نیمه شب بود؛ هانزو شمشیر خود را از نگهبان پس گرفت و بر اسب نشست .
کشاورزی از کار بیش از حد خسته با مشاهده هانزو که به سمت او میامد ، لبخند زد . پیرمرد میدانست لبخند بیش از هر چیزی به چهره ای دیگر میرود. پرسید :
《 در کاخ چه اتفاقی افتاد؟ 》
هانزو ماجرا را بازگو کرد، کشاورز به نصیحت پرداخت .
_ امپراتور به خطر های بیرون از کاج دانا است ، میخواد تو رو به کشتن بده ...
کشاورز حرفش را تمام نکرده بود که هانزو بی خداحافظی از او دور شد .
در خانه ای را زد ؛ آهنگر با خوشحالی او را به داخل دعوت کرد .
هانزو اتفاقات و تصمیم سفر خود را توضیح داد ؛ آهنگر نیز با اطلائاتی که میدانست ، راهنمایی اش کرد و سپس گفت :
《 باید چیزی بهت بدم .》 .
آهنگر وارد اتاقی شد و یک زره بیرون آورد و به هانزو داد .
زره ای آهنین که سینه و قلبش را میپوشاند را به تن کرد و بعد از تشکر به سمت بار حرکت کرد؛ اسب خود را بست و وارد شد .
مادوکا زن میانسال صاحب کافه ، شمعی را روشن کرد و چهره هانزو را شناخت ، او را محکم فشرد .
هانزو نیز مادوکا را به آغوش گرفت و آرام گفت :
《 بخشیده شدم اما باید برم .》
_ منظورت چیه؟ داری عجیب حرف میزنی .
+ من پرنسس رو میخوام مادوکا، کاهن گفت باید لبخندم رو بهش هدیه بدم .
زن آشفته شد و با اخطار گفت :
《 هانزو! هانزو! عاقل باش . بیخیال در افتادن با خانواده سلطنتی شو، به خاطر من ، لطفا!》
+ نمیتونم . باید بفهمم چرا در این سی سال یکبار هم به یاد ندارم که مثل همه مردم ، بخندم!
_ به حرف من پشت میکنی؟
+ مثل مادرم دوستت دارم ، اما باید برم .
هانزو از تنها گذاشتن مادوکا احساس خوبی نداشت اما عزم سفر به او اجازه ماندن نمیداد.
از پنجره بیرون را نگاه کرد ، مشعل ها خاموش و شهر در تاریکی فرو رفت ؛ چند مامور بی اشتیاق، گشت میزدند.
در آن زمان بود که به گذشته خود فکر کرد ...
.۱۲ سال پیش .
دریای آسمان از رود های شن پر میشد ، نور خورشید در شکاف دیوار سنگی فرو رفت .
در جنوبی ترین ضلع قلعه؛ مردانی به سختی تمرین میکردند ؛ چندسالی است که هانزوی جوان ارزشی برای سختی کشیدن قائل نیست !
جهان خود را فراتر از افکاری که بر سرش حک کردند میبیند.
در کتابی خوانده بود بعد از بیابان و کوه های پست ، سرزمینی است که
آرزو ها در طوفان شن گم نمیشوند!
نوازندگان ، هنرمندان و امپراتور بزرگی دارد.
آنجا خورشید دیگر ستمگر نیست؛ به جای چاه های پرنمک، رود دارد.
در مقابل تیزی خار ، درختان سبز و رز های سرخ رنگ از خاک بیرون میزنند !
دستگیره چوبی را پایین کشید؛ وارد اتاقی از ده ها اتاق قلعه شد، به صندلی خالی نگاه کرد .
_هانزو ، سرزده اومدی.
+ میخوام از فرقه جدا شم .
هانزو حرفش را ادامه داد :
《 میخوام به جای کاکتوس ها با مردم زندگی کنم ؛ از این وضع خسته ام .》
عمو گفت :
《 تلاشی برای تغییر دادن نظرت نمیکنم ؛ باید چیزی نشونت بدم. 》
_ شمشیر های بی فام . فقط دو عدد ازش ساخته شد ؛ یکی برای من و دیگری برای پدرت .
هانزو به نوک تیز دومین شمشیر نگاه کرد ، پرسید :
《 هیچوقت بهم نگفتی چه بلایی سرش اومد. 》
عمو زمانی به یادش آمد که همراه برادرانش به جنگ نیزه دار ها رفته بودند ، در سرزمینی بسیار دورتر از بیابان !
اریس برگشت و به مزرعه گندم نگاه کرد.
