نسلی متفاوت : فصل سه: اَبَر مرد

نویسنده: N_night200

کرونِف آزاری، اولین کسی بود که به قدرت های فرا بشری دست پیدا کرد. قدرت های که برای کمک به نسل انسان ها در برابر غاز ها پدیدار شده بودند. این قدرت ها به هر کسی سپرده نمی شدند و هر فرد خاص فقط می توانست یکی از آنها را داشته باشد. اما کرونف با بقیه فرق می کرد. زیرا او اولین نفر بود و این برایش بسیار متفاوت و عجیب بود.
کرونف جوان ۲۴ ساله ای بود که در سنان، نزدیک ترین روستا به کوهستان استروز، به همراه پدر و مادربزرگش زندگی می کرد. مادربزرگش همیشه برای او نوشیدنی های بی‌مزه درست می کرد. اما او برای آنکه او را خوشحال نگه دارد، همیشه آنها را با اشتیاق می خورد. تا جایی که دیگر مزه ها را به خوبی حس نمی کرد و برایش مهم نبود که در غذایی که می خورد ادویه ای باشد؛ یا اینکه میوه ای که در دست دارد دقیقا چه مزه ای دارد.
این حالت، در آینده برای او تبدیل به یک مشکل شد. وقتی می خواست غذا بخورد، مقدار زیادی ادویه به آن اضافه می کرد. به حدی که دیگران نمی توانستند آن را بخورند. یا اینکه وقتی به همراه پدرش، که یک مزرعه دار مشهور بود، به مهمانی های دوستانه می رفت، نمی توانست خوب به محصولات دیگر مزرعه داران نظر بدهد. این باعث می شد که همه پدر او را به چشم یک بد خواه ببینند که به پسرش یاد داده بود فقط از محصولات خودشان تعریق کند.
بعد از حمله غاز ده سر، او به همراه پدرش مجبور شدند مادربزرگش را تنها و پا به فرار بگذارند. او از این قضیه اصلا ناراحت نبود. زیرا خودش این ایده را در سر پدرش انداخت. او به خاطر مادربزرگش بود که حس چشایی خود را از دست داده بود و به همین دلیل اعتبار پدرش در چند سال گذشته کاهش یافته بود. 
پدرش در تمام سال های که در آفریقا زندگی می کردند، بسیار ضعیف شده بود. زیرا او به محصولات شاداب و رسیده و فراوانی باغ خود عادت کرده بود و در هنگام قحطی غذا، دچار دردسر شد. اما قحطی هیچ اثری بر روی کرونف نگذاشته بود. او همیشه شاداب و سر حال بود. هر کس او را می دید خیال می کرد که تمام غذا ها را او خورده و باعث قحطی شده است! اما او بهترین راه برای مبارزه با این وضع داشت: عدم داشتن حس چشایی.
مدتی گذشت و او تبدیل به یک پسر بی بند و بار ۲۶ ساله. او هر کاری که می خواست می کرد. یک بار پسر بچه ای می خواست با او شمشیر بازی کند. یک تیکه چوب به او داد تا بازی کند. اما کرونف آنقدر او را با چوب زد که خونین و مالین شد. سپس خیلی بی‌خیال صحنه را ترک کرد و رفت!
او کسی نبود که بشود باهاش شوخی کرد. او فرق شوخی با واقعیت را تشخیص می داد و به همین دلیل فرد شوخی کننده را به زجر می کشید. هیچکس هدف او از این کار ها را متوجه نشد.
به هر حال او یک سال به همین روند ادامه داد. وقتی خبر نابودی غاز ده سر به او داده شد، هیچ واکنشی نشان نداد. بدون هیچ وسیله ای به سرزمین پدری خود بازگشت. جایی که حالا تبدیل شده بود به یک دشت وسیع از علف های هرز و خانه های خرابه. وقتی تصمیم گرفت که وارد مزرعه بشود، گروهی از مردان قوی هیکل به سمت او هجوم آوردند و او را به شدت کتک زدند. وقتی که دلیل این کار را از آنها پرسید، جواب دادند:« این زمین دیگر متعلق به تو و خانواده آن نیست. صاحب های جدید آن ما هستیم».
کرونف به شدت عصبانی شد. آنها به چه جرئتی زمین های او را صاحب شده بودند؟ آنها ارث پدر مرحومش را همین جوری صاحب شده بودند. کی به آنها زمین را داده بود؟ یعنی آنها زود تر رسیده بودند و گفتند:« هی حالا که ما زود تر رسیده ایم،بیا این زمین ها را برای خودمان برداریم و وقتی صاحبش اومد اونو بکشیم!»
کرونف از شدت عصبانیت، یک بار دیگر به مقابله با آنها شتافت. اما باز هم از آنها شکست خورد. دیگر خون جلوی چشمان او را گرفته بود. به حدی که دیگر به مزرعه های پدرش هم رحم نکرد. یک شب مخفیانه به پشت مزرعه رفت و آن را به آتش کشید. طولی نکشید که کل مزرعه در آتش کینه او سوخت. آتشی که افراد حریس درون دل او روشن کرده بودند.
