عنوان

دستفروش : عنوان

نویسنده: ahmadazr71

                   دستفروش 


پسرک نوجوان صبح ها سر گذر اصلی بازارچه جایی که اکثراً زنها رد میشدند و برای خرید می آمدند می ایستاد ساکش را زمین میگذاشت و از توی آن سفره های رنگی کوچک ارزان قیمت را که تقریبا یک متر در یک متر بودند باز میکرد و یکی را در دست میگرفت .. و جار میزد : آی خانم آی خونه دار میوه ت بردار و بیار سر سفره بنده بذار.. رو دس میفروشم ، ارزون میفروشم ..بازارچه پر رفت و آمد بود و جای خوبی بود .. 
تا ظهر همه را میفروخت.. 

 یوقتایی هم شلوارک میفروخت شلوارکهای مردانه به حروف چاپی انگلیسی .. همیشه میگفت شلوارک بپوش انگلیسی یاد بگیر .. ولی خب اون فقط تابستانها فروش داشت .. عصرها اما چیز دیگری م یفروخت.. 
در خیابان مرکز شهر که اکثرا پوشاک فروشی مردانه بود گوشه ای می ایستاد .. و با هیکل کوچک چهارشونه ش کمربندها را از ساک بیرون میاورد و بر دوشش آویزان میکرد اینجا مشتریانش اکثرا مرد بودند .. به مردهایی که سمتش میآمدند میگفت آقا شلوارت نیفته .. 
بیا حراجه .. بهش میخندیدند و خودش هم میخندید .. بیا کمر سفت کن !!. 

 او بازار و شلوغی را دوست داشت و با شیرین کاریهایی که میکرد اجناسش را راحت میفروخت و تاشب که دوباره به خانه میرفت .. چندبار که ماموران سد معبر مزاحم او میشدند و تذکر میدادند میگفت من که بساط نکردم تو دستم حساب نیست.. بارها از اجناسش در ماشین میریختند و می بردند و دیگر پس نمی دادند .. 

پسرک همیشه حرف قشنگی میزد به طعنه میگفت تا حالا خیلی کمربند و سفره و شلوارک به شهرداری کمک کرده ام .. بنده خدا ها حتما نیاز داشتند. 

مرد نگاه خیره اش را از روی کمربندهایی که در یک سمت مغازه آویزان بودند برداشت و بیاد گذشته اش افتاد خاطرهای از نوجوانی خود که در آن غرق شده بود ، درحالیکه روی صندلی نشسته بود ، سرش را تکان داد و لبخندی زد و گفت : خدا یا شکرت.. 


 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.