گم شده :  I : شراب

نویسنده: Ermiya_M

جام های زرین به هم برخورد کردند.مقداری از شراب قرمز رنگ به روی زمین ریخت؛ نوازندگان آوای دلنشین ویولن را همراه باد به گوشه‌ های سرزمین ‌فرستادند.
 آفتاب طلوع کرد و مردان و زنان مانند همیشه از شادی فریاد زدند!
 این مهمانی‌ها بهانه‌ای بود که بیشتر خوشحال باشند و از زندگی خشن و سخت دنیای خارج دور شوند.
 همه می‌خندند؛ تنها او لبخندی به روی صورت ندارد!
 مقداری از جام را می‌نوشد، چشمانش را می‌بندد و می‌گذارد سرمای صبح به همراه موسیقی ،روحش را از گناه  پاک کند.
 گفت : 《 باید برم .》 
دختر مو قرمزی که ماسک گربه به صورت داشت ، میو میو کرد و او را به ماندن تشویق کرد.
 ابرویش را بالا داد و جامش را لپ تا لب پر کرد ، تا آخرین قطره آن را سر کشید هر بار که می‌خواست نوشیدن را تمام کند ، تشویق‌ها و طمع نسبت به این شراب ناب که به نظر می‌رسد ،قرن‌ها در خزانه‌های بهشت نگهداری شده، به او اجازه نمی‌داد.
به سرگیجه افتاد.دیگران نیز حال بهتری نداشت
بعد از دقایق طولانی با بازی کردن ورقصیدن، سوار اسبش شد.
گیج بود اما مطمئن که همچنان می‌تواند به خانه بازگردد .
از جنگل به سمت مسیر بازگشت تاخت و زمانی که حالش بهتر شد خود را در مسیر اشتباه پیدا کرد.
 با کف دست به پیشانی خود کوبیده و گفت  : 
《 نباید مست می‌کردم!》 
مه غلیظ زمین را محاصره کرده است. از اسب پیاده شد ؛صدایی آمد.
+ کمک کنید! کمک! 
_ ساکت شو فاحشه، کسی اینجا نیست .
شمشیر را به دست گرفت و آرام آرام به سمت صدا رفت؛  مردان نقاب پوش دختری را از لباس ابریشمی که حالا پاره شده است، میکشیدند .
مصمم ایستاد ، گفت : 《 راحتش بزارید》 
قد بلندترین مرد تبری برداشت و پاسخ داد : 
《  از طرف پادشاه اومدی ؟ انتظار داشتم بهتر از تو بفرستند.》 
به دختر نگاه کرد؛  زیبایی اش دریایی بود بی ساحل ، از چهره اش گرفته تا دست ها و امواج موهایش! در فکر فرو رفت.
_ ترسیدی یا پشیمون شدی؟ 
 همچنان در رویا غرق بود، شمشیر را در دو دستش نگه داشت و حمله کرد .
برای چند لحظه نمی‌دانست که می‌خواهد چه کار کند؛ دختر در ذهنش می‌خروشید . مرد نقاب پوش ضربه شمشیر را دفع کرد و او را عقب راند زیر لب خندید و گفت: 《  خودم این بچه رو دارم.》 
در مبارزه تن به تن مرد، او را تحت فشار قرار داد اما زمانی که از شدت ضربه کنترل سلاحش را از دست داد ، او شمشیرش را در قلب تیره  مرد فرو کرد .
چهره‌های نقاب زده این صحنه را که دیدند. دسته جمعی او را محاصره کردند؛ او  آنها را از میان برداشت .آخرین مبارز خنجری به پهلوی او زد ،  پا به فرار گذاشت.
 به سمت دختر رفت؛  با دستانش طناب دست و پاهایش را باز کرد .
بی‌وقفه دختر او را در آغوش کشید و  با قطرات شفاف اشک که از چشمانش میباریدندگفت:
《 ممنونم》
اسب خود را صدا کرد و همراه دختر زیبارو به سمت شهر رفت .
