نسلی متفاوت : فصل دو: گونه

نویسنده: N_night200

اولین کسی که این موجودات را طبقه بندی کرد، یکی از جادوگران گارنی به اسم گالاز بود. او قدرت کافی برای مبارزه با غاز ها را نداشت؛ به جایش، توانایی های او در مخفی کاری و زیرکی از بقیه خیلی بیشتر بود. جادوی مخصوص او، نامرئی شدن از چشم همگان بود. فقط افراد خاصی که ورد ضد آن را بلد بودند می توانستند آن را ببینند. او ورد ضد جادویش را به بیشتر جادوگران آموزش داده بود تا در هنگام انجام ماموریت ها با او، دچار مشکل نشوند. او می توانست روز ها جادوی خود را فعال نگه دارد و با آن دور از چشم مردم کار های بزرگ انجام دهد. یک بار با استفاده از آن، نوزادی را که در رخت خود خوابیده بود، از چنگال غازی نجات داد.
در یک روز عادی، مانند بقیه روز ها، برای کمک به گروه خود پیوست تا به شهری در آن اطراف بروند تا از آنجا دفاع کنند. او از قدرتش برای آسیب رسانی به غاز ها هنگامی که خبر نداشتند استفاده می کرد؛ هنگامی که درحال حمله به مردم بودند. مردم هم در این مدت بی‌کار ننشستند و به جادوگران کمک کردند. آنها طناب کلفتی را دور یکی از غاز های بزرگ انداختند و آن را کشیدند تا نتواند بال هایش را باز کند و خرابی های بیشتری به بار بیاورد. گالاز هم در این کار به آنها کمک کرد. به پشت غاز پرید و طناب را به آن سوی غاز کشید. او موفق شد طناب را سه دور بپیچاند؛ سپس آن را بین پای غاز گره زد.
غاز متوجه اشکالی در دور و بر خود شد. پای راستش را بلند کرد و محکم به زمین کوبید. اگر گالاز به موقع متوجه نشده بود، سینه اش زیر پای غاز له می شد. او خیلی سریع از زیر غاز خود را بیرون کشید و سعی کرد طناب را سفت کند؛ اما غاز فرز تر از آن بود که بگذارد گالاز این کار را بکند. به بال هایش تکانی داد و آنها را از زیر سه دور طناب بیرون کشید. آنها را مانند سایه بانی بر زمین باز کرد و به سرعت شروع کرد به بالا و پایین بردن آنها. طولی نکشید که پاهایش از زمین جدا شد و شروع به پرواز کرد. گالاز که متوجه این قضیه نشده بود، همچنان در حال سفت کرد طناب دور دستش بود. ناگهان متوجه شد که دارد به همراه غاز به هوا می رود. اما دیگر خیلی دیر شده بود و نمی توانست طناب را از دور دستش آزاد کند و خود را نجات بدهد. بدون اینکه صدایی از خود در آورد، خود را از طناب بالا کشید و به غاز رسید. غاز بدون اینکه متوجه آن شود، به راهش به سمت آشیانه خود ادامه داد. گالاز همچنان ساکت بود و دهانش از حیرت باز مانده بود. آشیانه آنها در کوهستان استروز (اورالی امروزی) بود. کوهستانی با کوه های سر به فلک کشیده. اینجا همان جایی بود که غاز ده سر، غاز هیولا، برای اولین بار مستقر شد. او همچنین تغییراتی در ساختار کوه ها ایجاد کرد. قبل از آمدن او، کوه های این ناحیه کوتاه و معمولا با شیب کندی بودند. اما هنگامی که او در این ناحیه فرود آمد، صفحات زمین لرزیدند و باعث تشکیل کوه های جدید با ارتفاع بلند تر شدند. این کوه ها حتی تا امروز هم نابوده نشده بودند. گالاز اولین کسی بود که این کوه های عجیب و بلند را می دید. بعضی از آنها حتی تا بالای ابر ها هم کشیده شده بودند. فکر نکنم که کسی بتواند تا آن نقطه بالا برود و قله را فتح کند.
غاز به سمت گودالی بزرگ، که شبیه محل سقوط یک شهاب سنگ بود، پرواز کرد. گودال در میان کوه ها احاطه شده بود. درون آن، کلنی بزرگی از غاز های چند سر بود. به حدی غاز در آنجا وجود داشت که اگر گروهی حمله می کردند، هیچ جادویی نمی توانست جلوی آنها را بگیرد؛ شوالیه و جنگجویان که جای خود دارند!
غاز به گوشه ای رفت و فرود آمد. گالاز بالاخره موفق شد طناب را از دور دستش رها سازد. سپس سعی کرد بدون اینکه با غازی برخورد کند، خود را به دیواره گودال برساند. از بالا فاصله محل فرود تا دیوار کم به نظر می رسید؛ اما حالا متوجه شد که نزدیک چهارصد متر تا دیوار فاصله دارد. در این مسیر، از بین غریب صد غاز عبور کرد. حتی لحظه ای نزدیک بود با یکی از آنها برخورد کند. در چهره اش اضطراب موج می زد. قطرات عرق از پیشانی‌اش جاری بود و ردی از او بر زمین به جای می گذاشت و باعث می شد اضطراب او افزایش پیدا کند. شانس آورد که هیچکدام از غاز ها به زمین توجه نمی کرد. یا شاید هم آنقدر قطرات عرق کوچک و ریز بودند که به چشم بزرگ آنها نمی آمدند. به هر حال، او موفق شد خودش را به دیواره برساند. اما حالا با مشکل بزرگ‌تری مواجه بود: دیواره صد متری.
