یک تعقیر ریز در پایان قسمت قبل دادم لطفا اون رو هم بخوانید ...
ایلیا : به معنی خداوند خدای من است .
خدا خدای من است و من بنده او ، و برای رسیدن دوباره به نازلارَم از او کمک می خواهم تا بتوانم تمام سعی خود را بکنم ... تا بتوانم اگر دوباره به نازلار رسیدم او را از دست نَدَهم ...
عینک رو از چشم هام بر می دارم و روی داشبورد می زارم ... به آینه نگاه می کنم و با دستم موهام رو از پیشونیم گنار می زنم و به سمت راست هدایتشون می کنم ... در جعبه داشبورد رو باز می کنم از داخلش عطر گوچی بای گوچی پورهوم با بوی سیگارم را در میارم ... درش رو باز می کنم روی نبضم اسپری می کنم ... بعد توی جعبه داشبورد قرار می زارم و درش را می بندم ... عینک طبی گوچیم رو از روی داشبورد بر میدارم و به چشم می زنم ... همه چیز ماشین رو چک می کنم ... از بالا بودن شیشه ، بسته بودن سقف و ... از ماشین خارج می شم و با ریموت در رو قفل می کنم ...
( عطر گوچی بای گوچی پورهوم
از دیگر برندهایی که نوعی ادکلن با بوی سیگار را روانه بازار کرده اند، برند گوچی Gucci است. این کمپانی ایتالیایی در سال 2008 ادکلن گوچی بای گوچی پورهوم را وارد بازار کرد. وقتی این ادکلن را روی نبض خود اسپری می کنید، اولین رایحه ای که به مشامتان می رسد، بوی ترنج و سرو است. پس از مدتی عطر برگ های تنباکو و بنفشه جایگزین آن ها می شوند و در آخر نیز رایحه نعناع هندی، کهربا و لامی مشامتان را پر خواهد کرد . )
( گوچی " GUCCI "
برند عینک طبی آفتابی گوچی در سال ۱۹۰۶ توسط گوچیو گوچی تاسیس شد.میدانید که همهی محصولات گوچی گران قیمت و بسیار باکیفیت هستند، به گونهای که در میان برندهای فوق لوکس دنیای مُد هموار نام گوچی به چشم میخورد؛ عینکهای برند گوچی نیز از این قاعده مستثنی نیستند، و همواره از بهترین متریال و خاصترین طراحیها برخوردارند. عینکهای برند گوچی در انواع مدها برای خانمها و آقایان طراحی و تولید میشوند، با اینحال فریمهای اُورسایز زنانهی برند عینک طبی آفتابی گوچی از محبوبیت بیشتری برخوردار هستند . )
به یکی از سال پایینی های هم دانشگاهی ایرانیم که با بورسیه تونسته بود دانشگاه آکسفورد فرانسه برای ارشد قبول بشه ، قول داده بودم تا هر موقع که ایران رسیدم به دیدن خواهرش برم ... نمیدونم چرا فقط خواست به دیدن خواهرش برم و از طرفش چیزی نبرم یا نگم ...
به سمت پیاده رو میرم بعد از چند قدم روبه روی پلاکــ256 یک کتاب فروشی ساده با اسم با حال می ایستم ...
" کتاب فروشی دل های دور اثر سعیدِه و سعید صباه "
کتاب فروشی و اسمش شبیه یک کتاب می موندن که نوشته شده توسط دو تا نویسنده است ... در رو هل می دم و داخل کتاب فروشی می شم و با فضای آرامش بخشی روبه رو می شم ... فضایی که پر بود از قفسه های پر از کتاب با نوری گرم و زرد که از سقف به قفسه های چوبی طرح اروپایی می تابید ...
باکارات رژ ، بویی که به راحتی نمیشه بین یک عالمه بو تشخیص داد حالا در این مکان از زیر مشامه من رد شد و این نشان از سلیقه خاص و با کلاس ضرافت یک نفر در انتخاب عطر برای استفاده می ده ...