_ اسمت چیه قهرمان؟
+  هانزو .
_ چشم باز کردم و دیدم گارد سلطنتی کشته شدند.
 هانزو با تعجب پرسید: 《 گارد سلطنتی ؟ 》
 دختر گوشه لبش را پاک کرد و گفت: 《 این اولین بار نیست که راهزن‌های غرب شبیه خون میزنند》
+ صبر کن، امپراتور رو می‌شناسی؟
_ اون پدرمه
وقتی به شهر رسیدند ،مه جای خود را به نور آفتاب داد. مردم با دیدن هانزو که مجروح شده، در خیابان و بازارها جمع شدند و با دست او را نشان می‌دادند.
کاخ نقره‌ای رنگ امپراطور، در حضور خورشید می‌درخشید.
 نگهبان هانزو را شناخت و نیزه‌اش را به سمت او گرفت.
_ مگه از زندگیت سیر شدی که با پای خودت اومدی ؟ 
 دختر امپراتور گفت :
《الان وقتش نیست. این مرد زندگیمو نجات داد 》
 نگهبان با شوق گفت : 
《پرنسس می ؟ خالق آفتاب و نقره را سپاس 》
سپس رو به هانزو کرد و گفت : 
《میزارم وارد بشی اما بدون سلاح.》 
هانزو پایین آمد و شمشیرش را تحویل داد.
نگهبان ، هانزو و پرنسس را به داخل برد ،گفت : 
《 درود بر امپراتور ، خداوند بار دیگر یاری خود را به شما ثابت کرد، پرنسس پیدا شد .》
هانزو به گوشه ای خیره شد . 
نگهبان او را به سمت پرده نقره باف شده، راند .
_ منتظر چی هستی؟ 
هانزو از کارش مطمئن نبود اما چاره ای نیافت ، پرده را کنار زد و وارد اتاق امپراتور شد ؛ ظروف و جواهرات گرانبها چشمانش را جلا دادند.
+ هیچوقت فکر نمیکردم دوباره ببینمت ، لیکوئید! 
امپراتور دستی بر ریش بافته خود کشید ، جرعه ای آب نوشید ؛ صدایش را صاف کرد و ادامه داد : 
《 گردنبند من کجا است ؟ 》 
_ میدونم اشتباه کردم ، اما برای بخشش اومدم .
هانزو بعد از این جمله ، زانو زد .
+ تو چیزی به من برگردوندی که ارزشش از هر جواهری بالاتر بود ‌.
سپس گفت : 
《 تا زمان ترمیم زخمت اینجا میمونی، بعد راجبت تصمیم میگیرم.》 
هانزو در اتاقی از سومین طبقه قصر روز ها ، بهترین خوراک و نوشیدنی ها را خورد و نوشید و منظره شهر را تماشا کرد ؛ اما هیچکدام دانه ای شن در مقابل انگشتان دختر امپراتور نمیشد .
خدمتکار در را زد .
_ امپراتور میخواد شما رو ببینه .
هانزو بیرون آمد ، مرد خدمتکار تابی به سبیل خود داد، تعظیم کوتاهی کرد و گفت : 
《 از این طرف ؛ قبل از رفتن به سرداب ، کارهایی برای انجام داریم.》
هانزو و خدمتکار به حمام رسیدند ؛ مرد از او خواست تا برهنه شود.
هانزو با تعجب پرسید : 
《  چرا هنوز اینجایی؟ 》
_ رسم دربار دلیل اینه که بمونم .
هانزو لباس هایش را در آورد و پیراهن سفید رنگش را به زمین انداخت .
گرمای آب بر تنش جان تازه ای  بخشیدند؛این مکان برایش موهبت بود زیرا کمتر پیش میاید که به جز اشراف و تجار ، مرد دیگری در شهر به حمام برود !
