عنوان

Under the moonlight : عنوان

نویسنده: Parpary8

روی زمین خاکی پشت بام نشسته بود و در حال طراحی کردن بود . هوا تاریک بود و نور مهتاب به اندازه ی کافی هوا را روشن نمیکرد ولی او طراحی کردن در حالی که با یک دست موبایلش را بطوری نگه داشته که نور فلش روی صفحه ی کاغذ بتابد به نقاشی کردن در فضای بسته ترجیح میداد .
با شنیدن صدای نوتیف موبایلش دست از کارش کشید و به صفحه ی گوشی نگاه کرد .
"هی... کجایی؟"
با فهمیدن اینکه فرستنده ی پیام همسایه‌ش ، همان دختری که از سال پیش که تازه به ساختمون آمده بود ، هر روز دم تراس می ایستاد و مشغول نواختن ویولون میشد ، لبخندی روی لبش نشست .
"رو پشت بوم"
کوتاه جواب داد و می‌دانست تا دقایقی بعد سر و کله‌ش پیدا می‌شود .
وقتی خواست دوباره نشغول طراحی شود صدایش به گوش رسید.
"هی ... چطوری؟"
سرش را بالا گرفت و به دختری که رو به رویش نشسته بود نگاه کرد .
"سلام"
دختر موهای فرفری قهوه ای او را کنار زد و گفت:
"اینطوری راحت تر میتونی نقاشی بکشی"
"اوم...مرسی ولی دوباره بهم میریزه . اوه راستی نمیخوای بدونی چی کشیدم؟"
دختر با ذوق خاصی جواب داد:
" ارههه"
به چشمهای خاکستری دختر نگاه کرد و دفتر طراحی رو به سمتش گرفت:
"راستش این یه طراحی از توعه"
"خدای من..."
دختر با ذوق گفت و یکهو او را در آغوش کشید. 
لبخند زد و آروم انتهای موهای سیاه و خیلی کوتاه دختر را نوازش کرد.
آروم ازش جدا صد و دختر با ذوق گفت:
" این... این خیلی قشنگه"
لبخند خجلی زد و گفت
"در اصل تو قشنگی"
"هی...اینطوری نگو"
بالا رفتن ضربان قلبش رو حس میکرد ولی توجهی نکرد . دستهاشو پشت سرش به زمین تکیه داد و به ماه نگاه کرد .
"راستش فکر میکنم باید یچیزی بو بهت بگم"
هومی گفت و به دختر نگاه کرد .
" آه.. گفتنش آسون نیست ، نمیدونم چه فکری راجبش میکنی"
به جلو خم شد و نگاه با اطمینانشو به چشمای خاکستری دختر داد و گفت:
" ببین ، من قرار نیست قضاوتت کنم فقط حرفتو بگو"
"خب..."
دختر که چشمهاشو از او میدزدید ، بالاخره نگاهشو به چشمهایش داد:
" میدونم معمول نیست این و... اره خب تو یه دختری منم هستم اما ... وای بزار خلاصه‌ش کنم ، من دوست دارم.. یعنی ازت خوشم میاد"
لبخندی روی لبهاش نشست و گفت:
" اوهوم "
دختر که انگار سطل آب یخی روی سرش خالی کرده باشند گفت:
" هی...این...این یعنی چی؟ من..."
حرفش رو قطع کرد و با آرامش گفت:
" منم دوست دارم ولی ، نمیتونم قبول کنم"
" من...نمیفهمم"
"من معمولا به خطر اهمیت نمیدم اما اینجا بحث دو فره میدونی ، چون دوستت دارم نمیتونم قبول کنم"
"ولی..."
"شششش ... میدونم منم دوست دارم ولی.. تو مطمئنی؟ میدونی که عشق دو دختر یچیز معمول نیست ... میدونی که غیرقانونیه، بهش فکر کن"
دختر مو کوتاه با اطمینان گفت:
"من .. من به همه ی اینا فکر کردن قبلا ، همشونو میدونم ، من فقط دوست دارم ... میدونی ..."
لبخندی زد و گفت: پس منم دوست دارم"
دختر مو کوتاه آهسته به سمتش دومد و نگاهش رو به چشماش دوخت ، موهای نسبتا بلندش رو کنار زد و آهسته گفت:
" اجازه است"
پلکی به نشانه ی تایید زد و لبهای دختر روی لب‌هایش قرار گرفتند.
به آرومی همراهی‌ش میکرد و اندکی بعد از هم جدا شدند. به دختر رو به رویش آهسته گفت:
"عاشقتم"
دختر رو رویش لبخندی زد و گفت:
" منم همینطور"

دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.