" شخصیت روایتی می کند :
و تنها هَدَفِش این بود تَمامِ وَقتِ خود را برای ساختن آینده فرزندانش بگذارد ... پَس برای همین سال 1308 باغ های میوه خود را در روستا فروخت و به طهران آمد ... تنها هنر او غیر از دو باغ به ارث رسیده اش ، بنایی بود ... ساختن خانه هایی با تَراز و قَوام بالا ... او در روستا خانه هایی زیادی با قابلیت زِد سِیل بودن ساخته بود ... و تنها سوادی که داشت سواد مکتب خانه ای بود حساب و کتاب چرتکه ای و خواندن قرآن بود و همه مهارتی که داشت عَمَلی بود نه دانشگاه و ... او مثل خیلی از روستایی های دیگه برای کار به طهران رفت اما هَدَفَش فرق داشت با بقیه ... او دوست داشت تَمامِ وَقتِ خود را برای ساختن آینده فرزندانش بگذارد ... و هَمین امر باعث شد تا فامیلی خود را در ثبت احوال تَمامِ وَقتِ بگذارد ... "
ایلیا - خانم مطمئنین که برادرتون بهتون گفته من تو کتاب خونه فقط باهاش هم کلام می شدم ... .
... __ آقا ... برای پیدا کردن چه کتاب قدیمی مسیر تون به دل های دور خورده ... .
زن یا دختر ... هر چه ... ولی کمالات بود که از او سرازیر می شد ...
... __ آقا ... با کسی قرار کتاب داشتین ... .
چه صدایی زیبایی ... اگر من را با اسم صدا کند چه بر سر دلم خواهد آمد ... قرار کتاب ؟ ... آهاع سعید گفته بود مثل یک کافه جوون ها برای اومدن به کتاب فروشی قرار سر یک کتاب می زارن ... و کنار قفسه اون کتاب با هم در باره کتاب یا خودشون صحبت می کنن ...
ایلیا - اومدم خانم سعیدِه رو ببینم ... .
به اطراف دوباره نگاه می اندازم ... قفسه هایی زیبا که سبگ خیلی قدیمی اروپایی شون با لوستر های بلند و شیشه ای من رو یاد کتاب خونه بابا بزرگ که از ارث پدریش برداشته بود می اندازه ... اما بزرگی اون کجا او ، این کجا ...
... __ آقا ... سعیدِه مَنم ... مالک دوم کتاب فروشی ... .
سعیدِه این خانمه ... با نگاهی که به سر تا پام می اندازه اصلا حس خوبی نمی گیرم ... و حتی ابرو هایم توی هم میره و بِهِم بر می خوره ...
سعیدِه __ نکنه شما هم برای خریدن زمین کتاب فروشی به اینجا اومدین ... بهتره همین الان از اینجا برین ... من و برادرم فروشنده نیستیم ... .
آره برادرش ! ...
ایلیا - نه سوعه تفاهم شده ... .
سعیدِه __ اما ضاهرِه سَر تا پا برند تون یه چیز دیگه میگه ... اینگه زندگی غرق در پولی دارین و با خریدن این زمین می خواین پولاتون رو بیشتر کنین ... .
واقعا برام پر از تعجب و تحسین بر انگیز بود که یک نفر به راحتی بتونه برند های معروف رو از فیک تشخیص بده ... ولی حتما شانسی گفته ...
ایلیا - نه خانم هر کی که از برند های معروف استفاده کنه که خریدار چیز های بزرگ به حساب نمی یاد ... .
سعیدِه __ پس عطر گوچی بای گوچی رو چطوری تونستین به همین راحتی تو ایران پیدا کنید ... .
ظرافت به تمام معنا و بدون شک با یک آدم برند شناس طَرَفَم ... دقیقا شبیه همون چیز هایی که سعید از خواهرش می گفت ... یک دختر ...
