نبرد بی پایان : فصل آخر 《خدایان غروب میکنند !》

نویسنده: Ermiya_M

زمین در شوک بود ، سوشیانت در شوک بود ، زندگی ها در شوک بودند ، اهریمن قویتر از همیشه بازگشت ، حتی فرشتگان هم حریف او نبودند ، خورشید گم شد ، همه چیز سوخت ، رود ها و دریا های خروشان به تالاب های مرده تبدیل شدند و ابر ها خون گریه میکردند ، اهریمن و مخلوقاتش به راحتی زمین را تسخیر کردند،سوشیانت و هیتاسب تنها انسان های باقی مانده بودند ، این جهان خسته برای ادامه نیاز به جنگی دارد که شاید آخرین نبرد باشد!


از آسمان های بی پرواز ۲ خدا به کمک سوشیانت آمدند ، آناهیتا و بهرام .


آناهیتا به سوشیانت گفت : اون خیلی قوی شده! 
 سوشیانت سرش را پایین انداخت و گفت : چاره ای نیست ، باید باهاش بجنگیم ، جمشید قبلا یکبار شکستش داده .


بهرام سکوتش را شکست : اما جمشید در نهایت کشته شد .


+ ما نمیتونیم ناامید بشیم ، شاید اگه همکاری کنیم بتونیم انجامش بدیم و هیتاسب تو اینجا بمون . 
_ منظورت چیه ؟ روز اول بهم گفتی من همراه تو ام ! اگه قرار باشه هیچکاری نکنم پس چه کمکی میتونم بکنم ؟ 
+ اینه که از اینجا خارج نشی ! تحت هیچ شرایطی


آناهیتا ، بهرام و سوشیانت به مکانی که اهریمن در آن انتظار آنهارا میکشید رسیدند، امروز تمام دوگانه ها در مقابل هم قرار گرفتند ،خوب و بد ، سیاه و سفید ، دئو ها و ایزد ها .


در زمین سوخته و آسمان تاریک نبرد دیگری آغاز شد، به مهمی سرنوشت تمام هستی ، سوشیانت در کنار دو متحد خود با اهریمن مبارزه کردند اما برنده ای وجود نداشت ، در همین زمان ها فریادی همه چیز را در سکوت فرو برد : کافیه !


ارابه ای که هزاران اسب خاکستری آنرا میکشیدند بر زمین فرود آمد ، همه شگفت زده شدند ، اهریمن گفت : اینجایی که به من بپیوندی ؟ 
ایزد از ارابه پایین آمد و گفت : این جنگ برنده ای نداره ، در هر صورت تعادل از بین میره و چیزی باقی نمیمونه !


او همان وی مشهور بود ، ایزد باد های آزاد که دو چهره داشت ، چهره اول او نسیم ها و باد های خنک را میساختند و چهره دوم او سیلاب ها و رعد های سهمگین .


اهریمن به وی نزدیک شد و گفت : وقتی تموم میشه که من پیروز بشم !


+ ساکت باش!


طوفانی بزرگ و رعد و برق های پی در پی به سمت اهریمن و سپاهش حمله کردند .
 + سوشیانت ، آناهیتا ،شما گوش بدید!


سوشیانت در هم رفت و با خشمی بی سابقه گفت : هیچوقت نمیخواستم اینو بگم اما حق با اهریمنه ! این جنگ نمیتونه بی برنده بمونه . 
+ سوشیانت فکر کن !
 _ اینجا بی طرفی نیست ، اگه نمیخوای با من باشی پس مجبورم تورو بکشم ! 
+ این تو نیستی !.
 سوشیانت با وی نبرد تن به تن را شروع کرد و اهریمن از طوفان رها شد ، بهرام و آناهیتا تلاش زیادی برای متوقف کردن او کردند اما اهریمن ابتدا به روشی وحشتناک و خونین قلب بهرام را از جای خود بیرون کشید ، گردن آناهیتا را شکست و بعد از آن وی را هم از پشت سر به قتل رساند ، سوشیانت به جسد ها نگاه کرد و فهمید دقیقا کاری را انجام داد که ذهن تاریک اهریمن جز به جز آن را طراحی کرده بود .


