شنوای دیدن : عنوان
0
17
0
1
با دیدن سرباز کنار درب، دریافتم که جلوی بانک هستم.تنها بودم. برایم عجیب بود. صبح بود. خیلی شلوغ نبود. از دیروز که در گردهمایی ناشنوایان شرکت کردم، به کلی افکارم بهم ریخت. تا قبل از آن دختر هفت ساله مان مترجم من و مادرش در همه جا بود. در سوپر مارکت شیر میخرید. در داروخانه دارو میخرید. در بازار، لباس و همه آن چیزی که نیاز یک زندگیست را او میخرید. بارها شده بود که صاحب مغازه ما را به بیرون راهنمایی میکرد، چون فکر میکرد ما مزاحم کسبش هستیم. آنوقت بود که همه کاسه ها سر دخترمان می شکست. چون فکر میکردیم او درست نتوانسته حرف بزند. از همه بدتر این که مجبور بود فیلمهایی که مناسبش نیستند را بفهمد، تا برایمان ترجمه کند. که اگر نمیکرد، حسابی دعوایش میکردیم. مادرم همیشه به او میگفت: عزیزکم تو مسئولیت سنگینی داری دورت بگردم. باید انقدر قوی باشی که به جای پدر و مادرت حرف بزنی. این هدیه ایه که خدا بهت داده. پس ازش درست استفاده کن تا همه ازت راضی باشن.
همه اینها بخاطر گناهی بود که از بدو تولد در گوشهایش نجوا میداد. گناهی که گناه خودش نبود. او «کدا»(فرزندان شنوا که از والدین ناشنوا متولد میشوند) بود. از خودم ناراحتم که همیشه وظیفه اش می دانستم که این کارها را انجام دهد. دیروز زندگیم تغییر کرد. اثراتش به صورت جای چهار چنگ عمیق در صورتم هویداست. بعد از گردهمایی که به خانه رفتم، با همسرم حسابی بحث کردم. او نظرش مخالف من است. فکر میکند وظیفه دخترش است که کارهایش را انجام دهد، چون به او هدیه ای از طرف خدا داده شده است. گفتم: هدیه ای هم اگر هست مال خودشه، نه برای ما.
-تو هیچی نمیفهمی. تادیروز که میزدیش برای اینکه بجات حرف بزنه.
همه اینها به زبان اشاره مخصوص ناشنوایان گفته شد. و بعد دیگر چیزی نفهمیدم. نفهمیدم چطور دارم سیلی نثارش میکنم؛ چطور دارد سیلی میزند و چنگ میکشد. از وقتی ششمین ماه زندگی مشترکمان گذشت، اینطور حرف زدن، عادتمان شد.
حالا باید بیشتر بجنگم. بجنگم تا بار مسئولیت سنگینی که روی دوش دخترمان انداخته ایم را بردارم. بخاطر همین تصمیم گرفتم به تنهایی برای خودم حساب بانکی باز کنم. حس گلادیاتوری را دارم که در لانه موشی گیر کرده باشد. از درب که وارد شدم، حس کردم شانه هایم به سمت پایین کشیده میشوند. این جو سنگین با دیدن دختری که از کنارم رد شد کمی کاهش یافت. هم قد خودم بود. آرایشی رقیق صورتش را لطیف تر میکرد. یک دماغ نخودی جلوه فرشته سانی به او می داد، چشمانش به دو ستاره درخشان می مانست که آسمان صورتش را به دست گرفته بود. اجزای صورتش همه به یک اندازه دستخوش زیبایی بود. وقتی از کنارم رد شد، بوی نرگس مست شامه ام را نوازش داد. بی محابا تا جایی که میشد نگاهش کردم. حتی حس کردم گردنم کمی چرخید تا جایی که می شد نگاهش کنم. راستش کمی شهوت، قلقلکم داد.
وقتی فهمیدم زیادی خشکم زده، به سمت دستگاه نوبت گیری روانه شدم. شماره ام یازده بود. چند دقیقه ای نگذشته بود که روی تابلو شماره نه نمایش داده شد. بدنم به لرزه افتاد. میخواستم از آنجا خارج شوم. اما به یاد دخترم افتادم که با سن کمش، جور مارا می کشید. نفس عمیقی کشیدم و بلند شدم. هیچوقت تنها اینجا نیامده بودم. ناگهان روی تابلو نوشته شد؛ شماره یازده، باجه سه.
باجه سه را پیدا کردم و روی صندلی نشستم. مردی تاس با سبیلی پرپشت، آن طرف باجه نشسته بود. تمام حواسم را به چشمهایم داده بودم تا از طریق لب خوانی حرف هایش را بفهمم. اوسرش پایین بود. چند لحظه ای رد شد. من فکر کردم کار دارد. ناگهان سرش را بالا آورد و با غضب گفت: آقا امرتون؟
سبیل پرپشتی داشت که روی لب بالایش را پوشانده بود، به همین دلیل لب خوانی از او سخت میشد. از استرس ناگهان دستم را بالا آوردم تا با او به اشاره صحبت کنم. در، آن متوجه شدم کارم اشتباه است. دستم را داخل جیبم کردم و دفترچه و خودکاری دراوردم و نوشتم: میخواهم حساب باز کنم. بعد شناسنامه ام را با دفترچه جلویش هل دادم.
به محض دیدن متن سرش را بالا آورد. نگاهش پر از استیصال بود. با اشاره و حرکات لب سوالی پرسید که جوابش را میدانست. گفت: نمیتوانی حرف بزنی؟
بعد بدون اینکه منتظر جواب بایستد، بلند شدو رفت. خشکم زده بود که حالا چه کار کنم؟
پس از چند لحظه ای خانمی میان سال جلویم ظاهر شد. با اشاره دست و لب از من خواست به دنبالش بروم. دفترچه و شناسنامه ام را برداشتم و رفتم. از راهرویی که کنار دستگاه نوبت گیر بود گذشتیم تا به میزی که معلوم بود برای آدم مهمی است رسیدیم. اشاره کرد که بنشینم. خودش پشت میز نشست. کاغذی برداشت و مشغول نوشتن شد.
پیش دستی کردم و دفترچه ام را باز کردم. نوشتم: نیازی نیست که شما بنویسید. من لب خوان خوبی هستم.
دفترچه را با دو دست جلویش گذاشتم. خواند. نگاهش را به من دوخت. لبخندی دوستانه زد. بعد کارهای افتتاح حسابم را خودش شخصا انجام داد.
حالا کنار مامور بانک، جلوی درب ایستاده ام. به این فکر میکنم که میشود یک «کدا» هم راحت زندگی کند.
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