او حالا کاملا گیج شده بود. هنگامی که فرود آمده بود، دیواره کوتاه به نظر می آمد. اما حالا که روبه‌روی آن ایستاده بود، ارتفاع آن به صد متر می رسید. سعی کرد از دیواره بالا برود و خود را نجات بدهد. اما دیواره مانند یک سیب برش داده شده بود؛ بدون هیچ سوراخ و یا جای خالی. گالاز امیدش را از دست نداد. سعی کرد به کمک یکی از غاز ها از آنجا خارج شود. اما اگر غازی را لمس می کرد، او متوجه اش می شد و آن را از طریق مکان حدس می‌زد و می‌درید.
او تمام راه حل ها را پشت سر گذاشت و به آخرین و امکان پذیر ترین آنها رسید. درست است. او می‌بایست همان غازی را که به کمک آن به اینجا آمده بود را پیدا می کرد. چون فقط به کمک دوباره آن می توانست پرواز کند و از اینجا خارج شود. درست است که به پای آن غاز طنابی کلفت بسته شده بود؛ اما پیدا کردن یک غاز خاص میان این همه غاز یک شکل، کار بسیار دشواری است. آن هم هنگامی که می‌بایست مانند یک روح و بدون برخورد با حتی یکی از غاز ها این کار را انجام داد. گالاز مانند یک مارمولک که از هزاران مار در حال فرار کردن بود، خود را به این ور و آن ور می کشید. چند بار نزدیک بود زیر پای غاز های در حال فرود زیر گرفته شود. حتی یک بار بدون اینکه متوجه شود از کنار لاشه گوشتی عبور می کرد که یک غاز از پشت سرش تصمیم به خوردن لاشه گرفت و نزدیک بود او را به جای لاشه به دندان بگیرد. اما او تسلیم نشد و به گشتن ادامه داد.
همان طور که خورشید در حال پایین رفتن از لبه گودال و مخفی نمودن خود از دست گله چند ده هزار نفره غاز ها بود، گالاز از خستگی به استخوانی که دیگر گوشتی برای خوردن نداشت تکیه داد. پاهایش دیگر جانی برای راه رفتن نداشتند. ساعت ها در حال راه رفتن، آن هم در میان غاز های پر سر و صدا خستگی او را دو چندان می کرد. نباید می خوابید؛ زیرا با خوابیدن، جادوی نامرئی او غیر فعال می شد و برای همگان قابل دید بود. سعی کرد با جادوی دیگری خودش را بیدار نگه دارد. اما آنقدر سر و صدا زیاد بود که اجازه تفکر به او را نمی داد. چشمانش هر لحظه سنگین تر می شد. در لحظه آخر، قبل از اینکه کاملا هوشیاری خود را از دست دهد، غرشی از سوی یکی از غاز ها خواب را از چشمان او فراری داد. هراسان از جایش بلند شد و سرش را به اطراف چرخاند. با خودش ترسان فکر کرد که شاید مدتی خواب بوده و اثر جادویش محو شده است و غاز ها متوجه آن شده اند و هر لحظه امکان دارد به او حمله ور شوند و او را از چندین نقطه بدرند. اما هنگامی که بیشتر نگاه کرد، متوجه شد که موضوع دیگری در میان است و او هنوز از چشم آنها پنهان است. غاز ها همگی خشکشان زده بود همه و به یک سو خیره شده بودند. آنها به ترتیب از دور کنار می رفتند تا راه را برای فردی باز کنند. انگار غاز مهمی در حال عبور از میان آنها بود. سعی کرد خودش را از میان غاز ها عبور بدهد و به آن غاز مهم برسد. هنگامی که آن غاز را دید، در شوک فرو رفت. آن غاز با بقیه تفاوت های زیادی داشت. پر های او مرتب و به رنگ برف کوهستانی بود. بر روی بال هایش نماد های عجیبی با پر های خاکستری رنگ کشیده شده بودند. بر خلاف بقیه غاز ها دارای جثه کوچک تری بود و مهم ترین تفاوت او، داشتن دو سر برخلاف سه یا چهار سر بود. مورد آخر بیشتر توجه گالاز را به خود جذب کرده بود. در تمام این چند ساعت که آنجا بود، هیچ غاز دیگری با دو سر ندیده بود. حدس زد که او باید یک غاز متفاوت و تک باشد. درست مانند ماری که دو سر دارد. این باعث شد که سوال عجیبی به سرش خطور کند: آیا غیر از او هم غاز های متفاوت و تک دیگری هم وجود دارد یا نه؟