چندی گذشت ، هانزو از حوضچه بیرون آمد. قبل از آنکه لباسش را بپوشد ، خدمتکار او را منع کرد .
دری به اتاق دیگری باز شد ؛ مملو از لباس ها ، پارچه های ارزشمند و چرم هایی که نیزه در آن شکاف نمی اندازد!
پیراهنی یشمی رنگ و شلواری از چرم پوشید .
+ من آماده ام 
خدمتکار به او گفت : 
《 وقتی برای تو شراب آوردند ، بی وقفه ننوش . جام خودت رو به جام امپراتور بزن تا مقداری در آن بریزد.》 
+ چرا ؟
_ تو در امتحان امپراتور افتادی؛یا مسموم خواهی شد یا یک خواسته ات برآورده میشه .
هانزو درباره حرف خدمتکار فکر کرد؛ پرسید : 
《 اسمت چیه ؟ 》
_ آلِخکا.
+ نمیدونم چرا بهم کمک کردی ، اما فراموش نمیکنم .
هانزو از پله های سرداب پایین آمد، تمام مشعل ها خاموش و تنها شمع های معطر ، چهره میز ، امپراتور و مشاورانش را روشن کرده اند.
هانزو پشت میز نشست و دست خود را جلو آورد؛ امپراتور لبخندی کمرنگ زد و دست او را فشرد .
در سکوت سرداب چندگاهی قطرات آب از سقف چکه میکردند ؛ امپراتور رو به هانزو کرد و گفت : 
《 بنوش ! شرابی که از دوران مردان دریا به ما رسیده .》 
هانزو به سخن آلخکا عمل کرد.
یکی از مشاوران سراسیمه گفت : 
《 فراموش کردم ،درمانگر گفته بود  نوشیدن در روز های هیکاروس برای سرور ما مناسب نیست !》 
+ جرئت ندارم که بنوشم و امپراتور ،نه.
بساط خوشگذرانی و باده نوشی به سرعت جمع شد ؛ مشعل ها را روشن کردند . امپراتور از جای خود برخواست و پشت سر هانزو ایستاد .
با صدایی مرطوب گفت : 
《 اسم واقعیت چیه؟》 
+ لیکوئید ، هانزو لیکوئید .
وقفه کوتاهی کرد و سپس گفت : 
《 عموخوانده ام که بزرگم کرد لیکوئید بود. 》 
_ خب هانزو ! قبل از اینکه خواسته ات رو تقدیم کنی ، به من بگو که چرا گردنبند منو دزدیدی ؟ فقط میخوام بدونم‌‌.》 
هانزو دست به سینه به صندلی تکیه داد و گفت : 
《 در اون روز بارونی ....
*چند هفته قبل *
آسمان زمین را تیرباران میکرد . آب از کانال ها سرازیر و مردم، به غیر از درشکه سوار ها به خانه هایشان رفتند ؛ به راستی که دیوانه اند! 
دیوانه ای دیگر نیز در خیابانی سنگفرش در شهر خالی قدم میزند.
آهنگر پیر یک جا بند نمیشود .
بیهوده و پوچ ، چکش خود را بر پاره ای آهن زنگ زده میکوبد؛ منتظر است.
هانزو در طرف دیگر خیابان به روی بشکه ای نشست و مو های خود را باز کرد ، میخواهد با خیس شدن مو و پوستش بخندد ، نمیتواند!
آهنگر کارش را تمام کرد ، ترس و دلشوره اش را نه ! 
پیک مرگ آمد .
مرد گندمی پوست با کلاه حصیری بدون سلام دادن گفت :
 《  امیدوارم سکه ها آماده باشند ، کیوتو.》 
آهنگر با لب لرزان درحالیکه چکش از دستش افتاد ، جواب داد : 
《 به بوشی دایگو خبر بده که کاروان دزدیده شد ، به زمان نیاز دارم .》
_ هیچکس اوضاع خوبی نداره! 