مدت طولانی توسط آن افراد تحت تعقیب بود. مجبور بود در جنگل و درون غاز ها بخوابد. اما بعد از مدتی این کار برایش به شدت سخت شد. زیرا خرس ها هم با نبود غاز ها به خانه هایشان برگشته بودند و کرونف اصلا دوست نداشت که مزاحمشان شود. او مجبور بود هر روز از روستایی به روستای دیگر برود تا افرادی که زمین های آنها را صاحب شده بودند، او را پیدا نکنند. در یکی از همین روز ها، که در حال عبور از میان جنگل بود، به یک غار برخورد. غار نظر او را به خود جلب کرد. زیرا تا به آن روز همچین غاری را ندیده بود. غاز درون یک تخته سنگ واقع شده بود که پشت آن خالی بود. اما نور خورشید عمق آن را نشان می داد. این غار برای او، که در غار های زیادی خوابیده بود، کمی عجیب به نظر می رسید. تصمیم گرفت که بفهمد موضوع از چه قرار است. وارد غار شد. ورودی آن به اندازه یک انسان بالغ بود و بیشتر به یک شکاف شبیه بود. هنگامی که وارد شد، چیزی که می دید را باور نمی کرد. غار یک تونل بزرگ در زیرش داشت که ته آن در تاریکی گم شده بود. او مصمم تصمیم خود را گرفت و وارد تونل شد. بعد از حدود سه دقیقه، رگه های نور از انتهای تونل به او چشمک زدند. چطور او می توانست از آن منبع نور خارج شود؛ آن هم در حالی که یکسره در حال پایین رفتن بود؟
این فکر ها باعث شد که تعادلش را از دست بدهد و قبل از اینکه به دیوار انتهای تونل برسد و از شکاف بیرون را مشاهده کند، به زمین افتاد و به انتهای تونل کوبیده شد. همین باعث شد که دیوار بریزد و پشت آن کاملا مشخص شود. پشت دیوار، برخلاف صخره و چشم انداز جنگل، فضایی بزرگ و سربسته به مساحت کل مزرعه شان وجود داشت. روبه‌روی او مجسمه بسیار بزرگی وجود داشت. به اندازه ای بود که برای ساختنش می بایست کوه را می تراشیدند. در زیر مجسمه نیز گودال بزرگی به اندازه یک شهر وجود داشت. برایش سخت بود که بتواند همه آنها را درک کند. وقتی که بیشتر به مجسمه خیره می شد، احساس می کرد که آن را قبلاً جایی دیده بوده است. حالا یادش آمد.غاز ده سر. او مجسمه غاز ده سر بود. او جزو محدود کسانی بود که نسخه واقعی او را قبل از مرگش دیده بود. اما حالا و در این غار سربسته بزرگ، چه کسی مجسمه او را درست کرده و گذاشته بود آنجا؟ دور و بر خود را نگاه کرد. گوشه سمت راست مجسمه، سنگ نگاره نسبتا بزرگی روی دیوار حکاکی شده بود. از آن فاصله کوچک به نظر می رسید. اما وقتی بعد از پنج دقیقه پیاده روی به آن رسید، متوجه بزرگی آن شد. سنگ نگاره مربعی بود و به پانزده قسمت تقسیم شده بود. در هر قسمت آن، مردی به همراه حالت های مختلف و طرح های متفاوت دیده می شد. یکی از آنها گویا در حال سوختن در آتش بود. دیگری میان موج های دریا. یکی هم در حال یخ زدن بود. در بالای آنها، سنگ نگاره یک فرد دیگر هم مشاهده می شد. سنگ نگاره او نصفه بود و از نوع لباسش می شد فهمید که او یک جادوگر است. اما کدام جادوگری این را ساخته است؟
