گم شده : IV : ولگرد

نویسنده: Ermiya_M

خنجر را در غلاف فشرد ؛ گذشته را بار دیگر نشخوار کرد!
روزی که مه زمین را فرا گرفته بود...
 پرنسس می در جنگل قدم میزد ؛ پروانه به روی صورت او نشست و بال های آبی رنگش را باز کرد .
پرنسس به پروانه و مزدور ها در آن سوی درخت کاج به او خیره بودند.
فرمانده که زره ای طلا به تن داشت  نقاب ها را بین مزدور ها پخش کرد و کلاهخود را بر سر گذاشت .
بوشی دایگو پرنسس رو زنده میخواد! محافظ های زیادی نمیبینم؛ طبق نقشه عمل کنید.
فرمانده تبر را برداشت و از پشت درخت بیرون آمد .
《 سلاح ها رو بندازید و پرنسس رو تحویل بدید ! 》 
محافظان سلطنتی نیزه و کمان خود را به سمت او گرفتند .
_ چطور میتونی انقدر گستاخ باشی!؟
فرمانده تبر را محکم تر گرفت و به سردی گفت : 
《 بوشی دایگو این دختر رو میخواد اگه مقاومت کنید...》 
یک محافظ با نیزه حمله ور شد و کلاهخود او را به زمین انداخت .
_ اونوقت چی؟! 
خون به پا میشه!
در این زمان نقاب های سیاه از میان کاج ها به گارد سلطنتی شبیخون زدند ...
نیزه ها شکست خوردند؛ پروانه از چهره پرنسس پر کشید .
نقاب ها پرنسس را از لباسش به دنبال خود کشیدند ؛ مزدور خنجر را غلاف کرد و در فکر سکه های طلا غرق شد ...
در آن روز مه آلود! 
همه چیز قبل از رسیدن او سر جای خود بود .
همان ولگرد مست با چهره یخ زده...
 مزدور چشمانش را به روی خاطرات بست؛ گرز خود را به دست گرفت.
در آن سوی ردپا،  هانزو به درخت خشکیده رسید؛ به سوی خانه جرمایا رکاب زد .
چندین بار در زد ؛ صدایی جز هیاهوی باد نیامد .
اما صدای مردانه هنوز مانند آن شب،  شعر میخواند... 
سواری میتازد 
در میان کاج ها!  
صدا چندبار این قطعه را تکرار کرد اما پس از آن شعر در سکوت غرق شد .
هانزو بلند فریاد کشید :
《 بزار بیام داخل ! به کمکت نیاز دارم.》  
پنجره طبقه دوم باز شد ؛ جرمایا چراغ خود را در دست گرفت و به پایین نگاه کرد.
اینجا چیزی برای ماجراجویی نیست! 
هانزو خواست پاسخی بدهد که جرمایا به تندی گفت : 
《 من حتی یک سکه هم مالیات نمیدم! 》 
هانزو لباس مبدل را فراموش کرده بود ؛ نقاب را برداشت .
_ بهت قول داده بودم تندیس رو برات بیارم ...
جرمایا با شک به چهره خیره شد اما در آن تاریکی چیزی معلوم نبود .
از کجا بدونم که واقعا خودتی؟! 
هانزو کلافه شد ؛ کمی در فکر بود ؛ گفت :
《 سامورایی و زن یخی! 
این داستان رو برای من خونده بودی؛ هنوز یادمه.》 
پنجره بسته شد و هانزو امیدوار بود که در به روی او باز شود .
در طرف دیگر ردپا ...
مزدور به نزدیکی خانه رسید و آن ولگرد در چشمانش درخشید!
مانند روباهی گرسنه به دنبال خرگوش خود دوید .
هانزو منتظر بود اما در باز نشد ...
با شک به اطرافش نگاه کرد؛ ترس در قلبش جوانه زد .
دست به شمشیر برد ، صدایی جز هیاهوی باد نمیامد! 
مزدور از پشت بوته خزید و با ولع به شکار زل زد ؛ به آرامی نزدیک میشد .
صدای باز شدن قفل، هانزو را از ناامیدی خود بیرون آورد .
جرمایا از آن سوی در نیمه باز گفت : 
《 تندیس رو آوردی؟》
_ نه اما ...
هانزو حرف خود را نیمه تمام گذاشت چون...
سوز عجیبی بر تنش افتاد! شبحی را پشت سر خود حس کرد .
شمشیر را بیرون کشید و چرخید ؛ مزدور از زیر تیغه گریخت و با گرز بر جمجمه او کوبید! 
سوی چشمان هانزو رفت و به آرامی به خاک افتاد ؛ تصویر بسته شدن در آخرین رنگی بود که به چشمانش آمد...
پلک های هانزو به سختی باز شد، آفتاب چشمش را زد! 
به دستان بسته خود و آتش روبه رویش خیره بود؛ چند تکه هیزم شعله ور...
سطل آب چهره مبهم هانزو را تَر کرد ؛ صدای خنده ای در سرش پیچید.
پرده ها کنار رفت ؛ تئاتر ولگرد و شبح به پایان رسید.