گندم های سبز همراه باد موافق به سمت آسمان میرفتند .
افسوس که ریشه نمیگذارد پر بکشند و سرنوشتی به جز گندم بودن و نان بودن را تجربه کنند!
نیزه دار ها مردان زیادی را کشتند ، قلب اریس از شکست به درد آمد و به همراه سایر افرادش برای فرار آماده شد .
خونریزان اکنون از پِلک هایشان به آنها نزدیک تر میشوند ، پیکان تیر های از کمان رها شده ، چندگاهی مردی بخت برگشته را در خون خود به زانو در میاورد!
هیسائو از بسته شدن تله خرس در پای خود فریاد کشید ، اریس شتاب زده دستش را به روی تله گذاشت .
فشار آورد، او هم فریاد زد اما از سنگینی تیغه های فولادی که در گوشت و رگ های برادرش فرو رفته بودند .
نیزه دار ها میایند!
هیسائو مانع تلاش او برای نجات خود شد.
+ پسرم رو به تو میسپرم ، این تنها خواسته منه . برو!
اریس یار خود را به مرگ سپارد و گریخت.
عمو از سردرد که دوباره به سراغش آمده بود ، جمجمه خود را به دیوار فشار داد و سپس به هانزو گفت :
《 حالا هانزو ! یکی از شمشیر ها رو بردار》
هانزو ، شمشیری که زنبور به روی دسته چوبی اش حک شده بود را به دست گرفت .
در شب مهتابی خالی از طوفان، سوار بر اسبی سفید رنگ به سمتکوه ها رکاب زد .
نمیداند دوازده سال چگونه برایش گذشت ؟
تمام قدم هایش برای لحظه ای بود که حال در آن ایستاده است ؛ نادانی جستجوگر که بر همه چیز شک دارد حتی گام بعدی که میخواهد بردارد.
به طرف در خروج رفت ، دستش را بر دیوار کشید .
با لمس چوب مرده چه فکر هایی بر سرش آمدند!
همه چیز دو دسته است ، رفتن و ماندن !
دیوار وعده امنیت را میدهد ، پنجره ها او را به سمت بیرون راندند .
به پشت سر خود نگاه میکند، لیوان های خالی نظری ندارند!
به خود آمد، چند دقیقه است که چشمانش به روی در قفل شده.
مادوکا کورسویی امید به پشیمان شدن هانزو داشت ؛ ستاره ای کوچک که از کلاغ بی رنگ دلتنگی میگریزد.
هانزو تصمیم گرفت دیوار نباشد !
چوب نباشد!
کلاغ و پنجره شادمان اما لیوان ها هنوز در سکوت خود غرق ماندند .
در را باز کرد . دیگر سربازی در خیابان گشت نمیزند؛ پیشانی اسب خود را نوازش کرد و بر زین نشست .
افسار سفر را بر دست فشرد، دروازه شهر او را میخواند. در چند لحظه از تمام دیوار های جهان متنفر شد .
مادوکا چند سکه و مقداری آذوقه به هانزو داد اما او بدون خداحافظی ،
نا هوشیار و مست از تئاتر بی معنی پنجره و دیوار ، چشم در چشم آسمان فرمان حرکت را به اسب داد.
+ من رو از این شهر ببر!
شَفَق ، اسب هانزو سم بر زمین میکوبد ، سربلند و چابک از کنار خانه های خاموش ، آسیابی کههمراه باد میچرخد و شکوفه های درخت گیلاس که روز مهمان نوازندگان دوره گرد است و شب پناه انسان های بی رمق !
میگذرد
بعد از درخت به قبرستان رسید . زندان ابدی استخوان های پوسیده و نام هایی که به تن وفادار نبودند!
چرا این شهر تمام نمیشود؟
به دیوار بلندی رسید ، خشم خود از او را فرو برد، دروازه را رد کرد ؛ تنها جنگل در مقابل او ایستاده است .
ستاره دنباله دار، بوته های تمشک و صدای شیهه اسب که با پاسخ تیز باد همراه بود ، زیبا است.
نجواهای پراکنده به گوش میرسد ؛ گوشه ای از جنگل روشن شد .هانزو
به سمت نور رفت .
نوازندگان ترانه ای آشنا نواختند ؛ مردی به دنبال خورشید رفت و در انتهای آواز ، در نیزه های زرکوب آفتاب سوزانده شد!
هانزو نگاه دیگری پیدا کرد ؛ آیا میتوان خورشید را از آسمان ربود؟
دختر موقرمز کنار هانزو ایستاد و دید که او چگونه در افکار خود قدم میزند و سکوت را بر کلمات ترجیح داده است.