...
--- سَعی ... سَعی این کتاب رو کجا بزارم ... .
سعیدِه __ سَعی و گوفت ... تو بلد نیستی بگی سَعیدِه دختر ...
" به یاد آوردن یک خاطِرِه :
مُنا -- ایلی ... ایلی لطفا ... خواهش می کنم سرت رو از اون کتاب بیار بیرون و بیا بازی ... . خواهرم با ناز خواهرانه از من تقاضای خواسته ای را داشت و من کتاب خواندن را در الویت می دانستم ... صدای نازلارَم می آید و من سریع نگاهم را از کتاب می گیرم و به نازلارَم می دوزم ...
نازلار - نه ... نه اونِه اییلیی نیش ... اونو بال یَد ایلیّیا صِلا کونیش ... مَکِه نَهع ایلیّیا ... .
همه توجهم به نازلارَمِه که با زبان کودکانه و با تاکید سعی داره به خواهرم مُنا که از او بزرگ تره بفهمونه اسم من ایلیا ست دادم و غرق در جاذبه چشم هاش و اخم بین ابرو هاش هستم ... نازلارَم به خاطره این که خواهرم اسمم رو مخفف گفت بود عصبانی شده ... به خاطره مَن ... با این فکر ها قند تو دلم آب میشه و به این فکر می کنم که او نازلار من است دیگر ... بین بحث شان مداخله می کنم تا کار به دعوا های دخترانه نکشد ...
ایلیا - دخترا بسه ... از خانم هایی مثل شما بعیده که به خواید سر بیان یک اسم دعوا کنید ... . اما انگار این حرف من باعث ناراحتی نازلارَم میشه باعث اشکی شدن چشم هاش و پر از بغض شدن صداش ... و همین چشمان اشکی و صدای بغض دار باعث گرفتگی و فشرده شدن قلبم می شه ... نه نباید نازلارَم از دست من ناراحت باشه ... نباید ...
نازلار - تو ... هِع هِق هِعق ... خِییلـ ...
ایلیا - خب حق با نازلار هم هست دیگه مُنا خانم ... شما باید اسم برادرت رو کامل صدا کنی مثلا ازت بزرگ ترم ها ... . حرف هایم رو با لبخند بیان می کنم ... اما باعث ناراحتی مُنا ، پا کوبیدن و رفتنش از کتاب خونه میشه ... ولی هیچوقت نمی تونم اون اخم بین ابرو ها و ناراحتی تو چشمای نازلارَم رو که به خاطر طرفداری ازش جاش رو به لبخند روی لب هاش داد رو فراموش کنم و یاد آوریش باعث لبخند روی لب هام و برق چشم هام نشه ... "
سعیدِه __ آقا ... فکر کردین رفتار من خنده داره که لبخند می زنین ... .
ایلیا - نه یاد یک خاطره افتادم ... حالا خانم این ها رو رها کنین ... من از طرف ...
سعیدِه __ آقا ... چی چی رو رها کنیم ... اینجا که با پرویی اومدین ... به شخص من هم که می خندید ... بعد می کید رهاش کنم ... اصلا اگه سوعه تفاهم شده ... پس برای چی اینجا اومدین ... .
اصلا اجازه حرف زدن به آدم نمی ده ... هوف ...
ایلیا - خانم مگه شما اجازه حرف زدن می دین .... من ایلیا هستم ... ایلیا تَمامِ وَقتِ ... سال بالایی برادرتون در آکسفورد فرانسه ... .
سعیدِه __ آهاع ... آقا ... بله خیلی خیلی از دیدنتون خوشبختم ... برادرم وقت هایی که هم وقت می کرد بتونه به من زنگ بزنه از شما می گفت ... از این که چقدر کمکش کردین تا بتونه تو دانشگاه دووم بیاره ... .
