گم شده : III : کاتانا

نویسنده: Ermiya_M

دشت ، هانزو ، شفق ؛این سفر ادامه دارد.
هانزو افسار را رها کرد و اسبش را در سبزه ها آزاد گذاشت .
 بر زمین نشست و سوالی در سرش پدید آمد؛ در روزی که پدر به قتل رسید ، چه اتفاقی افتاده بود؟ 
در وهم در های بی کلید ، یک خاطره را به یاد داشت .
دهمین تولدش بود؛ در کنج خانه متتظر بازگشت پدر. پسربچه شنیده بود که نیزه دار ها آمدند.
خانه ها غارت و مردمان بسیاری اسیر شدند.
قبیله او ، دیانیرا  آخرین قایق مقابل دریای ستم بود. پسربچه به در نگاه انداخت .
در دوردست ها ، انسان های بی پناه به افرادی ایمان داشتند، لیکوئید ها!
محافظان قبیله .
دیوار ها توان مقاومت نداشتند ، فرو  ریختند.
اریس و هیسائو با وجود دلاوری زیاد ، ناچار با چند تن از بازمانده ها به زمین های کشاورز ها گریختند .
باد در مزرعه گندم پیچید، جوانمردان بی شماری در خون خود زانو زدند.
اریس و دیگر یاران از گندم ها گذشتند.
پسربچه هنوز به در نگاه میکرد...
اریس وارد خانه شد ، دست هانزو را گرفت و سراسیمه از آنجا بیرون رفت .
+ عمو ، پدر کجا است ؟ 
پسربچه به روی شانه های مرد آرام نمیگرفت؛ اریس تنها جمله ای نامفهوم را تکرار میکرد .
《 شجاع باش هانزو!》 
پس از بیست سال ، هانزو هنوز پسربچه ای است که به آن در چشم دوخته است!
برخواست و افسار شفق را گرفت ، برای استراحت کردن او ، هانزو پیاده قدم برداشت و اسب خود را دنبال خود کشید .
کمی بعد ، ویرانه های یک کاخ به نظر هانزو آمد .
طوفان یا جنگ ؛ دلیل این ویرانی چه بود؟ 
هانزو در همین فکر بود که دو مرد با کلاهخود طلایی و سپر های زرین از پشت دیوار فروریخته بیرون آمدند. 
مردی که گرز در دست داشت بی درنگ به هانزو گفت : 
《خودتو معرفی کن، اینجا چی میخوای؟ 》
هانزو دستان خود را به نشانه عدم تمایل به نبرد جلو آورد و گفت : 
《 برای سفر اومدم .》 
سپردار دوم مشعل به روی چهره هانزو گرفت .
_ از کجا بدونم جاسوس نیستی؟ 
هانزو کیسه ای مملو از نقره به سپردار ها داد .
《 این سکه ها اعتماد شما رو جلب میکنه ؟ 》 
مرد گرز به دست خندید و کیسه را گرفت ، روبه سپردار کرد و گفت: 
《 تلاش خوبی بود نه؟ 》 
هانزو منتظر پاسخ مرد دوم نماند ؛ در چرخشی عقاب مانند سر او را قطع و با لبه های پهن شمشیر خود انگشتان مرد گرزدار را از سلاح خود جدا کرد.
مرد بر زانوی خود افتاد، هانزو روح اورا از تنش بیرون کشید.
نفسی کشید؛ تیغ خون آلود خود را در غلاف فرو برد؛جسد ها را در ویرانه پنهان کرد.
سوار اسب شد.
شفق چند پای دیگر بر زمین زد ،
خانه ای دو طبقه در کنار چندین درخت برای هانزو نمایان شد .
شاخه ها و تنه یکی از درختان سیب در بی آبی ، خاکستر شده است ؛ سخن از میوه در کنار او یک شوخی بی مفهوم و دردناک است!
هانزو اسب را رها کرد و به سمت درخت آمد، بر پایین ترین شاخه او دست کشید ، شکست .