همان هنگام بود که ناگهان غاز خود را پیدا کرد. همان غازی که به پایش طناب بسته بود. خوشحال شد و خودش را به او رساند. ناگهان خودش را در میان راه غاز دو سر یافت و قبل از اینکه بتواند خودش را کنار بکشد به پای او برخورد کرد. غاز دو سر لحظه ای سرجایش ایستاد و با دو سرش دور و بر خود را برانداز کرد. سوراخ های دماغ روی منقارش هوا را به درون و بیرون راندند. خشمی در هر دو چهره آن خودشان را نشان می دادند. یکی از غاز های پشت سرش نعره ای تلخ به جا آورد. غاز دو سر بی خیال مانع نامرئی شد و به راهش ادامه داد. گالاز هم که از ترس پوستش به رنگ غاز دو سر شده بود، به حرکتش ادامه داد تا به غاز خود رسید. طناب را دوباره محکم تر از قبل دور دستش پیچید. اما حالا با چالش بزرگ‌تری مواجه بود. او نمی دانست که چگونه می بایست غاز را مجبور می کرد تا از آنجا خارج شود. شاید باید تا صبح بیدار می ماند و منتظر این می‌بود که آن غاز برای خوردن صبحانه از گودال خارج بشود. اما از آن طرف او نمی توانست تا صبح بیدار بماند و خواب هم حکم مرگ را برای او داشت. چاره ای جز استفاده از جادو نداشت. دست چپش را به صورت کشیده رو به لبه دیواره گودال گرفت و با دست دیگرش طناب را نگه داشت و شروع به خواندن دو ورد کرد. ورد اول برای جلب نظر غاز خوانده شد و با خواندن ورد دوم، گلوگه ای مانند آتش از نوک انگشتان دست چپش به سمت مکانی که با آنها نشانه گرفته بود شلیک شد. آتش توجه هیچ کدام از غاز ها را به خود جلب نکرد؛ به جز غاز بخت برگشته خودش که با دیدن نور هراسان شروع به پرواز کرد و به دنبالش رفت. هنگامی که گالاز از خوشحالی در پوستش نمی گنجید، غرشی دیگر حواس غاز ها را به خود جمع کرد. گالاز سرش را برگرداند تا ببیند چه خبر شده است. روبه‌روی غاز دو سر، غاز ها دوباره داشتند مسیر را برای غاز دیگری باز می کردند. این یکی برعکس غاز دو سر، جثه بزرگتری از غاز های عادی داشت. حتی تعداد سر هایش هم پنج عدد بود که بیشتر از مقدار معمول، یعنی سه یا چهار تا، بود. این فقط یک معنی می توانست داشته باشد؛ او هم مانند غاز دو سر، یک غاز تک بود. شکی درش نیست. حال گالاز حتی از قبل هم بیشتر درباره این موضوع کنجکاو شده بود. او می خواست بیشتر درباره غاز ها بداند. آیا غاز های تک دیگری هم بودند؟ یا نژادی دیگر چی؟ سوال ها در ذهن گالاز پشت سر هم تکرار می شدند. به قدری در سوال های خود غرق شده بود که متوجه نشد به لبه گودال رسیده است. خودش را جمع و جور کرد و دستش را به سمت شیب کوهستان گرفت. ورد را دوباره خواند و باری دیگر از نوک انگشتانش گلوله ای آتشین شلیک شد. غاز مانند سگی که می خواهد چوبی که صاحبش پرتاب کرده را برای او برگرداند، به سوی آتش و نور آن شتافت. او آنقدر سریع پرواز می کرد که در کمتر از ده ثانیه به گلوله رسید و سعی کرد با دهان هایش آن را ببلعد. خوشبختانه قبل از اینکه آتش به دهان های غاز برخورد کند، ناپدید شد. غاز هاج و واج به اطراف خود نگاه کرد. هنگامی که از نبود آتش ناامید شد، تصمیم گرفت که برگردد. اما گالاز یک بار دیگر این کار را انجام داد.
گلوله های آتشین یکی پس از دیگری از دست گالاز شلیک می شدند و آسمان شب را با رگه های نور خود بی‌تاب صبح می کردند. گالاز این عمل را تا حدی انجام داد تا بالاخره از کوهستان خارج شد. گلوله آخر را به سمت زمین نشانه رفت. اما قبل از اینکه بتواند آن را شلیک کند، یک نفر در میان تاریکی فریاد کشید:« آهای یکی شان اینجاست. زود باشید بیایید».
غاز با شنیدن صدا، حالش عوض. گویا از یک بچه یک ساله که تازه راه رفتن یاد گرفته بود، به یک وایکینگ وحشی تبدیل شده باشد. به سمت مرد هجوم برد. گالاز می بایست کاری می کرد. نمی توانست بگذارد که غاز شکم مرد را با سه دهان بدرد. رو به غاز برگشت. ناگهان فکری به سرش خورد. دستش را دوباره به حالت شلیک درآورد. اما این بار به سمت غاز نشانه گرفت. فاصله شان تا زمین کم بود. باید خیلی سریع ورد را می خواند وگرنه چیزی از آن مرد باقی نمی ماند. گلوله آتش از درون انگشتان او شلیک شد و شدت آن آنقدر زیاد بود که بدن عظیم غاز را شکافت و از آن سویش خارج شد. غاز نعره ای از درد سر داد و بال هایش از حرکت ایستادند. مسیرش به سوی تخته سنگ کنار مرد منحرف شد و مانند یک اردک وحشی که به آب برای گرفتن ماهی شیرجه می زند، به تخته سنگ برخورد کرد. صدای خرد شدن استخوان هایش تا فرسنگ ها شنیده شد. گالاز با شدت به زمین برخورد کرد و تعدادی از استخوان های او نیز خرد شدند. دیگر نفهمید چه خبر است.