چشمانش از دیدن این همه شگفتی به درد آمده بودند. گوش هایش سوت می کشید. سرش گز گز می کرد. اگر یکم دیگه اونجا می ماند دیوانه می شد. دوید و به سمت همان تونل رفت. چشمانش را بسته بود تا درد کمتری احساس کند. همین باعث شد که راه را اشتباه برود و به داخل گودال بزرگ بیفتد. شیب گودال زیاد نبود. او قل خورد و چند ثانیه بعد به نقطه درون گودال رسید. در ته گودال مقداری خون جمع شده بود. از رد خون روی دیواره گودال معلوم بود که از مقداری بالاتر به پایین سر خورده باشند. وقتی حالش بهتر شد، نشست و به خون، که به اندازه یک کاسه بود، نگاهی انداخت. خون سرخ و درخشان بود. نور آفتاب درون آن به انعکاس بی نظیری تبدیل می شد. انعکاس چشم های کرونف را جلب خود کرد و باعث شد که او تشنه شود. کرونف، با دهانی باز، به سمت خون حرکت کرد. احساس تشنگی امانش را بریده بود. قبل از اینکه بتواند فکر کند که خون متعلق به چه حیوانی است، دستانش را به درون خون فرو برد و به صورت کاسه بیرون آورد. دستش پر از خون براق شده بود. انعکاس خون، درون چشم او نیز انعکاس می انداخت. کرونف آن را مانند مایعی ارزشمند درون دست های خود حمل می کرد. آن را با احتیاط به دهان خود نزدیک کرد و جرعه ای از آن را نوشید. طعم عجیبی داشت. طعمی بین شلغم و برگ های سرخس که آب نارگیل به آن اضافه شده باشد. سریع به خود آمد و دستش را باز کرد. خون از بین دست هایش به زمین ریخت و بر روی کف گودال سر خورد و به بقیه خون ها پیوست. کرونف سعی کرد خون خورده شده را استفراغ بزند. اما فایده ای نداشت. احساس می کرد که در برابر این عمل مقاوم شده باشد. مزه خون هنوز در دهانش بالا و پایین می پرید. کم کم داشت حس بدی به او می دادند. بلند شد و از شیب گودال بالا رفت. اما هر چه بالاتر می رفت، شیب بیشتر می شد. به این فکر کرد که موقع پایین آمدن شیب اینقدر نبوده است. تا اینکه به پشتش نگاهی انداخت. شیب پایین تر بیشتر بود! این امکان نداشت. همین چند لحظه پیش آنجا بود؛ شیب اینقدر نبود. کم‌کم داشت متوجه می شد که کاسه ای زیر نیم کاسه هست. لحظه ای به لبه‌ی گودال نگاهی انداخت. تصمیم گرفت همان جا بنشیند. اما قبل از اینکه چشمش را از لبه گودال بردارد، مردی سفید پوش را دید. از تعجب داشت شاخ در می آورد. فریاد زد:« آهای تو که اون بالایی! کمکم کن. یه طناب بنداز پایین. شیب گودال خیلی زیاده».
مرد سفید پوش به او لبخند زد. دستش را دراز کرد تا کرونف را بگیرد. خیلی احمق بود. فاصله آنها چند صد متر بود و امکان نداشت دست هایشان به هم برسد. کرونف با عصبانیت فریاد زد:« احمق گفتم طناب بنداز. دستت بهم ن...»
بیشتر به دست مرد نگاه کرد. احساس کرد که روبه‌رویش است. دستش را دراز کرد. با کمال ناباوری توانست دست مرد را بگیرد! چشمانش از حدقه بیرون زده بودند. با صدایی لرزان گفت:« چ... چطور می شود؟ تو... تو که اون بالا بودی».
به پشت سرش نگاهی انداخت. متوجه شد که این مرد نبود که به او نزدیک شده بود؛ بلکه او به مرد نزدیک شده بود. فاصله اش از کف گودال خیلی زیاد بود. او که اینقدر مسیر را طی نکرده بود. پس چطوری توانسته بود به این بالا برسد؟ آن هم در چند ثانیه و بدون حرکت کردن؟! دوباره حالش عین قبل بد شد. سردرد دوباره باعث شد داد بزند. مرد سفید پوش بدون اینکه واکنشی نشان بدهد، کرونف را از گودال بیرون کشید. کرونف به زمین نشست و سرش را در دست گرفت. از شدت درد چشمانش به سیاهی می رفت. مرد سفید پوش کنارش زانو زد و با آرامش سر او را بلند کرد. کرونف با چشمانی قرمز و درد آور به او خیره شد. مرد، دستش را روی پیشانی کرونف گذاشت و مالید. طولی نکشید که درد سر کرونف از بین رفت. بلند شد و حرکت کرد. کرونف هنوز گیج بود. بلند شد و با حالت مستی به دنبال مرد سفید پوش رفت. صدایش زد:« آهای یارو وایستا. می گم وایستا دیگه».
