عشق زندگی من قسمت اول

عشق زندگی من : عشق زندگی من قسمت اول

نویسنده: Jklool

بی حوصله به درس های استاد گوش میدادم دیگه دلم میخواست هرچه سریعتر از دانشگاه بزنم بیرون در همین حین استاد نگاهی به من انداخت و گفت: مثل اینکه شما علاقه ایی به درس ندارین
_نه استاد من گوش میکنم و حواسم هست 
+پس بلند شین و چیز هایی داشتم میگفتم رو توضیح بدین 
تو دلم هزار بار فحشش دادم و بعد از جام بلند شدم
با هزار تا تته پته شروع کردم به حرف زدن
_خب... 
اخ خدا قربونت بشم تایم کلاس تموم شد و به ارزوم رسیدم از جام بلند شدم و روبه ستاره گفتم تو نمیخوای بلند شی؟ 
ستاره که اصلا تو بهر ماجرا نبود به خودش اومد و گفت
+وای کاترین من رو این استاده کراش زدم
هنوز نمیفهمیدم چی میگفت اخه کی رو این آش.. غال عو. ضی کراش میزنه؟ 
_ببینم ستاره نکنه راستی راستی این حرفو زدی بگو که شوخی کردی
+چرا؟ 
اخه کی رو این بیش... عور کراش میزنه نکنه دیوونه شدی؟ 
+خب راستش... 
_نمیخوام چیزی بشنوم من میرم خونه
+یعنی چی میرم خو... 
_یعنی همینی که شنیدی
+مگه قرار نبود بریم کاف... 
_نه دیگه نمیخوام بیام کافیه تو با ارزو و سارا برو
+خیلی خب باشه بابا بد اخلاق
سوار ماشین شدم و به سمت خونه حرکت کردم عمارت ما زیاد از دانشگاه دور نبود میتونم بگم خونه ما از تمام خونه های تهران بزرگتر هست ما توی بالا شهر زندگی میکنیم من قرار نبود درس بخونم یعنی نمیخواستم درس بخونم و برام هم مهم نبود قرار بود چون با پسر خالم ازدواج میکنم دیگه درس نخونم اما پسر خالم عاشق یکی دیگه شد و رفت از تهران و من چون ازدواج نکردم درسم رو ادامه دادم میتونم بگم درس خوندن فقط یه بهونه بود برای سرگرمی و دوست پیدا کردن رسیدم عمارت از ماشین پیدا شدم و به سمت خونمون حرکت کردم من تک فرزندم ولی همسایمون که از بچگی میشناسمش به جای برادرم بود و برام برادری کرد اسمش ارمان هست و یه برادر کوچیکتر داره به اسم آرسام اون چند سال پیش وقتی من بچه بودم برای ادامه تحصیل به خارج از کشور رفت و میگن قراره ماه دیگه برگرده آرمان خوشحاله که برادرش برمیگرده میگن بچگیام ارسام رو خیلی دوست داشتم البته من دیگه چیزی ازش به یاد نمیارم چون من خیلی کوچیک بودم در اتاقمو باز کردم و روی تخت دراز کشیدم و رمز گوشیمو باز کردم
یک ماه بعد... 
امروز برادر آرمان میاد و من خونشون دعوتم و آرسام یه ساعت دیگه میرسه من مشغول حرف زدن با مادر ارمان و ارسام بودم تا اینکه زنگ در خورد همه از جاشون بلند شدن و به سمت در رفتن و ارسام از در وارد شد همه شروع کردن و خوش امد گویی و کِل زدن و خوشحالی کردن آرمان با ذوق برادرش رو بغل کرد و حسابی دلتنگی رفع کردن تا اینکه من رفتم سمت ارسام و سلام کردم و خوش آمدی کردم که آرمان شروع کرد به حرف زدن
_داداش این کاترین همون دختر همسایمونه یادت میاد
ارسام با بهت بهم نگاه کرد و بعد از 1 دقیقه بلاخره حرف زد
+تو واقعا کاترینی
_بله 
+خیلی بزرگ شدیا ولی همون جوجه کوچولیه خودمی
وات؟ این چی میگفت نمیفهمیدم
منکه با تعجب بهش نگاه میکردم شروع کرد به خندیدن و گفت:الان به مغزت فشار نیار بعدا همه چیز رو برات تعریف میکنم
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.