هنگامی که از خواب بیدار شد، خود را در کلبه ای محصور در جنگل یافت؛ درختانی که از پنجره معلوم بودند این را می گفتند. سعی کرد تکانی به خودش بدهد اما درد اجازه این کار را به او نداد. بیشتر استخوان های سمت چپ بدنش خرد و یا شکسته بودند. تمام محل های شکستی پانسمان شده بودند. سرمای زیادی در زیر پانسمان ها حس می شد. به احتمال زیاد زیر پانسمان نعنا گذاشته بودند. سعی کرد با دست راستش گوشه ای از پانسمان را باز کند و به ماده روی پوستش دست بزند. اما قبل از آن، در باز شد و چند نفر وارد شدند. وقتی که بیشتر دقت مرد، متوجه شد که مرد جلویی همان مردی است در کوهپایه دیده بود. بقیه را هم نمی شناخت؛ البته به جز نفر آخر. او جادوگر مورس بود؛ استاد او. با تعجب به او نگاه کرد. با صدایی تکه تکه گفت: «اُس... تاد. شما... اینجا... چه... کار... می‌کنید؟»
استادش با رویی خندان جواب او را داد: «فکر می کنی چرا اینجا هستم؟ بخاطر تو. وقتی که به همراه آن غاز رفتی، همه فکر کردند که تو دیگر مرده ای. اما من همچین فکری نمی کردم. من به تو ایمان داشتم و مطمئن بودم که از زیرکی ات استفاده می کنی و خودت را نجات می دهی».
«حالا... از کجا... فهمیدید ک... من اینجا... هستم؟»
«من این دور و اطراف داشتم دنبالت می گشتم. وقتی از یکی از اهالی جنگل خبر پیدا شدن یک نفر همراه با یک غاز مرده به گوشم خورد؛ حدس زدم که تو باشی. سریع خودم را به تو رساندم. حتی حالا می توانم درمانت کنم».
جادوی مخصوص مورس، درمان گری بود و در مبارزه ها با استفاده از جادویش به مردم آسیب دیده کمک می کرد. دستش را روی محل شکستگی کشاند. گالاز چهره خود را از درد به هم پیچاند. بعد از چند بار، مورس دستش را برداشت و گفت:« باورم نمیشه. تا به حال این همه استخوان شکسته در بدن یک نفر ندیده بودم. همه آنها هم در سمت چپ هستند. هیچ کدام از استخوان های سمت راست بدنت نشکسته اند. این می تواند یک معجزه باشد».
کف دو دستش را روبه‌روی سینه اش به هم چسباند. زیر لب وردی را زمزمه کرد که باعث کنجکاوی بقیه مردان حاضر شد. بعد از چند ثانیه، کف دو دستش را از هم باز کرد و یکی را بر روی سینه و دیگری را بر روی شکم گالاز گذاشت. نور آبی رنگ ضعیفی از آن دو نقطه خودشان را نمایان کردند. بعد از چند ثانیه، درد گالاز کاهش یافت. مورس هم دستانش را از او جدا کرد و به هم زد:« خب گالاز دیگر حالت خوب شده است. می توانی سر پا بایستی؟»
سوال مسخره ای برای گالاز بود. او تا به حال صد ها بار اثر جادوی مورس را از نزدیک دیده بود و از موثر بودن این جادو اطمینان داشت. خود را تکان داد و پاهایش را به زمین کوبید. بلند شد و روبه‌روی مورس ایستاد. لبخندی به او زد و تشکر کرد:« خیلی ممنونم استاد. امید وارم که بتوانم جبران کنم».
« این حرف ها چیست که می گویی. نیاز به جبران نیست. فعلا باید از اینجا برویم».
آنها از صاحب کلبه برای نگهداری از گالاز تشکر کردند. سپس به فضای باز بیرون کلبه رفتند. حالا تنها کاری که می بایست انجام می دادند رفتن به خانه شان بود. کار سختی به حساب نمی آمد. البته اگر جادوگری همراهتان باشد که بتواند آهو های پرنده احضار کند! درست شنیدید. آهوی پرنده! یکی دیگر از جادو های مورد علاقه مورس، احضار حیوانات چهار پایی بود که می توانستند پرواز کنند. او دو آهو، یکی برای خود و دیگری برای گالاز، احضار کرد. آنها هر دو سوار آهو های خودشان شدند و به سمت غرب و کوه های آلپ حرکت کردند.
هنگامی که به معبد جادوگران رسیدند، همه از تعجب دهانشان باز مانده بود؛ نه از وجود آهو های پرنده، بلکه بخاطر برگشتن گالاز بود که نزدیک بود فکشان زمین را لمس کند. هنگامی که آهو ها در حیاط وسیع معبد فرود آمدند، بیشتر جادوگران برای استقبال دور آنها حلقه زدند. بعضی ها با برای برگشت گالاز اشک شادی می ریختند و بعضی ها فریاد زنان اسم او را صدا می زدند. همهمه بزرگی در معبد بوجود آمده بود. تعدادی از جادوگران شروع کردند به چیدن میز غذا خوری داخل تالار بزرگ معبد. گالاز مثل همیشه به سمت صندلی خود حرکت کرد. اما چند نفر از جادوگران جلوی او را گرفتند و او را به سمت صندلی پیشکسوت، که کنار صندلی جادوگر اعظم بود، راهنمایی کردند. او که شگفت زده شده بود، بدون اینکه چیزی بگوید بر روی صندلی نشست. بعد از چند دقیقه، همه بر روی صندلی هایشان نشستند و به گالاز خیره شدند. سکوتی تمام تالار را در بر گرفته بود. همه منتظر بودند. منتظر موضوعی بزرگ. ناگهان یکی از جادوگران ردیف آخر، فریاد کشید:« آهای گالاز لطفاً از اتفاقاتی که در آنجا برایت افتاده برایمان بگو».