حرف هاش و تعقیر رفتارش باعث تعجبم میشه ... مَن ...
ایلیا - من اصلا تا الان برای برادرتون کاری انجام ندادم که کمک به حساب بیاد ... ( و با خیره شدن به صورتش ادامه می دم ) من فقط تو کتاب خونه با برادرتون هم کلام می شدم و سوال های درسی سال های قبل جزر و هندسه و ... رو براش حل می کردم همین ... .
با هول شدنش متوجه این می شم که می خواسته خود شیرینی کنه ... هِع ... حتما برادرش از مایه دار بودن خانوادم بهش گفته ... اما اون ثروت برای خانواده امه نه من ... من دوست دارم شرکت طراحی معماری خودم رو با دستای خودم تاسیس کنم و از صفر بسازمش ... تا اگه روزی نازلارَم برگشت با هم اداره اش کنیم ... آخه این بیشتر رویای نازلارَم بود که من و خودش شرکت طراحی معماری خودمون رو داشته باشیم ... و همین باعث شد تا من دانشگاه معماری بخونم و نازلارَم طراحی بخونه ...
سعیدِه __ آه ... آقا ... خب همون ... دیگه ... اینگه سوال های سال قبل ریاضی رو براش حل می کردین ... کمک نمی شه ... .
و یک ابروم رو می دم بالا و به صورت هول شدش خیره می مونم ...
شاید باید این رو بهتون می گفتم که من تو دانشگاه آکسفورد به غیر از کلاس هام بقیه روز رو همش تو کتاب خونه دانشگاه بودم و اصلا اون جا با هیچکس هم کلام نمی شدم و خودم رو مثل همیشه غرق در خوندن کتاب های درسی و علمی می کردم ... و فقط چند باری تو سلف اون هم با دو تا از بچه های فامیل که اون ها هم تو آکسفرد درس می خوندن هم کلام شدم ... و برادرش هم استادم بهم معرفی کرد به خاطره این که ایرانی بود و من تنها شاکردش بودم که هم بهترین بودم تو درس ها و هم ایرانی ... اون هم تازه من و برادرش تو کلاس های درس وقتی اساتید کلاس نداشتن یک پنج شش باری باهاش درس های سال ها قبلم که برای اون درس های تازه ای بودن رو یاد می دادم ...
وقت می بینم نمی تونه حرفی بزنه ... خندم می گیره و نمی تونم جلوی خندم رو بگیرم ...
خنده ای می کنم و بعد روبش می گم ...
ایلیا - خانم ... شما و برادرتون واقعا با حالید ... من حالا یک بار به برادرتون روی خوش نشون دادم و گفتم خانوادم پولدارن ... دیگه نگفتم پول و ثروتشون برای منه که ... فکر کردید من با این رفتار ها از شما خوشم می یاد و شما هم یهو می افتید تو ظرف عسل ... .
سعیدِه - آقا ... چه را اینجوری فکر کردید من فقط می خواستم به خاطره کمکی که به برادرم کردید ازتون تشکر کنم ... .
ایلیا - باز که گفتید کمک ... خانم ... من اصلا به برادرتون کمکی نکردم که هی می گید کمک کمک ... والا اگه استادم ازم نخواسته بود من اصلا علاقه نداشتم با برادرتون هم کلام بشم ... .
نفسی می گیرم و به صورت ناراحت شده اش خیره می شم ... هیچ ناراحتی جز ناراحتی نازلارَم من رو ناراحت نمی کنه ... شاید بگید آدم سنگ دلی ام ... اما من تو ذهن و قلبم فقط نازلارَم رو می دیدم ... و کسی جز اون برام اصلا مهم نبود ...
دو باره مخاطب قرارش می دم و می گم ...
ایلیا - اصلا شما می دونین برادرتون تو فرانسه غیر از درس خوندن چه کار هایی می کنن ... .