خودش را به او رساند و تلو تلو خوردن روی او افتاد. اما به جای اینکه به او برخورد کند، از میان او عبور کرد و به زمین خورد. خودش را بلند کرد و به او خیره شد. حالا دیگر به سنگ نگاره رسیده بود. لحظه ای روبه‌روی آن ایستاده. سپس به درون آن کشیده شد. کرونف گیج شده بود. اول شکاف تخته سنگ و غاری عظیم به همراه یک مجسمه غول پیکر از غاز ده سر، حالا هم مردی سفید پوش که مانند یک روح به داخل یک سنگ نگاره عجیب می رود. هر کسی حتی کرونف بود، تا به حال مغزش منفجر شده بود. خود او نیز هنوز از اینکه زنده بود تعجب می کرد. بلند شد تا از غار خارج شود. اما چیزی عجیب درون سنگ نگاره توجه او را جلب کرد. یکی از مردان درون سنگ نگاره ناپدید شده بود. با خودش گفت که چیز عجیبی نیست و شاید بخاطر همون مرد سفید پوش باشد. اما وقتی که به زیر آن نگاه کرد، حرفش را پس گرفت. در زیر همان بخشی که حکاکی مردش ناپدید شده بود، اسم او در یک کادر کوچک حکاکی شده بود:« کرونف آزاری»
برای بار سوم سردرد شروع شد. اما این بار سریع عمل کرد و با سرعت به سمت تونل خروج دوید و موفق شد که قبل از اینکه چشم هایش هم درد بگیرند، از غار خارج شود. با سرعتی بیشتر تونل را به سمت بالا طی کرد. از شکاف به بیرون و پرید و به سمت نزدیک ترین آبادی فرار کرد. برایش قابل باور نبود. آنها اتفاقاتی نبودند که برای همه پیش بیایند. بعد از چند دقیقه به یک روستای کوچک رسید. با خوشحالی به آنجا رفت. در برخورد اول، می خواست تمام اتفاق هایی که برایش افتاده بود را بازگو کند. اما این کار را بیهوده یافت. این باعث می شد که مردم او را عجیب فرض کنند. اگر هم به اجنه و امثال آن اعتقاد داشته باشند، او را جن‌زده خطاب می کردند و این برایش بد تمام می شد. تصمیم گرفت شب را آنجا سپری کند و فردا صبح به سفرش ادامه دهد.
فردا صبح، با صدای فریاد مردم بلند شد. در پی صدا، به مردی رسید که فریاد زنان در روستا می دوید:« آهای مردم بیدار شوید. غاز های چند سر حمله کرده اند. دارند گوسفندانم را می‌خورند. کمکم کنید».
جرقه ای در ذهن کرونف ایجاد شد. تصمیم گرفت که به مرد بیچاره کمک کند. اما او هیچ کاری نمی توانست در برابر آن غاز های وحشی انجام دهد. چیزی که او را وادار به انجام این کار می کرد، فراتر از حماقت و یا شجاعت بود؛ او مصمم بود که این کار را می تواند انجام دهد. به سمت مرد چوپان دوید و جلوی او را گرفت:« آهای چوپان! اون غاز ها کجا هستند؟ نشانی آنجا را به من بده».
مرد با صدایی لرزان گفت:« آخه تو که چیزی برای مبارزه با آنها نداری. نه شمشیری، نه داسی و نه شخمی. به چه امیدی می خواهی با آنها مبارزه کنی؟»
در میانه های صحبت او، چند نفر از ساکنان روستا به همراه وسایل کشاورزی دور آنها حلقه زدند. یکی از آنها گفت:« شاید یه جادوگر باشه. اونها هیچ اسلحه ای ندارن. با خواندن ورد های جادویی مبارزه می کنند».
بقیه حرف او را تأیید کردند. مرد چوپان هم مجبور شد او را همراه بقیه به محل وقوع حادثه ببرد. کرونف درون دلش غوغایی بوجود آمد. داشت کاری را می کرد که تا به آن روز تصورش را هم نکرده بود؛ آن هم در وضعی که همه فکر می کردند او یک جادوگر است. اما حسی درون وجودش بود که به او امیدواری می داد. نمی دانست که این حس از کجا آمده است. اما همین حس بود که او را در این راه قرار داد.
بعد از پنج دقیقه پیاده روی، به دشتی بزرگ روی تپه کنار روستا رسیدند. خبری از غاز ها نبود. اما علف های زمین خونین و سرخ بودند. هیچ جسد گوسفندی هم روی زمین دیده نمی شد. مرد چوپان با ناراحتی به خون ها خیره شد. برایش سخت بود که باور کند همه سرمایه اش به باد رفته باشد. رو به بقیه برگشت و به آنها خیره شد. مردم منظور او را متوجه شدند و همگی به سمت روستا بازگشتند. کرونف همان جا به تپه خونین خیره ماند. حس عجیبی درونش غوغا می کرد. دلش نمی خواست که شکست را قبول کند. بلند شد و با دستان خالی به سمت فضای باز تپه حرکت کرد. مرد چوپان دستش را به سمت او دراز کرد و گفت:« آهای غریبه کجا داری میری؟ خطرناکه. هنوز ممکنه که اونها اینجا باشند. تازه تو هیچ سلاحی برای مبارزه با آنها نداری».