ناگهان کل تالار به همهمه ای دوباره رفت. همه حرف آن جادوگر را تایید کردند و از گالاز خواستند که آنجا را برایشان توصیف کند. مورس، که کنار او نشسته بود، حرف آنها را تایید کرد و به گالاز گفت:« گالاز. لطفاً در موردش بگو. من هم خیلی کنجکاو هستم که بدانم».
گالاز که دید دیگر چاره ای ندارد. دست هایش را بالا برد و به نشانه سکوت کف دستش را بالا و پایین کرد. سکوت بلند تری تالار را حاکم شد. سپس هر چه را که دیده بود، تعریف کرد.
یکی از جادوگران نزدیکش پرسید:« فکر کنم آن دو غاز تک و منحصر به فرد والدین تمام غاز ها باشند. از قرار معلوم، در نبود غاز ده سر هیولا، وظیفه زاد و ولد به آن دو واگذار شده است. این نمی تواند به این معنی باشد که اول باید آن دو را از میان ببریم؟»
همگان با نظر او موافقت کردند و نظرات شخصی خود را با یکدیگر به اشتراک گذاشتند. گالاز بار دیگر با حرکت انگشتانش جمع را ساکت نشاند. لحظه ای درنگ کرد و گفت:« حرف تو درست است کانور. اما تصور کنید که غاز های تک و منحصر به فرد دیگری هم وجود داشته باشند. که البته امکان دارد. اطلاعات و دانش ما در باره غاز ها هنوز آنقدری نشده است که بتوان گفت همه چیز را می دانیم. باید بر روی آنها تحقیق کنیم و بفهمیم که چند نژاد دیگر از آنها وجود دارد تا...».
یکی دیگر از حاضرین حرف او را قطع کرد و گفت:« لابد می خواهی این کار را برویم در میانشان انجام بدهیم. درست است؟ این کار دیوانگی ست. به ما چه که آنها چند گونه یا نژاد دیگر دارند. تنها چیزی که برای ما مهمه اینه که آنها را بتوانیم راحت تر بکشیم تا مردم بتوانند در آرامش زندگی کنند».
تالار باری دیگر در صدا های در هم پیچیده جادوگران غرق شد. گویا هر کدام از آنها نظر متفاوتی درباره این حرف داشتند. اما فقط یک نفر توانسته بود نظر خود را بیان بکند. ابرو های گالاز به هم نزدیک تر شدند. دوباره آنها را ساکت کرد:« کسی حرف از ما زد؟ منظور من، خودم بود. من خودم به تنهایی به میان آنها می روم و اطلاعات جمع می کنم. از آنجایی که من می توانم خودم را نامرئی کنم، هیچ خطری هم مرا تهدید نمی کند. حتی لازم نیست نگران باشید».
جمعیت چشمانشان گرد شده بود. همگی به مورس چشم دوختند. او کسی بود که می بایست فرمان آخر را صادر می کرد. بعد از مرگ جادوگر بزرگ، رامبل رانسس، او به عنوان استاد و جادوگر بزرگ معبد انتخاب شد. حالا نیز وقتش بود تا نظر خودش را بدهد:« این ایده کاملا متفاوتی بود. باید روی آن فکر کنم. اما من نمی گذارم که تو تنها به این ماموریت بروی. تو هنوز آنقدر قوی نشده ای که بتوانی با آنها مبارزه کنی. حتی نمی توانی به آنجا بروی و یا برگردی».
مورس سعی می کرد او را تسلیم کند. اما گالاز اشتیاق زیادی برای این کار داشت. سعی کرد بهانه ای جور کند. ناگهان ایده ای به سرش زد. هنوز در حال کار کردن روی آن بود که ناگهان از دهانش به بیرون پرید:« خب استاد مورس بزرگ. لطفاً جادوی احضار حیوانات چهار پای پرنده را به من آموزش دهید».
تمام افراد حاضر به فکر فرو رفتند:« همممممم...».
مورس نفس عمیقی از وجودش کشید:« تو میدانی که این جادو چقدر سخت است. حتی یک بار هم سعی کردی آموزش ببینی. اما پشیمان شدی. حالا می خواهی دوباره این کار را انجام بدهی؟»
« اما استاد مورس.این دفعه برای یادگیری ام هدف دارم. می خواهم به مکان زندگی غاز ها بروم و هر چیزی را که می شود درباره آنها بفهمم». از صندلی اش بلند شد و روبه‌روی مورس تعظیم کرد:« لطفاً استاد بزرگ جادو. به من آموزش بدید. من شما را ناامید نمی کنم».
مورس به حاضران نگاهی انداخت. آنها نیز خیره به مورس بودند. انگار همه آنها یک چیز می گفتند: ما تضمینش می کنیم. خیالتان راحت استاد!