و نیش خندی می زنم و منتظر واکنشش به حرفم در مورد برادرش می مونم ...
سعیدِه - شما ... شما به خاطره یک سوعه تفاهم می خواید برادرم رو آدم بده کنید و مثلا باعث خجالت من بشید ... تو دلتون خوشحالی کنید که یک دختر تنها رو اذیت کردید و کاری از دستش بر نمی یاد ... .
مثلا می خواد با حرفاش دل من رو به رحم بیاره ...
ایلیا - دختر ... خوب گوش کن ... اکه برادرت دفعه بعد زنگ زد بهش بگو لطف در حقت کردم به خواهرت سر زدم ... دیگه سر راهم پیداش نشه که من آدم دل رحمی نبودم ، نیستم و نخواهم شد ... .
و مخاطب به خودش می گم ...
ایلیا - اینجا اومدنم از اول اشتباه بود ... وقتم فقط هدر رفت ... .
و پشتم رو بهش می کنم و سمت خروجی می رم ...
تو ماشینم می شینم و در و می بندم ... عینکم رو بر میدارم رو داشبور می ذارم و دستی به چشمام می گشم که خسته شدن ... واقعا نصف وقتم تو این کتاب فروشی هدر رفت ... بعد از کمی آروم شدن از لحاظ روحی دوباره عینکم رو به چشمام می زنم ... ماشین رو روشن می کنم و به سمت خونم می رونم ...
اما باید یک سر بعد از ظهر به تعمیرگاه برم و از وضعیت ماشین بولگاری فالکارم که دیروز برای تعمیر و تمیز کاری بردم مطلع شم ...
ریموت حیاط رو از جعبه داشبور ماشینم بر می دارم و در حیاط رو با فشار دادن دکمه ریموت باز می کنم ... ماشینم رو توی پارکینک حیاط خونم پارک می کنم ...
بعد از مطمعن بودن یا قفل بودن ماشینم از راه سنگ فرش به سمت در خونه می رم و با کلید بازش می کنم ... کیفم رو روی جا کیفی کنار در می زارم و به سمت آشپزخونه برای آماده کردن یک قهوه می رم ...
.. .
بزارید از خودم براتون بگم :
من ایلیا هستم ایلیا تمامِ وَقت سی و یک ساله ... یک جورایی مرد بالغی به حساب می یام ... توی خانواده تمامِ وَقت به دنیا اومدم و از شش سالگی عاشق دختر عموم نازلار شدم ... و به خاطره نازلارَم رویای معمار شدن اومد سراغم و دانشگاه مهماری خوندم ... پنج سال هم هست که به خاطر جای خالی نازلارَم برای ادامه تحصیل و پیشرفت بیشتر به دانشگاه آکسفورد فرانسه رفتم و تمام وقتم رو صرف درس و یادگیری علم گذاشتم ... اخلاق خاصی ندارم ... فقط تو زندگیم دو چیز برام با ارزشن ... اولی نازلارَم دومی هم باز نازلارَم ... من دوست دارم تمام زندگیم رو وقف نازلارَم کنم ... و بیشتر وقت هایی که نازلارَم پیشم نبود من خودم رو غرق در کتاب خوندن می کردم ... اون قدر که دنیای اطرافم رو فراموش می کردم و شاید حتی بعد یک روز متوجه می شدم که تو کتابخونه یا اتاقم هنوز هستم و دارم کتاب می خونم ... بعضی وقت ها خانوادم بهم می گفتن تو یک آدم دو قطی هستی ... چون نرمال رفتار نمی کنم نه ها ... مثلا مثل امروز باهات خوب خوش کلام وارد صحبت می شم و یک دفعه تا بفهمم ارزشی ندارین که وقتم را با صحبت کردن با شما هدر بدم لحنم کلا عوض می شه و جوری با حرف هام شما رو ناراحت و تحقیر می کنم ... که دیگه دلتون نمی خواد دوباره با من رو به رو بشین ... و همین باعث شد تعداد کمی تو دوران زندگیم باهام دوست بشن یا بخوان هم کلام شن ... و خیلی علاقه دارم همیشه مرتب و شیک یا تمیز باشم و به خاطره همین یک مورد خیلی مورد تحصین پدربزرگم و افراد زیادی شدم ... .