کرونف خودش همه اینها را می دانست. اما حس قوی تری از وحشت و ترس او را به سمت این کار می کشاند. بعد از چند قدم، به ارتفاعی از تپه رسید که بتواند آن سویش را ببیند. در آن سوی تپه، دو غاز سه سر و یک چهار سر هنوز روی زمین نشسته بودند و در حال خوردن گوسفند های چوپان بودند. کرونف با دیدن آن صحنه، حالش بد شد و چند بار سعی کرد عُق بزند؛ اما شکمش خالی بود و چیزی استفراغ نمی زد. سرش را برگرداند و به چوپان نگاهی انداخت. چهره معصوم و بدشانسش او را عصبی می کرد. نمی خواست او را ناراحت ببیند. لبخندی به او تحویل داد. بلند شد و به سمت غاز ها دوید. هنگامی که به صد متری آنها رسید، دو غاز سه سر حالت دفاعی به خود گرفتند. گویا از اینکه یک نفر اینگونه به سمتشان هجوم می آورد جا خورده بودند. غاز چهار سر برخلاف دوستانش همان جا ایستاده بود. بدون اینکه اهمیتی به کرونف بدهد، از غذایش لذت می برد. بعد از پنجاه متر دویدن، کرونف فریادی از سر هیجان سر داد. مفهوم کار هایش نامعلوم بود. نمی شد گفت که دارد شجاعت می کند یا حماقت. فقط می خواست با آنها مبارزه کند. نیروی درونی او، اطمینان برد را به او می داد. اما همچنان نمی دانست چگونه بایستی این کار را انجام بدهد. هدفش را از قبل تعیین کرده بود. هدف اول او غاز چهار سر بود. به سمت او حرکت می کرد. اما برای غاز فرقی نداشت. از نظر او، کرونف نمی توانست کاری انجام دهد. اما وقتی کرونف به او رسید، همه چی تغییر کرد. کرونف مشتش را جمع کرد و به سینه غاز کوبید. کاری عملا بی فایده. اما در نهایت ناباوری مشتش در سینه غاز فرو رفت و در آنجا، جا خوش کرد. غاز با شتابی باور نکردنی به عقب پرتاب شد. به دو غاز سه سر کوبیده شد و به همراه آنها به زمین افتاد. چشمان کرونف گرد شدند و به سه غاز، که روی زمین ولو شده بودند، خیره شد. باورش نمی شد این کار را کرده باشد. این مشت قوی تر از هر مشت دیگری بود. دستش را نیشگون گرفتن تا از خواب بیدار شود. اما او خواب نبود. همه اینها واقعی بودند. او کاملا واقعی به یک غاز مشت زده و او را به عقب پرتاب کرده بود. اما برخلاف شدت پرتاب، قدرت مشتش آنقدر ها زیاد نبود. چون سه غاز از جایشان بلند شدند و با خرناس های خشمگین به کرونف خیره شدند. در چشمانشان کینه را می شد تشخیص داد. نعره ای از خمش سر دادند و به کرونف حمله‌ور شدند. کرونف خشکش زده بود نمی دانست چه کار باید بکند. اولش خوب پیش رفته بود. اما الان هر لحظه امکان داشت که بمیرد. مشتش را دوباره جمع کرد و آماده دفاع شد. دو غاز سه سر پشت سر هم با منقار های باز به سمت او حمله‌ور شده بودند. دندان هایشان خونین و تیز بود. می توانستند با یک حرکت بدن او را بدرند. هنگامی که غاز اولی پنجه هایش را به سمت کرونف دراز کرد، او بدون هیچ حرکتی مشت دیگری به پای او زد. غاز مانند یک فرفره سه دور در هوا چرخید و کنار غاز چهار سر به زمین کوبیده شد. کرونف با دیدن غاز، احساس پیروزی و افتخار را حس کرد. اما از غاز سوم غافل شده بود. قبل از اینکه بتواند خودش را آماده زدن مشت دیگر بکند، غاز به او رسیده بود. سه ثانیه کم داشت. اما اتفاقی غیر منتظره دست او را همراهی کرد. بازوی او در کسری از ثانیه مسافت پهلو تا صورت های غاز را تی کرد. قبل از اینکه غاز بتواند شکم کرونف را تکه تکه کند، به هوا پرتاب شد و مانند همنوع دیگرش، فرفره وار چرخید و کمی دور از آنها فرود آمد. دیگر نوبت غاز چهار سر بود. او با دیدن شکست دو غاز سه سر، با چهره ای متمرکز به کرونف خیره شد. هیچ حسی در صورتش تشخیص داده نمی شد. شاید یک حس مخصوص غاز ها بود و فقط خودشان متوجه آن می