چرا از میان تمام گیاهان سبز و سیب های سرخ ، به سمت این درخت مرده آمد؟ 
در شکست های متوالی چوب در باد ملایم، تصویری از چهره خود دید.
هانزو با خود کلنجار رفت؛ این درخت باید پایان سفر او باشد!
مادوکا و تنهایی اش را به یاد آورد، مردمان شهر ، کاج ها !
به درخت تکیه داد، ماه پشت ابر های بی فام گم شد ؛ مرد بی لبخند در خیالش به اولین قدم خود رسید .
آن زمان که همه چیز رفتن و ماندن بود! 
این بار کلاغ و پنجره در سکوت و لیوان های خالی از شراب خاموش ، دیوار! 
اورا میخواند .
پیش از آنکه افسار چرمین شفق را بگیرد؛ صدایی از خانه به گوشش رسید .
صدای مردانه ای شعر میخواند ، پس از هر بیت آن صدایی دیگر میخندید.
هانزو از کنار درخت برخواست ، به سوی در تزئین شده خانه رفت ؛ وارد شد .
با ورود او ، مشاعره پایان یافت اما صدای دوم بار دیگر خندید!
هانزو با خود گفت : 
《 این خنده برای انسان نیست !》 
به روی پله ها ایستاد در حالی که به بالا رفتن شک داشت ؛  در نهایت با زانو های سست حرکت کرد.
در به روی او بسته بود، حال سخنان مرد را واضح میشنید .
سواری میتازد .
زمین سرخ ، کوهستان ، گرگ ، طوفان .
معنا ها از چشمان من پوشیده است!
هانزو گوش از در برداشت و وارد اتاق شد، کتابخانه ای در تاریکی .
مرد چیزی نمیگفت، صدای خنده جانور به گوش هانزو نیامد.
کتاب های کهنه را با پای خود کنار زد ؛ اتاق در سکوت عجیبی غرق شده است .
چشمانی روشن باز شد ، جانور غرّید.
صدا گفت :
《 اگه میدونستی من کی هستم ، هیچ وقت فکر ماجراجویی به سرت نمیزد.》 
جانور غرّش دیگری سر داد‌.
《 برای مهمون ها تو این خونه جایی نیست!》 
هانزو به سرعت جواب داد : 
《کنجکاو بودم.》
+ همه اش همین ؟ از مامور های دایگو که نیستی؟! 
تلاش کرد مرد را در تاریکی بیابد .
_ از کاج میام ،مسافرم.
مرد گفت : 
《 همیشه از کنجکاوی وارد خونه ها میشی؟ 》 
_ همین الان میرم .
از زیر پارچه ای مشکی رنگ ، چراغی برنزی بیرون آمد که از پشت شیشه نیمه مات آن ، کرم شب تاب همانند شاهان مغرور ایستاده بود و با بدن خود ابرو ها و مژه های سفید رنگ مرد را روشن میکرد .
مو های نیمه بلند او هم سان با برفی بود که بر قله ها مینشیند.
مرد چراغ را به سمت هانزو گرفت ، پوست سایه رنگ جانور را نوازش کرد؛ و به او گفت :
《 آروم باش! 》 
مرد سپید مو، چراغ را به صورتش تاباند .
+ دنبالم بیا .
مرد به پشت خانه اش رفت و درحالی که افسار اسب سیاهرنگ خود را دست داشت به نزدیکی هانزو آمد ؛ هانزو نیز پا در رکاب شفق گذاشت .
اسب ها پا به پای یکدیگر میدویدند ؛ هانزو به مرد نگاهی انداخت و هیچ احساسی از چهره اش دریافت نکرد گویا که سال ها است هانزو را میشناسد.
مرد از زین پایین آمد ؛ چند قارچ را از ریشه کند و در کیسه گذاشت و دوباره سوار اسب شد .
در مسیر بازگشت نیز حرفی جز سکوت زده نشد . 