چشمان سبز اهریمن و چشمان سیاه سوشیانت بهم خیره شدند ، اهریمن با لحنی تحقیر آمیز گفت : چطور میتونی سرتو بالا بگیری ؟


مردم بی گناه زمین ، فرشته ها ، بهرام و وی ، همشون به خاطر تو مردند ، یه نگاهی به خودت بنداز ، آناهیتا سال ها زندگیتو نجات داد اما تو در چند لحظه از دستش دادی .
 _دروغ میگی ، ذات تو پر از دروغه ! اونا نمردن ، روحشون بعد از شکست تو در آرامش خواهند بود ! 
 + داری از خودت دور میشی دقیقا زمانی که به خودت نیاز داری اینطور نیست ؟
 _ نه !
 + به دوستات ملحق شو سوشیانت !


اهریمن و سوشیانت ، آخرین مبارزه ، آخرین فرصت انتخاب سرنوشت گیتی ، اهریمن درحالیکه از نظر بدنی قهرمان را خسته کرده بود ذهن اورا به بازی گرفت . 
+ تو منجی خوبی نبودی اما برده خوبی میشی! 
 _ این اتفاق هیچوقت نمیفته ! 
 + انتخاب توی دست های ضعیف تو نیست ، آتشی که توی وجودت شعله ور شده ، خاموش نمیشه! همه چیز رو میسوزونه ، باهاش نجنگ ، تسلیمش شو . 
سوشیانت زخمی و خسته گفت : تمومش کن ! 
 + اوه انسان آخرین منجی بودن چه حسی داره ؟ 
_ خالق من راه دیگه ای رو انتخاب میکنه اهریمن ، من میمیرم اما تو شکست میخوری ! 
 + خالقت کجاست سوشیانت ؟ چرا کمکی بهت نکرد ؟ 
 _ لعنت به تو تمومش کن !
 قطرات خون روی زمین چکه چکه میکردند ، سوشیانت خود را در کنار رودی پیدا کرد که زمانی در آنجا متولد شده بود ، تصویر زندگی بخش انعکاس آب رودخانه به نقاشی مرده ای از یک کویر خشک تبدیل شد که در آن کرکس ها و شغال های گرسنه بر روی صخره ای از جنس ناامیدی و درد منتظر پایان این داستان هستند .
منجی شکست خورده به سمت چشمه میدوید اما به جای آب در آن خون به جوش میامد .


کفتار سیاه با پنجه های قدرتمندش سوشیانت را زمین زد ، با خستگی زیر لب زمزمه کرد : من رو ببخشید ! 
 هیتاسب همچنان در مکان تعیین شده قرار داشت که تونلی در مقابلش ایجاد شد ، سوشیانت ، چیزی تا مرگش باقی نمانده بود ، بدنش هنوز توان جنگ را داشت اما ذهنش ! ...


در کنار هیتاسب شمشیری پدیدار شد ، برداشتش ، حسی فریاد میزد که برو!


سخت بود اما حتی سکوتش هم میگفت برو، هیتاسب برو !


آزاد شد ، رها شد ، به سمت انتهای تونل دوید ، تمام زندگی اش در مقابلش به نمایش در آمدند ، تمام صحبت ها ، چهره و صدای هیربد بزرگ :《همه ما میتونیم سوشیانت باشیم 》


به یک قدمی اهریمن رسید اما ضربه به هدف نخورد ، هیتاسب هم کشته شد .


سوشیانت سینه خیز به سمت جسم بی جان پسر حرکت کرد و شمشیر را برداشت و فکر کرد ، شاید برای پیروزی گاهی باید منطق را زیر پا گذاشت ! شاید بعضی وقت ها تلاش زیاد باعث شکست میشود !


شاید !
با ضربه سوشیانت پهلوی اهریمن شکافته شد . 
+ پس هنوز میخوای ادامه بدی اما به پایان رسیدی ! 
 سوشیانت از هیتاسب یاد گرفت ، که چگونه شجاع باشد چگونه برای خواسته اش بجنگد و تاریکی را در مبارزه مغلوب کرد .
 اهریمن بر روی زمین با لبخندی تلخ گفت : تا ابد که نمیتونی بجنگی ! نمیتونی من رو بکشی ! 
سوشیانت با آرامش پاسخ داد  : بدون شک همینطوره اما من میتونم برادر !


+ تو ؟ 
نور و تاریکی درهم ادغام شدند و 
 《همه چیز تمام شد! 》.
 غبار ها کنار رفتند ، خورشید زمین را در آغوش گرفت ، ابر ها اشک هایشان را پاک کردند ، سوشیانت رنگ پریده با نفس های به شمارش افتاده ، زخم های عمیق و فراوان و با چشم های خسته اش نگاهش را دوخت به شکوفه ای کوچک که از بین زمینی مرده متولد شد !
 پایان .
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.