شدند. به هر حال، بعد از ده ثانیه غاز بال زنان به سوی کرونف جهید. کرونف مانند دفعات قبل، دو مشتش را آماده کرد. غاز با سرعت سرسام آوری به سمت او می آمد. وقتی به او رسید، کرونف مشت چپش را آماده کرد تا به پنجه هایش بکوبد. اما غاز حرکت غیر منتظره ای انجام داد. قبل از اینکه مشت کرونف به پایش برخورد کند، دو بالش را به سمت زمین حرکت داد و باعث شد که یک جهش به سمت بالا داشته باشد و از بالای سر کرونف بگذرد. سعی کرد از پشت، سر کرونف را با دندان هایش جدا کند. اما کرونف با سرعت به پشت برگشت. مشت راستش مانند دفعه قبل، با سرعت پرتاب تیر، به صورت غاز کوبیده شد. غاز به پشت روی زمین افتاد و از شدت درد، آن سرش را درون شکمش جمع کرد. سعی کرد از جایش بلند. اما کرونف با سرعت به سمت او دوید و مشتی به سر دیگر ی از او تقدیم کرد. سر غاز به زمین کوبیده شد و صدای بدی تولید کرد. غاز دیگر از جایش بلند نشد. کرونف از اینکه مطمئن شود، پایش را جلوی یکی از دهان های او نگه داشت. اما باز هم حرکتی نکرد. سپس به پشت برگشت و به دو غاز سه سر نگاه انداخت. آنها هم هیچ حرکتی نمی کردند. کمی عجیب بود. شاید مانند موش های درختی، خودشان را به مردن زده بودند تا کرونف از آنجا برود. کرونف به سمت آنها قدم برداشت. دو قدم جلو نرفته بود که صدای محلی ها را از پشت سرش شنید. آنها فریاد زنان با داس ها و شخم هایشان از تپه بالا آمده بودند و به سمت او می دویدند. تعدادی از آنها به سراغ غاز چهار سر رفتند و آن را با بیل هایشان کتک زدند. بقیه شان هم سراغ دو غاز سه سر رفتند و همان بلا را سر آن دو نیز آوردند. سه غاز هیچ حرکتی نمی کردند و از ضربات بیل خوشنود بودند. بالاخره به سزای کارشان رسیده بودند. بعد از اینکه مردم خشمشان را روی جنازه غاز ها خالی کردند، به سمت کرونف برگشتند. با حیرت به او نگاه می کردند. باورشان نمی شد که او این کار ها را کرده باشد. یکی از آنها پرسید:« چطور این سه غاز را زدی ناکار کردی؟ حتی تیر و کمان هم نمی توانند به این آسانی آنها را از پا در بیاورند! تو دیگر چه موجودی هستی؟»
دیگری گفت:« مگر من نگفتم که شاید یک جادوگر باشد؟ حالا معلوم شد که او یک جادوگر است».
مردم خوشحال شدند و او را تشویق کردند. چند نفر هم او را بلند کردند و بر روی شانه هایشان قرار دادند. او را به سمت روستا بردند. جوان ها سریع تر به روستا رفتند تا به بقیه خبر بدهند. کرونف تا به حال اینقدر احساس افتخار نکرده بود. او با سه غاز مبارزه کرده بود و آنها را کشته بود. آن هم با دست های خالی! چه کسی می توانست همچین کاری را انجام دهد؟ خودش هنوز هم باورش نمی شد. او تبدیل شده بود به قهرمان روستا. وقتی او را به روستا بردند، بقیه مردم تشویق کنان به استقبال او آمدند. او را به زمین گذاشتند و کمی فاصله گرفتند. یکی از اهالی جلو آمد و او را به خانه اش دعوت کرد. کرونف که از خدایش باشد، درخواست مرد را قبول کرد. هنگامی که با خانه او پا گذاشت، با میزی پر از خوراک های متنوع روبه‌رو شد. مرد او را روی صندلی نشاند و غذا ها را به او تقدیم کرد. کرونف تا جایی که می توانست خورد. سپس مردم روستا، جشنی بزرگ به افتخار او گرفتند. آنها می خواستند بدانند که او چگونه غاز ها کشته است. او هم تمام ماجرا را برایشان تعریف کرد. در آخر، یکی از بچه ها گفت:« مگر شما جادوگر نیستید؛ پس چرا با مشت به حساب آنها رسیدید؟ این اصلا با عقل جور در نمی آید».
کرونف برای اینکه آنها باور کنند گفت:« در واقع اون جادوی من بود. من می توانم با جادویم مشت های قدرتمند به دشمنانم بکوبم که بتواند آنها را به عقب پرتاب کند».