به خانه که رسیدند ، مرد ضربه ای به زمین زد تا دری به زیرزمین باز شد ، هانزو به دنبال او رفت .
کرم شب تاب درون چراغ برنزی میتابد! 
هفت چراغ و هفت کرم دیگر ؛ اتاقک نیمه پوسیده را روشن کرده بودند.
کاغذ های زرد شده را با دست کنار زد ؛ چراغ هشتم را به روی میز گذاشت .
مرد پالتوی خود را در آورد و به نوشته ای که هانزو به آن چشم دوخته بود، نگاه کرد.
کاغذ رادر دست فشرد و روی صندلی نشست .
هانزو گفت:
《 برای خوندنش مشتاقم.》
مرد آهی کشید .
《 هیچکس تا به حال این جمله رو به من نگفته بود! میخونمش اما باید قول بدی که بعدش از اینجا بری.》
نفس عمیق کشید ، چشمش را به خط اول داستان وصله کرد.
کرم های شب تاب ، قصه ای را به گوشم رساندند....
بعد از رود یخ زده 
ارباب ثروتمندی بود که سامورایی قدرتمندی به نام سوشیما  را در خدمت خود داشت .
وفاداری سامورایی برای ندیم ها و سربازان ارباب از ماه کامل آشکار تر بود .
سوشیما غیر از محافظت ، وظیفه دیگری نیز داشت .
نفرینی ابدی بر لوح سرنوشت ارباب ،نوشته شده بود؛ اگر پیش از روشن شدن آسمان بیدار نباشد ، دیگر هیچگاه بیدار نخواهد شد! 
سامورایی از بیم آنکه فراموش کند اربابش را قبل از طلوع آفتاب بیدار کند ، شب ها نمیخوابید.
پلک هایش تیره شد ، جسمی خشک و ضعیف را با خودش حمل میکرد.
سوشیما خسته و پیرتر شد ؛ هر نیمه شب بی خوابی و درد هایش را با قوانین  ذهن خود التیام میداد.
چندی گذشت که فهمید باید برای خشنودی ارباب خود و زندگی اش را خوار بشمرد!
روزی از روز های برفی ، سامورایی مثل همیشه به رخت ارباب رفت اما او چشمانش را باز نکرد.
جسد را پنهانی زیر درخت خاک کرد و از شرم آواره کوه ها شد تا پایانش فرا برسد.
به روی برف ها نشست و با اندوه و سردرگمی آوازی خواند .
زن کوهستان که از دور او را دید به سمت سامورایی حرکت کرد .
سوشیما زن را دید ؛ گمان کرد که فرشته مرگ است ، سکوت کرد .
زن سپیدمو به بالای سر او رسید و کف دست سامورایی را در دست خود فشرد .
+ آرزوی تو چیه؟ 
سامورایی  سر خود را بالا گرفت و  به چشمان درخشان زن خیره شد .
+ خواسته ات رو به من بگو ؛ شاید میخوای که به وطن خودت برگردی؟ 
سوشیما بازگشت روح ارباب به دنیای زندگان را درخواست کرد .
زن یخی او را سرزنش کرد که با زنده شدن ارباب تنها زندگی برای سامورایی مثل گذشته سخت میشود، اما او بر خواسته خود پافشاری کرد.
زن گفت : 
《 به جایی که اربابت دفن شده برگرد.》 
زمانی که سوشیما ارباب را از خاک بیرون آورد ؛ ارباب بدگمان شد و حرف های اورا را باور نکرد و سامورایی وفادار خود را از  عمارت بیرون انداخت .
 بار دیگر آواره کوهستان شد اما این بار زن را مانند هیولایی با چهره ای خشمگین  مقابل خود دید .
دو دست سوشیما قطع شد و روحش محکوم به یخ زدگی ابدی...
جرمایا کاغذ را روی میز انداخت و گفت : 
《 فکر می کنم که دیگه باید بری .》


دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.