خیال
صداهای تو سرم تمومی نداره کم کم به مغزم و بعد به قلبم و همه اجزای بدنم فشار میاره و سرآخر اعصاب ضعیفم و ضعیف ترمیکنه، صداها میتونن هر جور صدایی باشن، همهمه آدمها،صدای پا،ماشینی که با سرعت 200تا گاز میده،صدای خنده،صدای گریه زن یا یه نوزاد تازه به دنیا اومده،صدای نعره و داد و فریاد یه مرد،جیغ،شکستن شیشه،صداهایی که هر کدومش به تنهایی می تونه آدمی به ضعیفی مثل من و از پا دربیاره سرم داره منفجر میشه، نمی تونم از پس کنترلش بربیام،من ناتوان تر از این حرفام که بتونم از جنگ با خودم پیروز بیرون بیام،جنگ برای داشتن صلح بااین تن بی جون. داشتن یه کمی آرامش، خنده داره! من حتی یادم نمیاد ارامش و چجوری مینوشتم حتی نمی دونم چقد میتونم دووم بیارم؛یه روز؟ یه هفته؟دوماه؟یا ده سال؟ یا شایدم بیشتر، نه،گفتم که من ضعیف تر ازاین حرفام. شایدم همه اینا یه تلقینه،نمیدونم دو به شکم! من خیلی وقته که باخودم روراست نیستم، حتی از قبل از افتادن اتفاقاتی که یک صدمش جون آدم و به لب میرسونه. قبل از دیدن خیلی چیزا و شنیدن خیلی حرفا گفته بودم راجبش؟نه.حالا میخوام بگم... شاید گفتنشون باعث بشه این صداهای عجیب و غریب از سرم دست بردارن، شایدم فقط راه درستو نشونم بده نمی دونم من هیچی نمی دونم فقط میدونم که من با نوشتن آروم میشم همین پس مینویسم حتی اگه اشتباه باشه حتی اگه همه چیز اونطور که باید خوب پیش نره یا کسی نخوندشون مهم نیست اصلا مهم نیست همین که بفهمم حداقل تلاشم و کردم و از شر صداهای درونم،هرچند کم راحت شدم یا فراموششون کردم یا هرچیز دیگه ای برام کافیه ... برای خودم