مزدور لباس هانزو را کنار زد و زخم تن او را بررسی کرد .
《 من فقط مسافرم ... بزار برم.》 
پس گفتن این جمله هانزو به دست در طناب خود زل زد .
مزدور خندید ...
اون روز مه آلود...تو همه چیز رو ازم گرفتی؛ اعتبارم ، دوستام، ثروتم! 
هانزو کمی عمیق تر به او خیره شد ، گفت :
《 یادم نمیاد درباره چی حرف میزنی...》  
مزدور سیلی محکمی بر صورت هانزو زد و فریاد کشید .
میدونی اینجا با سگ های امپراتور چیکار میکنند؟
_ نه! تو بهم بگو.
مزدور ظرف آبی برداشت و به روی آتش گذاشت ؛ خنجر خود را بیرون کشید .
تیغه ،شریان هانزو را به آرامی نوازش کرد ؛ مرد بی لبخند نفسی کشید و چشمانش را بست .
مزدور از پشت نقاب پارچه ای به هانزو نگاهی انداخت ، از اینکه هنوز ترسی نمیدید کلافه شد !
مزدور در مقابل آتش نشست و دستانش را گرم کرد.
《 به زودی تمام شرق در شبیخون ما میسوزه، دقیقا مثل تو!》 
هانزو در تلاش بود که دستانش را از طناب آزاد کند؛ مزدور موهای هانزو را گرفت و در چشمانش خیره شد ...
_ اگه میخواستی من بمیرم به مامور ها تحویلم میدادی؛ بگو چی میخوای؟!
همه چیز... هرچیزی که داری!
هانزو نیم نگاهی به ظرف فلزی انداخت و زیرلب گفت : 
《 لبخند من برای تو...》 
تندبادی سرد با کلمات هانزو همراه شد و بر نقاب وزید.
_ اون کسی که میسوزه من نیستم! 
باد قطع شد ، مزدور صدای نفس کشیدن آن ولگرد را میشنید ؛ آب به روی آتش میجوشید!
هانزو لگدی به ظرف زد؛ آب مذاب مزدور را در آغوش گرفت ؛ در بخار غرق شد .
با صدای فریاد نقاب کلاغ و کرکس های دشت هم آواز خواندند؛ مزدور پیراهن را از تنش جدا کرد ، بدنی سرخ، کبود و لرزان! 
هانزو ایستاد و تنها به رنگ قرمز نگاه کرد ...
کرکس و کلاغ های گرسنه با ولع منتظر تئاتر شبح و ولگرد شدند! 
 شبح خنجر را گرفت و خیز برداشت؛ ولگرد با دستان در بند خود به گردن او ضربه زد ...
شبح دیوانه وار میخندید و هوا را میشکافت ؛ ولگرد به زمین افتاد ...
تیغه به سمت چهره او آمد ، تماشاچیان با دیدن خون آوازی از شادی سر  دادند ...
خنجر مانند سایه نزدیک میشد ، در هیاهوی کلاغ ها و خنده های شبح
ولگرد دستانش را جلو برد و ریسمان طناب پاره شد . 
ولگرد پای شبح را گرفت و اورا پایین کشید ؛ نقاب او را برداشت .
خون از صورتش چکه کرد اما در آن حرارت ؛ تنها به چهره شبح مشت میزد .
با صدای فریاد و التماس به خود آمد...
《 کافیه! من تسلیمم!》 
هانزو به آسمان نگاهی کرد ؛ کلاغی نبود! 
به مزدور زل زد .
_ میخوای زنده بمونی؟ بهم بگو آخرین شاهزاده خاندان زرین کجا است؟
مزدور با درد گفت : 
《 نمیتونم! بوشی دایگو اگه بفهمه من رو میکشه!》 
هانزو پای خود را به روی گردن او گذاشت و چیزی نگفت .
چندلحظه بعد مزدور به تقلا افتاد .
_ اردوگاه کرکس! دقیقا چندقدم دورتر از عمارت دایگو
هانزو کمی فکر کرد و پرسید : 
《 داخل اردوگاه چقدر نگهبان داریم؟》 
_ من فقط یک راهزن ساده ام؛هیچکس جز سامورایی ها و خود دایگو نمیتونه وارد اون منطقه بشه.
هانزو به سمت آتش رفت و شنل سرخ رنگ و نقاب را پوشید و شمشیر خود را در غلاف فرو برد .
شفق را صدا کرد و به روی زین نشست ؛ مزدور به سختی بلند شد و گفت : 
《 نمیترسی دوباره منو ببینی؟》 
هانزو پاسخی نداد و تنها به سمت روستا تاخت ؛ مزدور اسب را تا زمانی که از دید او محو میشد تماشا کرد
تحقیر شده، خون آلود و سوخته !
قدم های شفق به روستا رسید ؛ سپرداران همراه سگان شکاری در خیابان نگهبانی میدادند .
هانزو به دیواری نزدیک شد؛ برگ کاغذی بر آن بود ...
 پنجاه سکه طلا برای قاتل ! 
با خود گفت : 
《 دنبال من میگردند!》 
قدم های یک سامورایی و چند خدمه، هانزو را از فکر بیرون برد.