در همان شب هانزو درباره اتفاقاتی که بر سرش آمدند حرف زد ؛ و دختر روبانی هم رنگ با مو های خود به دسته شمشیر زنبور نشان هانزو گره زد و او را بدرقه کرد .
چند روزی در جنگل بی هدف میگذراند. چه بسا لبخندش در اینجا پنهان است!
چشمه جوشان ، کرم شب تاب و شبنم به روی گلبرگ ها ؛گم شده او در آنها نیست !
در کنار تخته سنگی پلک هایش فرو میرود .
درخت های تشنه میخندند و هانزو از خیس شدن چهره اش از خواب میپرد.
سرپناهی در این باران درنده خو پیدا نمیکند؛ رعد به سوی برق میشتابد ، هانزو سوار بر شفق که بی طاقت است از این که ابر میبارد!
صاعقه در بازدم شفق گم شد ، با نفس هانزو بار دیگر آسمان برق میزند.
دم هانزو و بازدم شفق ، این نبرد تا پایان غرش ابر ها ورنگینکمان امتداد داشت .
هانزو از شفق پایین آمد و به سمت شکاف رنگ در آسمان رفت .
کلبه ای از کاج در درخت ها خودنمایی کرد ؛ چهره ای زیبا در دامن آبی و پیراهنی از برف جلوی در نشسته بود.
به هانزو خوش آمد گفت .
+ درود !
_ سلام خانم، آقا!
در فکر رفت ؛ قلبش میگوید که پسری جوان در آنجا ایستاده اما لب های سرخ و گوشواره چوبی ، چشمان هانزو را فریب داده بود .
چهره به تعجب هانزو پی برد ؛ گفت:
《 چرا به خونه ما نمیای؟ قرن ها هیچ آدمی از اینجا رد نمیشه. 》
هانزو این درخواست گرم را پذیرفت و به او اعتماد کرد.
به دیوار کلبه، طرحی سیاه سفید از چهار نفر کشیده شده بود.
زن و مرد با صورت های مات به روی صندلی و دو بچه که ایستاده اند؛ هانزو با دقت و شک پسر در نقاشی را بررسی کرد.
+ نام تو چیه مرد جنگجو ؟
_ هانزو
+ سِلتی!
هانزو از طرح چشم برداشت و گفت:
《 چرا فکر میکنی من جنگجو هستم؟ 》
+ فقط حدس زدم ؛ شاید از شمشیر یا زره روی سینه ات .
_ شنیدم که مسیر ها پرخطر شدند.
به سفر میرم .
سِلتی به میز تکیه داد و با لبخندی کمرنگ گفت :
《 مقصدت کجا است ؟ ما که هیچ وقت جایی نمیریم .》
+شخص دیگه ای هم اینجا زندگی میکنه ؟
پیش از جمله دیگر صدایی در جنگل طنین انداز شد .
_ خورشید من طلوع کن ؛ من برگشتم!
زنی بلند قامت با قوچی به روی شانه های استوار خود وارد کلبه شد؛ سلتی شکار را از دوش او برداشت .
چندی بعد از باران بوسه و آغوش ، سِلتی گفت :
《 ایوتو عقاب تیز چنگال من ، هانزو اتفاقی از جنگل رد میشد و حالا مهمون ما است .》
ایوتو پوست گرگ را در آورد و بدون سخنی رو به روی هانزو نشست .
+ میتونم این شمشیر رو ببینم ؟
هانزو سلاح خود را به روی میز گذاشت ، ایوتو دستی بر تیغ فلزی کشید و گفت :
《 چیشد که اینجا اومدی؟ 》
_از شهر میام و به سفر میرم.
+ مدت زیادی میشه که شهر رو ندیدم اما تو شبیه تاجر ها نیستی.
ایوتو سربند خود را در آورد و ادامه داد :
《 داری کجا میری؟ 》
هانزو به سرعت موضوع بحث را عوض کرد و توانست تا شب از جواب دادن طفره برود .
در زمان شام، ایوتو که نمیتوانست سوال خود را بی جواب ببیند دوباره آن را تکرار کرد.
هانزو آهی از ته دل کشید و گفت :
《 اگه بخوام به پرنسس می نزدیک شم باید لبخند خودم رو بهش هدیه کنم اما من لبخندی ندارم!》
《 کاهن گفت باید دنبالش برم؛ و برای همین از شهر میرم .》
زوج جوان به یکدیگر نگاه کردند و سکوت به درازا کشید .