مورس ناچار قبول کرد که به او آموزش بدهد. حاضران از خوشحالی شروع به تشویق گالاز کردند. فردی در انتهای تالار اعلام کرد که وقت صبحانه تمام شده است. همگی به سمت گالاز هجوم بردند و او را تشویق، بغل و بوسه می زدند.
دو روز بعد، مورس شخصا آموزش جادوی احضار حیوانات چهار پای پرنده به گالاز را به عهده گرفت. بار دیگر به گالاز درباره سختی این جادو هشدار داد:« گالاز. اگر توانایی یادگیری این جادو را نداری، این آخرین فرصتت است که اعلام کنی. اگر تا سی ثانیه دیگر هیچ جوابی ندهی، آموزش شروع می شود و اگر در وسط هایش دیگر نتوانی، یک تنبیه اساسی می شوی».
گالاز خودش را سنگین کرد. در چشمان مورس خیره شد و گفت:« نگران نباشید استاد مورس. من این جادو را یاد می گیرم. حتی بهتر از شاگردان قبلی تان». سپس زیر لب گفت:« چون من برای این کار هدف بزرگی دارم».
او به مدت سه ماه تمام وقت بر روی این جادو کار کرد و بالاخره توانست اولین حیوان چهار پای پرنده خود را احضار کند. خرگوش!
« برای اولین احضار بد نبود. باید بیشتر تمرین کنی تا بتوانی حیوانات بزرگ تری را احضار بکنی. من هم بار اول موش خرما احضار کرده بودم!»
گالاز لبخندی به چهره خود چسباند. سپس دوباره به تمرین شتافت و تا شب را تمرین کرد. بعد از یک ماه، او توانست آهو های پرنده را احضار کند. خیلی خوشحال شد. در حالی که قلبش از شادی در حال در آمدن از قفسه سینه اش بود به مورس گفت:« بلاخره یاد گرفتم. حالا می توانم به ماجراجویی تحقیقاتی بروم؟»
مورس او را از پا تا سر برانداز کرد. دستش را به شونه او کوباند. نوری به رنگ اقیانوس روی شونه او ایجاد شد. چند ثانیه بعد، نور ناپدید شد. انگار نه انگار اتفاقی افتاده است. گالاز که از ماجرا خبر نداشت، با چشمانی جویا و متعجب به مورس خیره شد. مورس دستش را پایین انداخت.
« حالا آماده ای! می توانی بروی به ماجراجویی تحقیقاتی. ولی زود برگرد و اطلاعات زیادی را در رابطه با آنها برایمان بیاورد. بدون اطلاعات تو را اینجا راه نمی دهیم».
هر دویشان خنده ریزی کردند. گالاز از او جدا شد و به اتاقش برای آماده شدن رفت. او خیلی هیجان داشت. به حدی که شماره اتاق خودش را فراموش کرد و وارد اتاق اشتباهی شد. بعد از عذر خواهی از ساکنان آن اتاق، مسافت آنجا تا اتاق خودش را در یک چشم به هم زدن طی کرد. وارد شد و مستقیم به سمت کوله رفت. آن را برداشت و تمام لباس زیر های درون کمد را داخل آن گذاشت. سپس به زور دکمه های کوله را بست و به سمت حیاط معبد حرکت کرد. مورس به همراه چند جادوگر دیگر قبل از او برای خداحافظی در حیاط منتظرش بودند.تعدادشان زیاد نبود. انگار فقط همین تعداد به او اطمینان داشتند که آمده بودند. اما وقتی که به آنان رسید قضیه فرق کرد.
« بالاخره اومدی گالاز. منتظرت بودیم. ما چند نفر اومدیم تا از طرف همه ازت خداحافظی کنیم. خودت می دونی چرا نیومدن».
گالاز خوشحال شد. از شادی آنها را بغل کرد. در گوششان زمزمه کنان گفت:« خیلی ممنون که آمدین. به بقیه هم بگویید که خوشحال می شدم اگه اینجا بودن».
سپس از آنها فاصله گرفت و به وسط حیاط رفت. ورد احضار را خواند. در کسری از ثانیه یک آهوی پرنده در آسمان پدیدار شد. چرخید و چرخید و جلوی پای او فرود آمد. سوارش شد. رو به مورس و دوستانش برگشت. برایشان دست تکان و از زمین بلند.
اولین باری بود که خودش داشت از این جادو استفاده می کرد. دفعات قبل که سوار آهو های پرنده شده بود، کنترلشان توسط مورس صورت می گرفت. اما این بار این خودش بود که آهو را کنترل می کرد. او را به بالای ابر ها راند. سپس از میان ابر ها گذشت. به زمین های کشاورزی زیر پایش نگاهی انداخت. کشاورزان در حال برداشت سبزیجات بودند. با خوشحالی فریادی از شادی سر داد. گویا کل زمین زیر پایش را صاحب شده بود. با خودش فکر کرد که حالا می تواند به مردم کمک واقعی کند. می توانست یک کتاب در مورد غاز ها بنویسد. آن را در میان مردم و دیگر جادوگران به اشتراک بگذارد تا همه درباره آنها اطلاعات بدست بیاورند. در آن صورت دیگر هیچ کس دیگر آسیب نمی دید. او می توانست جان انسان های زیادی را نجات دهد؛ حتی آنهایی که هنوز به دنیا نیامده بودند. بالاتر رفت. به درون ابر دیگری نفوذ کرد و شادی اش را با او شریک شد.