_ مامور مالیات،اینجا چیکار میکنی؟!
《 باید برم به کلاغ.》 
مرد بی لبخند از پشت نقاب ، نفسی پنهان کشید.
_ حالا که مردم پیروز شدند ، مالیاتی در کار نیست!
اما مالیات یک نفر هنوز مونده، جرمایا... میشناسیش؟
سامورایی کمی فکر کرد و با تردید به نقاب نگاه انداخت.
_ جادوگر زال! سال ها است که تبعید شده، چیزی هم جز کاغذ تو خونه اش نیست!
یک تندیس قیمتی در اون شهر داره.
فرمانده به زیردست خود اشاره کرد.
_ مامور مالیات رو به کلاغ راهنمایی کن!
 سوار افسار شفق را به دست گرفت و به دنبال سرباز ، روانه شد .
پس از روستا، بیابان بود ...
نه گرد و غبار ، نه باد ، در سکوت!
_ یک روز اینجا زمین های برنج بود،قبل از خشکسالی.... قبل از نفرین!
هانزو پرسید : 
《 چرا این رو به من میگی؟! 》 
_ تو مامور مالیات نیستی! 
آب از چهره هانزو سرازیر شد و خواست چیزی بگوید ...
_ پدر من کشاورز بود، مثل پدربزرگم... 
 زمین های ما با وعده طلا نابود شد،دایگو نفرین ما بود.، یک کابوس!
اما من امید داشتم که یک مرد میاد...
خیلی دیر رسیدی!
هانزو چیزی نگفت و افسار را محکم کرد...
چند کوه پست و دیوار آهنین در افق نمایان شد !
دو اسب سیاه و سفید به دروازه شهر رسیدند ...
_ کاری که فکر میکنی درسته رو انجام بده!
هانزو پیش از رفتن پرسید : 
《 اسم تو چیه؟ 》 
سرباز گفت :
《تدموند! و زمانی که نبرد شروع بشه، همراه تو میجنگم . 》
و رفت! 
به دیوار آهنین نگاه کرد، به شهری که از آن دود بلند میشد...
آواز تازیانه، بوی چوب و فلز سوخته، حرارت کوره ها، همه مانند عقرب های بیابان بر روح هانزو، زهر میپاشیدند...
قدم برداشت، از دروازه گذر کرد .
ارابه های طلا از کنار درخت های مرده گذشتند؛ گرما  از پیش هم شدیدتر شد! 
بر درخت ها، کیسه های نمک آویزان بود، ارابه ها از دروازه بیرون رفتند .
هانزو رد چرخ را دنبال کرد؛به کوره رسید.
مردمی هیزم و سنگ در آن میریختند، چند سپردار نیز ایستاده بودند؛ در این شهر پر از دوده ، چهره ای پیدا نکرد تا درباره جرمایا و تندیس بپرسد ؛ گذشت! 
از زغال ها گذشت ، کوره ها، معدن، ریل ها و ارابه ها...
دیگر خبری از گرما نبود، خوشه های سیر و آویز های نقره در باد فرسوده همچون گروه محکومین بر دار میرقصیدند  .
به یاد شرق و کاج های سبز افتاد ...
درد ،خاطرات گذشته را با خون مسموم کرد.
خواست نقاب را از چهره اش بردارد؛ترسید!
ترسید که مزدوری، سپرداری، سگی یا روباهی اورا بشناسد ؛ زخم صورتش باز شده بود.
《 ای کاش هرگز به غرب نمی آمد!》
به دیوار آهنین نگاهی انداخت ، به شهری که باید پایان راه باشد!
یک صدا ، هانزو را از خیال رفتن ،بیرون کشید.
مسیر درختان سوخته را قدم زد تا به کنشتی از خشت تیره رسید .
دیوار بلند،پنجره های سرخ و آواز یک زنگ!
سوز ، دوباره بر چهره اش افتاد؛  خون، از لبه نقاب بیرون زد ؛ زخم، باز و بازتر میشد !
صدای پای مردان و برق سپر سربازان را از دوردست شنید؛ به سوی او می آمدند. دانست که زنگ ، همه را به سوی خود میخواند...
شهر مانند کاروان بازرگانان از کنار  درختان مرده میگذشت ‌.
قدم هایش را به سوی معبد کشاند؛دروازه چوبی را کنار زد....
کنشت در سیاهی فرو رفته بود؛ تنها ،ریسمان نوری، از شکاف پرده کتان بر مجسمه انتهای اتاق میتابید .
رایحه شراب با عطر سرد کافور آمیخته بود!
از کنار نیمکت های چوبی گذشت.
دو جام شراب ، چند تکه نان و دو نهر پر از آب، کنار مجسمه چیده شده بودند؛ صورت زخمی دستش را به لبه های چهره اش برد، ریسمان را کشید... نقاب بر زمین افتاد ! 
جام شراب را نوشید و با ولع شروع به خوردن نان کرد ؛ با دست دیگر، زخم را در آب شست .
زنگ برای بار سوم نواخته شد! 
قدم ها به پشت دیوار خشتی رسید.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.