هانزو از فاش کردن راز خود سرافکنده به سمت در خروج حرکت کرد.
سلتی دست او را گرفت و با تقلا پشت میز شام نشاند و گفت :
《 سرخورده نباش چون هیچ چیز عجیبی وجود نداره!》
در آن شب سه دوست جدید ، نوشیدند و نواختند و باز هم نوشیدند!
تا گیج و ناهشیار به گوشه خانه افتادند.
هانزو در حالیکه چشمانش سوسو میکردند ؛ ترانه ای دست و پا شکسته برای خود میخواند .
سلتی صورت خود را به روی بازوی ایوتو گذاشت و خمیازه کشید ؛ ایوتو گفت :
《 چه داستانی رو میخوای برات بخونم پسرکوچولو؟ پروانه خواب آلود چطوره؟》
شک هانزو راجب سلتی با شنیدن این جمله برطرف شد و بار دیگر به قلب خود ایمان آورد .
صبح روز بعد ، مرد بی لبخند با موسیقی پرندگان از رویای خود برخواست.
شمشیر خود را در غلاف کرد و پیراهنش را پوشید؛ بیرون خانه سلتی شفق را نوازش میکرد .
+ پس داری میری درسته؟
_ امیدوارم آخرین دیدار نباشه؛ از ایوتو تشکر کن .
سلتی پیش از رفتن به هانزو گفت :
《 به روی بلندترین صخره در نزدیک چشمه معبدی هست متعلق به یک راهب ؛شاید اون بتونه کمکتکنه .》
مسیر رود هانزو را به انتهای خود راهنمایی کرد.
از زین پایین آمد و دو دستش را در چشمه جوشان فرو برد، آبی بر چهره زد و به رفتن ادامه داد.
کمی که دور شد توانست صخره ها را ببیند ؛ سنگ های استوار ایستاده در جنگل!
چرخ ریسک ها در آسمان پر میکشیدند؛ شفق نفسی تازه کرد و به فرمان سوار خود به طرف صخره دوید.
گذر از برگ و شاخه ها پرندگان را در چشمان هانزو پنهان و آشکار میکرد ؛ زمانی که شفق به صخره رسید ، چرخ ریسک جدا شده از گروه در چنگال جغد فرو رفت!
شفق و هانزو به معبد رسیدند ، راهب سفید پوش به در ایوان نشسته و در سکوت به درختی مینگرد .
آنقدر محو رنگ و نقش های ماهرانه طبیعت بود که حظور هانزو و اسبش را احساس نکرد .
هانزو کنار راهب نشست.
هوای تازه را در سینه خود برد ،گفت:
《 از زمانی که یادم میاد این کاج ها همیشه سبز بودند! 》
راهب بدون نگاه و با صدایی رسا سخن گفت .
_ هیچ چیز تصادفی نیست حتی گفتن این جمله .
هانزو خاموش شد و پاسخی نیافت .
+ باید باهاتون حرف بزنم راهب.
راهب نیم نگاهی به هانزو کرد و سپس گفت :
《 در چهره تو ، چیزی میبینم؛ اشتیاق آغشته به تردید!》
+متوجه نشدم! اما من چیزی گم کردم. به کمک شما نیاز دارم.
_ در حال حاظر ذهن و روح من درگیر علف های هرز در باغچه شده، به تنهایی نمیتونم به کار های معبد برسم .
هانزو ایستاد و گفت :
《 من این کار رو برای شما میکنم.》
راهب خوشحال شد و هانزو را به داخل محوطه باغ راهنمایی کرد .
نهری از زیر پای هانزو به طرف درختان تنومند و مجسمه های سنگی میگذشت .
راهب ردایی سفید رنگ برای هانزو آورد ؛ هانزو به داخل معبد رفت و لباس ها ، زره و شمشیر خود را درآورد.
نفسی کشید و ردا را پوشید .
چشمان خود را بست و پرنسس می را مجسم کرد ، برجی از طلا در غروبگاه خورشید ، جایی بود که هانزو پرنسس را یافت .
او را در آغوش گرفت و با ولع تمام موهایش را بو کرد ،هانزو دستانش را به دور تن لاغر پرنسس حلقه کرد.
پرنسس خندید و هانزو سکوت کرد؛ طعم شیرین رویا و افکار ، بر کامش تلخ تر از تلخ شد!
پرنسس چرخ ریسکی شد و از خیالات هانزو پر کشید.
هانزو ماند و چشم های بسته ، تاریکی و صدای واهی باد .