بعد از چندین روز جست و جو، بالاخره گودال درون کوهستان استروز را پیدا کرد. از این بابت بسیار خوشحال بود. در لبه گودال فرود آمد و همان جا نشست. کتاب و قلم را از کوله اش بیرون آورد. سپس با استفاده از عدسی دوربین درون جیبش شروع به تماشای غاز ها از نزدیک کرد. چند ثانیه تماشا می کرد و سپس کلماتی در توصیف آنها می نوشت. همچنین تصمیم گرفت آن دو غاز تک را نیز پیدا کند و آنها را به صورت جدا توصیف کند. بعد از مقداری گشتن آنها را در بخش جنوبی گودال پیدا کرد. این بار هم کنار یکدیگر بودند. خودشان را به هم چسبانده بودند و حالتی مانند بغل کردن یکدیگر را تجربه می کردند. یعنی این ثابت می کرد که غاز ها برخلاف روحیه وحشی و خون خواهشان، می توانستند مهربان هم باشند!
گالاز در این مدت چیز های عجیب زیادی درباره غاز ها فهمید و آنها را درون کتاب نوشت. احساس پیروزی به او دست داده بود؛ زیرا اولین کسی بود که اطلاعات آنها را یادداشت کرده بود.
قبل از تاریکی هوا، به نزدیک ترین روستای آنجا رفت و در آنجا اقامت گزید. هنگامی که به مسافر خانه آنجا رفت، مرد های درشت و قوی هیکلی را دید که دور یک نفر حلقه زده بودند. مرد در حال تعریف داستان عجیبی بود:« ...بعد از آن، من سه تا از آنها را با یک مشت نابود کردم. تا به خودم اومدم، دیدم دو تا دیگه پشت سرم هستند و می خواهند من را با چنگال هایشان بگیرند...»
جمعیت از هیجان انگشت به دهان ماندند:« اوووووووووو!»
« اما من نگذاشتم که این اتفاق بیفتد. سریع برگشتم و یک مشت به پنجه راست غاز نزدیک تر کوبیدم که باعث شد پایش جمع شود و به درون شکمش فرو برود» 
باری دیگر جمعیت دهانشان باز ماند:« اووووووووووو!»
« این تمام ماجرای نبرد آخرم بود. دیگر وقتش است به خانه هایتان بروید».
جمعیت ناراحت شدند و از مرد گله کردند. مرد آنها را به بیرون راهنمایی کرد و خودش هم بر روی یکی از صندلی ها نشست. گالاز که در مورد مرد کنجکاو شده بود، به او نزدیک شد و سلام کرد:« سلام آقا. اسم من گالازه. من یکی از جادوگران مع...»
« چرا باید اسم و رسم تو برای من اهمیت داشته باشد؟ برایم مهم نیست که تو کی هستی. الان هم تنها دلیلی که تو را همراه آنان بیرون نکردم این بود که مسافر هستی و باید اینجا بمونی».
« اما من جادوگر مهمی هستم. من دارم یک کتاب در مورد غاز ها می نویسم تا همه مردم را در موردشان آگاه کنم».
مرد خنده بلندی سر داد. یک خنده طولانی و مضحک. وقتی که دیگر نفس کم آورد، رو به گالاز کرد و گفت:« وای باورم نمیشه که یک نفر اینقدر احمقه که داره همچین کاری رو انجام می ده. خب. امیدوارم موفق بشی. حالا برو بیرون. منو به اندازه کافی خندوندی».
گالاز به حرف او گوش نکرد و مستقیم روبه‌روی او بر روی صندلی نشست. سرش را به او نزدیک کرد و با صدای آرامی که فروشنده نتواند بشنود گفت:« اگر نشان بدهم که یک جادوگرم چی؟ اون موقع به من اعتماد می کنی؟»
مرد دستانش را در سینه اش قفل کرد:« نمی دانم. باید اول ببینم که قدرتت ارزش معرکه گفتن من را دارد یا نه».
معرکه گفتن او برای گالاز اهمیت نداشت. تنها چیزی که برای او اهمیت داشت این بود که بفهمد با یک احمق و یا بچه طرف نیست. انگشتانش را بدون اینکه کف دست هایش به برخورد کند، به صورت قرینه به یکدیگر چسباند. به صورت مرد خیره شد و گفت:« جادوی ناپیدا!»
ناگهان ناپدید شد و دیگر هیچ اثری از او به نماند. حتی تمام وسایلش هم همراه او تحت تأثیر جادو قرار گرفتند. مرد از جا پرید. نزدیک بود از روی صندلی بیفتد. با چشمانی از حدقه درآمده گفت:« کک... کجا رفتی؟ این یه شوخیه دیگه درسته؟ هر چه سریعتر برگرد اینجا. وگرنه اگه پیدات کنم خردت می کنم».
لحظه ای بعد، گالاز ظاهر شد:« دیدی که من یک جادوگر ماهر هستم. از مردم شنیدم که قدرت های جادویی داری. می‌خوام اونها رو ببینم. اگر دوست داشتی می تونی من رو همراهی کنی تا کتابم را آماده کنم».
