نبرد بی پایان : فصل هشتم 《کابوسی که بر زمین نازل شد》

نویسنده: Ermiya_M

سوشیانت و هیتاسب به کوه نگاه میکردند و در همین حین بود که شکافی بزرگ در کوه ایجاد شد و اژدهایی سه سر از آن بیرون آمد ، سوشیانت گفت : تو اینجا بمون ، نباید بزارم این اتفاق بیفته .
و بعد شمشیری در  دستانش ظاهر شد و به سمت اژدها با شتاب پرواز کرد ، چشم در چشم به همدیگر نگاه میکردند ، اژدها به سوشیانت، سوشیانت به اژدها ، سوشیانت در مقابل موجود در مقابلش مثل یک نقطه کوچک  در نقاشی ای بزرگ بود اما با شجاعت حرکت کرد دستش را بلند کرد اما اژدها بیکار نشست و با دم خود به سوشیانت به ضربه زد در آسمانی طوفانی و بین آذرخش ها و  صدای قار قار کلاغ های ترسیده از این نبرد ، قهرمان به سمت دروازه پرتاب شد و سپس دور شدن ضحاک را تماشا کرد ، بعد از بسته شدن دروازه هیتاسب پرسید : اون چی بود؟ چه اتفاقی افتاده ؟ 
+ شروع شد ! 
_ منظورت چیه ؟ 
+ باید از اینجا بریم خیلی وقت نداریم . 
سوشیانت بعد از گفتن این حرف با اضطراب سوار اسبش شد و همراه هیتاسب به زمین بازگشت .
انگار که زمان از اتفاقات عقب مانده بود ، جهان در شوک زنجیره اتفاقات وحشتناک و مبهم فرو رفت و موجودات عجیب در همه جای دنیا شروع به حمله به انسان ها میکردند ، دانشمند ها جوابی نداشتند ، عده ای از عالم های دینی میگفتند این ها نشانه پایان دنیا است و در همین مدت بود که بسیاری از مردم کشته شدند ، سوشیانت هیتاسب را در مکانی امن پنهان کرد و سپس در خیابان ها قدم زد ، جهان را گشت تا ضحاک را پیدا کند ؛ جهانی که دیگر بوی زندگی نمیدهد! ، جهانی پر از آدم هایی که به هیچکس اعتماد ندارند  ، جهانی آمیخته شده با درد .
صدای ضعیف و خش دار رادیوی نیمه شکسته آویزان از یک دیوار توجه سوشیانت را جلب کرد .
موجودی شبیه اژدها ..... در حوالی اقیانوس اطلس ... تلفات زیاد در این جنگ  .
صدا قطع شد اما سوشیانت ضحاک را پیدا کرد پس به سمت اقیانوس اطلس رفت ، ناو های جنگی ، هواپیما ها ، با مدرن ترین سلاح ها به اژدها حمله میکردند اما ذره ای تغییر در آن ایجاد نمیکرد ، سوشیانت بر روی یکی از ناو ها فرود آمد و فریاد زد : ضحاک ! من اینجا ام ! بیا این ماجرا رو مثل دوتا مرد تموم کنیم .
و بعد به سربازی گفت : عقب وایسا 
سوشیانت بالا رفت و به سه سر ضحاک ضربه زد ، در میان آتش و خونریزی های بی پایان ، ضربه ای سینه اژدها را شکافت و غبار و دود تمام اقیانوس را فرا گرفت . 
 دو نفر بر روی یک ناو جنگی قرار گرفتند ، ضربه سوشیانت باعث تغییر ضحاک به حالت انسانیش شد ، دو مار بر روی شانه های ضحاک هیس هیس کردند و ضحاک گفت : تو کی هستی ؟ یک پادشاه ؟ 
+ من پادشاه نیستم ! من کسی ام که متولد شدم تا جهان رو از دست تو و کسی که این قدرت رو ازش گرفتی نجات بدم .
ضحاک قدم زنان به سوشیانت نزدیک شد و گفت : زندانی شدن  هزاران ساله توی اون غار باعث شد که به قویترین حالتم تبدیل بشم ، مهم نیست که برای چی اینجایی ، از این مبارزه چیزی نصیبت نمیشه ! 
ناو جنگی در آب بالا و پایین میشد و در مبارزه ای طولانی ضحاک بود که مغلوب سوشیانت شده بود .
_ تو نمیتونی من رو بکشی ، من تجلی تاریکی ام 
+ این به ضررت میشه چون باید بقیه زندگیت رو بدون تن بگذرونی ! 
فواره ای از خون ریخته شده ضحاک ایجاد شد و سوشیانت سر بریده شده  اورا با خودش برد .


دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.