مرد طلبکار، آهنگر را به دیوار فشرد و بر سر او فریاد زد .
_زمانی برای تو نمونده ، سکه ها کجا اند؟ 
آهنگر با ضعف و درماندگی گفت :
《 من هیچی ندارم ! 》 
 _ دخترت ، فکر میکنی انقدر شرافت دارم که به جای سکه ها ، پیش دایگو نبرمش؟ اشتباه کردی! 
حق نداری اینطوری باهاش حرف بزنی! 
طلبکار گفت : 
《به تو مربوط نیست ، از اینجا برو!》 
هانزو قبل از آنکه شمشیر بکشد پرسید : 
《 چقدر سکه میخوای ؟ 》 
+ پونصد و سی نقره ! حالا چی؟ 
_ فردا سکه هات رو از من بگیر!
هانزو از گذشته خارج شد به امپراتور گفت : 
《 دلیلم این بود.》
 امپراتور بدون آنکه واکنشی از خود نشان بدهد پرسید : 
 《خواستت از من چیه؟ 》
+ باید راجبش فکر کنم . تا غروب آفتاب وقت میخوام .
هانزو از پله‌ها بالا رفت و به روی یک صندلی در گوشه‌ای از ایوان مهمانی اشراف‌زادگان نشست.
آلخکا از در ورودی محیط خالی از مهمان و صدا ، قدم زد و کنار هانزو نشست .
خونسرد و آرام گفت : 
《 از امپراتور بخواه ، پرنسس می به همسری تو در بیاد .》 
هانزو با شک به آلخکا خیره شد .
+ داری از من استفاده میکنی؟ 
_ به من نگو که علاقه ای به پرنسس نداری !
هانزو بلافاصله پاسخ داد : 
《 کمک کردن به من چه سودی برات داره ؟ 》 
آلخکا بدون گفتن یک کلمه ، به سمت انتهای ایوان رفت ؛جای یک صندلی را تغییر داد و سپس خارج شد .
امپراتور درخواست هانزو را که شنید ،سخت برآشفت و مشاوران و پرنسس را فراخواند.
 از مشاوران پرسید : 
《 آیا این درخواست در مقابل قوانین نیست ؟》 
این حرف را سه بار تکرار کرد تا کاهنی جوان گفت: 
《  هیچ سد و هیچ رودخانه ای!》  امپراتور از مشاور ناامید شد گفت: 
 《می، دخترم! انتخاب تو چیه؟ این مرد حتی از اشراف هم نیست! 》_شاهزاده شینیگامی فقط یک بچه است! و اگر به انتخاب باشد با این مرد مخالفتی ندارم  .
امپراتور حرف بعدی اش را خورد و با خشم، به مشاوران دربار چشم غره رفت .
خردمندترین کاهن و مرد دوم کاخ که تا آن زمان ساکت بود گفت: 
《 گوشه‌ای از قوانین به یادم آمد.
 اگر مردی بخواهد به پرنسس یا هر زنی در رده بالاتر از خود نزدیک شود، باید لبخند خود را به او هدیه کند》 
امپراتور خندید و چهره بی‌روح هانزو بی‌روح تر شد، سر به زیر انداخت و عزم رفتن کرد.
 دل امپراتور از ننگی که در انتظارش بود ، آرام گرفت و به روی تخت خود تکیه داد .
هانزو پرنسس را به یاد آورد ؛ فهمید نمی‌تواند این گونه برود.
 پس گفت: 
《 اگه لبخندم رو پیدا کنم ، اون وقت چی؟ 》
+خواسته ات رو انجام میدم .
کاهن خردمند شادمان از شکست دادن هانزو، نقشه‌ای به او داد و با تمسخر گفت: 
《 برای پیدا کردن لبخندت نیاز میشه!》
هانزو اعتنایی به این تحقیر نکرد و به سمت بیرون کاخ قدم برداشت .

دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.