در ردیف های عقب تر، مردم شروع کردند به پچ‌پچ کردن. انگار از کار کرونف خوششان نیامده بود. به هر حال نمی توانستند از او ایراد بگیرند. زیرا او کسی هست که نجاتشان داد بود. کرونف سه روز دیگر هم آنجا مستقر بود. سپس تصمیم گرفت به روستا های دیگر برود و در آنجا هم در برابر غاز ها زور آزمایی کند. در طول سه ما، او به هفده روستا سفر کرد و شر غاز ها را از آنجا خلاص کرد. مردم او را تشویق می کردند و به خانه هایشان دعوت می کردند. کرونف از این وضعیت خوشحال بود. زیرا دیگر لازم نبود از دست دزدان زمین پدری خود در فرار باشد. بلکه می توانست در هنگام رویارویی با آنها، با یک مشت کارشان را تمام کند. همچنین سفر او به روستا های در معرض خطر و کمک کردن به آنجا، حس خوبی به او می داد. روحیه اش در هر سفر بهتر می شد. کم‌کم از آزار مردم ضعیف تر دوری کرد. یک روز او بزرگ ترین تصمیم خود را گرفت. او به سمت کوهستان استروز حرکت کرد. تصمیم داشت با همه غاز ها مبارزه کند؛ نه فقط با چند تا از آنها. هدف او بزرگ بود. به همین دلیل تصمیم گرفت به کسی چیزی نگوید. چون اون موقع آنها سعی کردند جلوی او را بگیرند. در نیمه های شب از روستایی که درون آن بود بیرون زد و به سمت کوهستان حرکت کرد. همه چیز خوب پیش می رفت. ناگهان یک گله پانزده یا شانزده نفره از غاز ها جلوی راهش سبز شدند. کرونف حالت حمله به خود گرفت. آنها به صورت گروه های سه یا دو نفره به او هجوم می بردند. اما کرونف با یک مشت آنها را به عقب پرتاب می کرد و آنها دوباره این کار را تکرار می کردند. گویا خستگی ناپذیر بودند. خستگی کم‌کم به کرونف هم نفوذ می کرد. چطور ممکن است این غاز ها اینقدر قوی باشند؟ اما وقتی کمی بیشتر دقت کرد، در دل سیاهی شب، سر های آنها را توانست به خوبی ببیند. هیچکدام آنها سه یا چهار سر نداشتند. بلکه همه آنها دارای شش سر با گردن های بلند تر بودند. هیکل آنها نیز از غاز های سه یا چهار سر بزرگ تر بود. چطور به اینها توجه نکرده بود؟ سعی کرد مشت های قوی تری بزند. انگار غاز ها هم از این همه زد و خورد خسته شده بودند. چون بعد از اینکه کرونف سه تای آنها را از نفس انداخت، بقیه پا به فرار گذاشتند. کاری که کرونف را نجات داد. بعد از آن واقعه، او بلافاصله به نزدیک ترین روستا به کوهستان استروز پا گذاشت و مدتی آنجا ماند. او هر شب برای ساکنین آنجا یکی از شهامت های خود را تعریف می کرد. احساس غرور به او دست می داد. در یکی از این شب ها، داستان پر شور و هیجان نبرد با غاز های شش سر را تعریف کرد؛ سپس با مرد عجیبی روبه‌رو شد. هیچ کسی با آن لباس را تا آن روز ندیده بود. مرد جلو آمد و گفت:« سلام آقا. اسم من گالازه. من یکی از جادوگران مع...»
کرونف حرف او را قطع کرد:« چرا باید اسم و رسم تو برای من اهمیت داشته باشد؟ برایم مهم نیست که تو کی هستی. الان هم تنها دلیلی که تو را همراه آنان بیرون نکردم این بود که مسافر هستی و باید اینجا بمونی».
جادوگر گالاز ناراضی از حرکت کرونف گفت:« اما من جادوگر مهمی هستم. من دارم یک کتاب در مورد غاز ها می نویسم تا همه مردم را در موردشان آگاه کنم».
کرونف خنده بلندی سر داد. یک خنده طولانی و مضحک. وقتی که دیگر نفس کم آورد، رو به گالاز کرد و گفت:« وای باورم نمیشه که یک نفر اینقدر احمقه که داره همچین کاری رو انجام می ده. خب. امیدوارم موفق بشی. حالا برو بیرون. منو به اندازه کافی خندوندی».
گالاز بدون اینکه واکنشی نشان بدهد روبه‌روی کرونف روی صندلی نشست. سرش را به او نزدیک کرد و با صدای آرامی که کس دیگری نتواند بشنود گفت:« اگر نشان بدهم که یک جادوگرم چی؟ اون موقع به من اعتماد می کنی؟»
کرونف دستانش را در سینه اش قفل کرد. نمی دانست چگونه به او اعتماد کند. تا به حال جادوگر از نزدیک ندیده بود. از آن طرف می خواست بداند که جادوگران چطور از قدرت هایشان استفاده می کنند.« نمی دانم. باید اول ببینم که قدرت ارزش معرکه گفتن من را دارد یا نه».
گالاز انگشتانش را بدون اینکه کف دست هایش به برخورد کند، به صورت قرینه به یکدیگر چسباند. به صورت کرونف خیره شد و گفت:« جادوی ناپیدا!»
ناگهان ناپدید شد و دیگر هیچ اثری از او به نماند. حتی تمام وسایلش هم همراه او تحت تأثیر جادو قرار گرفتند. کرونف از جا پرید. نزدیک بود روی صندلی بیفتد. چشمانش از حدقه بیرون زده بودند. این اولین باری بود که قدرت یک جادوگر را می دید. اما این را هم می دانست که هر جادوگر، جادوی متفاوتی برای خود دارد. جادوی مخصوص این یکی هم ناپدید شدن بود. با صدایی گرفته و لرزان گفت:« کک... کجا رفتی؟ این یه شوخیه دیگه درسته؟ هر چه سریعتر برگرد اینجا. وگرنه اگه پیدات کنم خردت می کنم».