از معبد بیرون آمد و به کاهن گفت :
《من آماده ام ، داس کجا است ؟》
کاهن نشسته بر سنگی تراش خورده گفت :
《 علف های هرز باید با احتیاط چیده بشه، نباید گیاه های مفید و دارویی آسیب ببینند.》
هانزو با دست خالی باغ را زیر و رو کرد و تا زمان تاریکی آسمان مشغول جنگ با علف ها بود .
خسته و گرسنه به معبد رفت و گوشتی نمک سود از لباس خود بیرون آورد.
راهب به روی دست هانزو زد و گفت:
《 در این مکان مقدس ، اجازه خوردن حیوانات رو نداریم .》
+ اما من گرسنه ام!
《 ضیافتی از پیش ترتیب دادم ، دنبالم بیا.》
هانزو در معبد به روی پارچه ای بافته شده نشست و به ظرف چوبی نگاهی کرد، چندین تکه سیب و گلابی در کنار سبزیجات دیگر .
از کم بودن غذا حرفی نزد ، پس از شام توجه اش به ویالون آویخته بر دیوار معبد گرم شد .
《 میتونم امتحانش کنم ؟ 》
راهب مخالفتی نکرد.
هانزو به روی لبه پنجره معبد نشست.
تابش نور ماه به روی آواز فالش ویالون مرد بی لبخند را مشتاق به ادامه کرد .
پس از پایان نواختن آهی کشید و ساز را سرجای خود گذاشت.
هانزو با کمی کلنجار و فکر سوالی به ذهنش رسید .
_ لبخند از کجا میاد؟دلیل شادی مردم چیه؟
راهب دست خود را به روی زانویش گذاشت و به قرص ماه نگاهی کرد ؛ چشمش را از ماه برداشت و گفت :
《 چرا میخواهی جواب این سوال رو بدونی؟ 》
هانزو در دل سخن راهب را با خود تکرار کرد، اما کلمه ای برای توصیف چرایی پرسش نداشت .
راهب از جای خود برخواست.
+ تمام لبخند ها و نیکی ها یک سرچشمه دارند ، حقیقت .
《حقیقت؟ منظورت از این کلمه چیه؟》
+ حرف ها زیادند اما وقت زیاد تر.
راهب این را گفت و به خوابگاه خود روانه شد .
هانزو به اتاق سوم معبد رفت که تختی شایسته او در آنجا وجود داشت .
از پنجره نظری به بیرون کرد ، ستاره ها را پیش از خواب شمرد و در رویای عمیق فرو رفت .
سوار بر اسب وفادار خود میتاخت، از زمین و آسمان گذر کرد تا به انتهای شیرین رنگین کمان رسید .
دریاچه بی قرار و آشفته، میخواهد طغیان کند زیرا که بعد از مدت ها مهمان تن نیمه برهنه زنی الهه مانند شده است.
هانزو بی درنگ در آب پرید و شنا کرد زیرا میدانست دست و پا زدن او بیهوده نخواهد ماند .
رنگین کمان و دریاچه قربانی تابش نور طلایی خورشید شدند، هانزو چشمانش را باز کرد.
روی خود را از پنجره برگرداند و به باغچه رفت .
راهب را دید که در حال جمع کردن شکوفه های زرد و آبی است .
راهب با دیدن او گفت :
《 بهم بگو چه چیزی باعث رنج تو شده ؟ 》
+ من نمیتونم بخندم !
راهب سبد را کنار گذاشت و در فکر رفت.
_ تا به حال همچین چیزی نشنیده بودم ،باید بیشتر در معبد بمونی ، به وقت زیادی نیاز دارم تا مشکلت رو بفهمم .
هانزو با تردید و ناامیدی پرسید :
《 یعنی چقدر؟ 》
_ ماه ها یا حتی سال ها ، مشخص نیست!
هانزو به اتاق سوم معبد بازگشت و لباس سبزرنگ خود را به تن کرد ،شمشیر و زره خود را برداشت و نزد راهب بازگشت .
گفت :
《 بیشتر از این نمیتونم اینجا بمونم ، ممنونم راهب.》
پیش از رفتن راهب با جمله ای او را بدرقه کرد :
《 روح جستجوگر تو قابل تحسینه؛ این مکان همیشه پذیرای تو خواهد بود.》
مرد بی لبخند همسو با گام های اسبش از جنگل دور شد .
هر قدم شفق تعداد درختان را کم میکرد ؛ هنگامی که ایستاد دیگر درختی در چشمان سوار او نبود.
واپسین شکوفه بهار بر زمین افتاد، هانزو دشتی بی انتها را دید؛ نسیم بی خبر، سرزمین کاج را با خود برد.