نبرد بی پایان : فصل چهارم 《روشنایی شکننده است!》

نویسنده: Ermiya_M

نیرو های تاریکی از زمین رفتند ، و حکومت جمشید بر زمین به دوره ای جدید رسید ، انسان ها پیشرفت های چشمگیری کردند ، کسی برای جابه جایی نیاز به وسیله نداشت ،  غم ، ترس ، ناامیدی و حتی مرگ در جهان نبود ، روز ها روشن بود و شب ها روشن تر ! 
و خلاصه هیچ چیزی که مفهوم بد را بازتاب دهد وجود نداشت ، اما روشنایی مطلق همیشگی نیست ! 
جمشید بر روی بام کاخش به سرباز هایی که تعداد آنها قابل شمارش نبود نگاهی انداخت ، به گوشه ای دیگر نگاه کرد ، باغی بزرگ پر از درخت های سبز و زیبا ، در کنارش یک شیر سفید خوابیده بود ، جمشید در فکر فرو رفت که کجا بود و الآن به کجا رسیده ! 
اون فکر مدام در ذهنش تکرار میشد ، تکرار میشد و جمشید را به مسیر جدیدی هدایت میکرد پس مامور هایش را آماده کرد و پیامی را به تمام مردم رساند .
او در این پیام خود را پروردگار جهان نامید و به همه  دستور به پرستش اورا داد .
جمشید از آنهمه شکوه و قدرت مغرور شده بود و قلبش مثل ذغال تاریک شد .
اورمزد حمایت خودش را از جمشید پایان داد و همین اتفاقات کافی بود تا دوره ای جدید شروع شود ، جمشید از پادشاهی عادل به یک نماد ظلم در ذهن های مردم تبدیل شد ، یا جمشید را به عنوان خدا قبول میکنید یا میمیرید ! 
این حرفی بود که مردم میشنیدند و  همزمان با این اتفاقات اهریمن از آسمان گریخت!
و از شهر ها و کشور ها و سرزمین ها گذر کرد و به صحرایی بزرگ رسید ، سرباز های جمشید اینجا را فتح نکرده اند ، عقیده داشتند که انسانی در آنجا زندگی نمیکند .
اهریمن از کوه ها گذشت و پشت آنها کشوری بسیار کوچک وجود داشت که پادشاهی دادگر به نام مرداس بر مردم خود حکمرانی میکرد.
او پسری به نام ضحاک داشت که همیشه به دنبال قدرت بود اما تا وقتی که پادشاهی زنده باشد پسرش نمیتواند حکمرانی کند ، اهریمن آرام به صورت یک صدا وارد مغز ضحاک شد و گفت : بکش !
ضحاک با تعجب گفت : چی ؟ 
+ بکش ضحاک! ، بکش !
_ کی رو بکشم ؟ تو کی هستی ؟ 
+ مرداس رو ! حیف نیست که تو جوون باشی و اون پیرمرد که حتی دیگه چشم هاش نمیبینه بر تخت سلطنت بشینه ؟ فکر کن ضحاک ! 
ضحاک با خودش گفت : این ها از گرما است و تصمیم گرفت که بیخیال چیزی که شنید بشود اما اون صدا هرروز و هرشب  ،در خواب و بیداری و در هر زمان تکرار میشد ، بدون وقفه .
در یک شب ضحاک تصمیم نهایی خود را گرفت پس به اتاق مرداس رفت و با ملایمت گفت :《 پدر ازت میخوام که با من قدم بزنی ! 》
مرداس سرش را بالا اورد و پاسخ داد :《پسرم خودت بهتر میدونی که چشم هام نمیتونن چیزی رو ببینند 》 
+ من هستم ، مراقبتم زود باش ! باهات حرف دارم .
ضحاک همراه مرداس به لبه یک صخره رفت .
_ خیلی وقت بود که باهم نبودیم درست میگم .
+ آره فکر میکنم چند سال ، تو درگیر سلطنت بودی و وقتی برای من نداشتی 
_ متاسفم ! من پدر خوبی نبودم ! 
ضحاک جلوتر آمد و گفت : این حرف رو نزن ، چون قراره تمام کارهات جبران بشن ! 
ضحاک به زیر پای پدر خود زد و اورا از صخره به پایین انداخت ، اهریمن از پشت سنگی با لبخند به این صحنه نگاه میکرد ، ضحاک روی تخت پادشاهی نشست و شروع به حکومت به مردم صحرا کرد .




دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.