لحظه ای بعد، گالاز ظاهر شد:« دیدی که من یک جادوگر ماهر هستم. از مردم شنیدم که قدرت های جادویی داری. می‌خوام اونها رو ببینم. اگر دوست داشتی می تونی من رو همراهی کنی تا کتابم را آماده کنم».
کرونف به وجد آمده بود. اما سعی کرد بی تفاوت باشد. طوری رفتار کرد که انگار چیز جدیدی برایش نبود و هر روز با سه چهار تا از این جادوگر ها و قدرت ها روبه‌رو می شد. از آنجایی که هدفش نزدیک به هدف گالاز بود، پیشنهاد او را قبول کرد و به همراه او به سمت کوهستان استروز حرکت کرد. او توانست سرزمین های زیادی را کشف کند. سرزمین هایی که بعد از غاز ده سر، کسی آنجا نرفته بود. غاز ها را از آنجا بیرون می کرد و به گالاز در پیدا کردن اطلاعات کافی کمک کرد. هیچ وقت فکرش را نمی کرد که بتواند بین غاز ها برود. آن هم بدون هیچ مشکلی. بدون اینکه نگران باشد. بدون اینکه از ترس بمیرد. او جزو معدود افرادی بود که توانسته تا این اندازه به غاز ها نزدیک شود. البته وجود یک جادوگر ماهر در کنارش، کمک زیادی به این امر کرده است. او در کنار گالاز کلی چیز ها در مورد غاز ها توانست بیاموزد. از اینکه چطور زندگی می کنند.‌‌ از چه نوع گوشتی بیشتر لذت می برند. یا اینکه چطور تولید مثل می کنند. دانسته آخر برای کرونف زیاد لذت بخش و جالب نبود. سعی کرد آن را فراموش کند.
بعد از مدتی، گالاز نصف کتاب خود را کامل کرده بود. آن زمانی بود که اختلافات تیمی بین گالاز و کرونف شدت گرفت. گالاز اصرار داشت که به سرزمین های شمالی تر برود تا اطلاعاتی راجب غاز های شش سر کسب کند. اما کرونف با او مخالفت می کرد. او اسرار داشت که همین جا بماند و بر روی غاز های سه سر بیشتر تحقیق کند. گالاز خیلی دلش می خواست هر چه زود تر به شمال برود و غاز های شش سر را ببیند. غاز هایی که کرونف در موردشان صحبت کرده بود؛ ذهن گالاز را درگیر خود کرده بودند و او را به سمت خود می کشاندند. اما گالاز از هیچ چیزی از آنها نمی دانست. حتی ساده ترین اطلاعات را هم در مورد آنها نداشت. و کرونف با آنها مبارزه کرده بود. او می دانست که آنها چقدر سرسخت و قوی هستند:« گوش کن گالاز. تو نمی دونی که با چه موجودی رو در رو هستی. تو حتی آنها را تا به حال از نزدیک ندیده ای. و من کسی هستم که با آنها مبارزه کردم. من می توانم از پس تعداد انگشت شمار آنها بر بیایم. اما در برابر تعداد بیشتر، غاز ها پیروز میدان هستند. سطح سرسختی آنها چند برابر غاز هایی هست که تا به حال دیده ای. آنها به راحتی نمی میزند یا عقب نمی کشند. لطفاً به این سفر خطرناک نرو. فعلا همین اطلاعات کافی هستند و لازم نیست برای کامل کردن کتاب جان خودت را از دست بدهی».
گالاز به حرف های کرونف توجهی نمی کرد. همین بی توجهی، راه آنها را از هم جدا کرد. گالاز به سمت رویا های خود حرکت کرد. اما در آخر، کرونف دوباره تنها شد. اما این بار، او هم هدفی دیگر در سر داشت. او در این مدت، افراد دیگری را با قدرت های جادویی مانند خودش ملاقات کرده بود. به دنبال آنها گشت. سپس گروهی تشکیل داد تا به مردم در برابر غاز ها کمک کنند. او می بایست اسمی بر روی قدرت جادویی خود بزارد. اسمی که برازنده مردان و قوی مثل آنها باشد. او اسم اَبَر مرد را برای خود و گروهش مدنظر قرار داد. اسمی که به قدرت های آنها اشاره می کرد. او در تمام مدت طول عمر خود، گروه اَبَر مردان را مدیریت کرد و در سن ۶۸ سالگی، در بزرگترین نبرد خود در برابر غاز های شش سر شکست خورد. غاز های که همیشه از آنها می ترسید. او حالا دیگر راحت شده بود. در مدت چهل سال به مردم خدمت های زیادی کرد. دیگر لایق کمی استراحت در بهشت برین بود.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.