مرد از جادوی او به وجد آمده بود؛ اما سعی کرد بی تفاوت باشد. ولی هیجان به او اجازه این کار را نداد. او مجبور به قبول درخواست او کرد. اسم او کرونِف بود. آنها با هم به نقاط مختلف کوهستان می رفتند و با غاز های مختلفی آشنا می شدند. بعد از چند ماه، گالاز از کرونف جدا شد. سپس دره ای دیگر درون کوهستان استروز پیدا کرد. در این دره نیز غاز های چند سر زندگی می کردند. اما غاز های این دره بزرگ تر و قوی تر بودند. آنها همچنین دارای شش سر، نسبت به غاز های دره دیگری داشتند. در آنجا هم غاز تک دیگری وجود داشت. این غاز دارای هفت سر و جثه بسیار بزرگی بود. بلندی اش به اندازه یک درخت کاج پیر بود. اما چیزی که بیشتر از آن غاز بزرگ گالاز را شگفت زده کرد، دیوار نگاره ای در آن دره بود. در آن دیوار نگاره، غاز ده سر در بالا کشیده شده بود. در زیر او، هشت غاز چند سر وجود داشتند و زیرشان به زبان نورسی توضیحاتی درباره آنها نوشته بود. او با خواندن دیوار نگاره، شگفت زده شد و تمام آن را در کتابش یادداشت کرد:
غاز تک سر: کوچک ترین گونه غاز است که فرزندان او از خودش هم کوچک ترند. این به این معنی است که این غاز ها نمی توانند برای انسان ها خطرناک باشند.
غاز دو سر: این غاز ماده می تواند بیشترین مقدار تخم را در میان بقیه ماده ها بگذارد. از آن سو برخلاف بقیه، می تواند دستور دهد. من اسم او را ملکه می گذارم.
غاز پنج سر: غازی که بهترین رهبر است و با هر غاز ماده ای ارتباط برقرار کند، او را قوی تر می کند. با توجه به ویژگی های او، من اسم شاه را برای او انتخاب می کنم.
غاز هفت سر: این غاز رهبر غاز های قدرتمند است. همچنین بزرگ ترین اندازه میان غاز های چند سر را دارد. از نظر ظاهر و ویژگی های او بهترین اسمی که می توانم برایش بگذارم غاز شیطان است.
غاز نامرئی: این غاز به گفته دیوار نگاره های دره، توانایی مخفی شدن از دید همگان را دارند. همچنین فرزندان او نیز این توانایی را به ارث می برند و آنها نیز غیر قابل دید هستند.
غاز انسان نما: این غاز ظاهری ترسناک دارد. مانند این می باشد که بدن یک انسان را به سر یک غاز پیوند زده باشید. خیلی چندش است. همچنین او و فرزندانش نسبت به بقیه گونه ها از هوش بالاتری برخوردار است.
غاز گردن ماری: اسم این مار، که خودم انتخاب کردم، برخلاف اسم اصلی او، خیلی بهتر در زبان می چرخد. او بزرگ ترین جثه را در میان تمام غاز ها دارد. براساس تخمین های من، ارتفاع او می تواند نزدیک چند صد متر باشد! با این حساب که او می تواند گردن تک سرش را هم دراز کند، این مقدار افزایش پیدا می کنند.
غاز نیمه جان: این غاز عجیب ترین غاز این دیوار نگاره است. زیرا هیچ توضیحاتی درباره او ننوشته است. حتی اسمش را. این اسم را هم من بر اساس ظاهر دیواره نگاره بر روی او گذاشته ام. زیرا در دیوار نگاره او را نصفه کشیده بودند. هیچ ردی از اینکه تراشکاری نصفه مانده باشد نبود. حتی خطی در وسط او قرار داشت که نشان می داد تمام شده است. اما این غاز من را به فکر فرو برده است...
او کتابش را همین جا بست و از دره خارج شد. او به دنبال هر چیزی که رابطه ای با آن سنگ نگاره ها داشت گشت. او بعد از هشت سال موفق شد کتابش را کامل کند.در آن کتاب، هر چیزی که به غاز ها مربوط می شد را آورده بود. گونه ها، زیر گونه ها، رژیم غذایی، محل زندگی و حتی شیوه کشتن آنها با استفاده از جادو و بدون جادو را نیز در آن کتاب شرح داده بود. هنگامی که او برای باری دیگر به معبد بازگشت، همه مشتاقانه از او استقبال کردند. حتی آنهایی که برای خداحافظی با او نیامده بودند. کتاب او بعد از خوانده شدن توسط مورس، به بهترین کتاب راجع به غاز ها تبدیل شد. البته قبل از آن کتابی نبوده و این کتاب اولین آن است.
گالاز ثابت کرد که هر کسی می تواند کار های بزرگ و نشدنی را انجام دهد. او به دنیای پر خطر غاز ها قدم گذاشت و آنها را وارسی کرد. چیز هایی در موردشان نوشت و برگشت. در حالی که هیچ کس جرئت وارد شدن به کوهستان استروز نداشت و هر موقع اسمش را می شنید، از ترس پا به فرار می گذاشت. حالا گالاز می توانست نفس راحتی بکشد. دیگر کارش تمام شده بود او به اتاقش رفت و نشست. قهوه خود را نوشید و به آسمان زل زد.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.