.. .
ایلیا - الو ... الو مامان صدا نمی یاد ... بزار بعدا خودم زنگ می زنم ... الان کلاس دارم ... الو ... .
مامان - کمتر ادا در بیار ... این شماره ایرانته ... بعدشم بچه های پسر عمو های بابات از قبل گفتن چند روزی هست اومدی ایران فکر کردی یواشگی بیای متوجه نمی شیم ... همین ظهر پا می شی میای خونه وگرنه زیر سنگ هم باشی پیدات می کنم ... فهمیدی ... .
ایلیا - باشه مامان ... بزار ببینم کاری ندارم حتما ... میام به روی چشم ... من چون می دونستم چنین رفتاری نشون میدی یواشگی اومدم کار هام رو ردیف کنم ... بعدش بیام قشنگ ور دل خودت انقدر بمونم تا خسته بشی بگی برو ... .
مامان - نمک نریز ... تو فقط بیا به من و بابا خواهر برادرات خودت رو نشون بده ... مطمئن بشیم سالمی بعد دوباره برو سراغ کارات ... .
ایلیا - باشه گفتم که به روی چشم میام ... فقط ... خبری ... از نـ ازلـارَ... نازلار ... آبجی نشده ... پیامی ، تماسی ، ردی نشونی ... چیزی ... .
مامان - من می دونم به عنوان خواهرت خیلی دوسش داری ... اما چه را هر بار که زنگی زدیم به جای پرسیدن حال خواهر خودت مُنا همش درباره دختر عموت می پرسی ... وقتی خودتم خوب می دونی اون فرار نکرده که بتونن ردی ازش پیدا کنن ... کم شده ... .
دلم میخواست از ته دل داد بزنم اون خواهرم نیست نازلارِ مَنِه ... تمام زندگی مَنِه ... انقدر به من نکید اون خواهرته ... ناراحَتَم می کنه ....
ایلیا - خوب چیکار کنم مثل خواهرِ ... خودم از بچگی پیش من بزرگ شده ، برام به اندازه مُنا ارزش داره ... نباید نگران حالش بشم ... .
چقدر سخته وقتی برات مثل خواهر نیست به خوای خواهر صدا کنی وقتی تمام قلبت برای اون می تپه و به اندازه تمام دنیا دوسش داری اما باید ... اندازِه ای تایین کنی ...
چقدر و چقدر های ساده ای که من از آن ها مهروم شدم ...
مامان - نه منظورم این نبود که نگران و ناراحتش نباشی ... دارم میگم خودت هم خواهر داری چرا یک بار حال اون رو نمی پرسی نمی گی از اون چه خبر ... من گِـلَم از اینه ... و اِلا که منم خوب می دونم اون دختر غیر از تو پدرش از کسه دیگه ای محبت ندیده و یک دختر مستقل بار اومده ... .
خب وقتی تمام قلبت رو یک نفر پر کرده باشه مگه می شه نگران حال و احوال کسه دیگه ای بشی مخصوصا وقتی که طرف نزدیک ترین بهت و هم خونت باشه ...
ایلیا - حالا می شه بقیه اش رو خونه حرف بزنیم ... .
مامان - باشه پسر برام شام غدای مورد علاقه ات رو می پزم فقط دیر نکن زود بیا ... .
ایلیا - باشه سعی می کنم زود بیام ... خداحافظ تا شب ... .
مامان - خدافظ ... .
تلفن رو ، رو پاتختی کنار چراغ خواب می زارم ... دستی به چشم های خسته ام می گشم و به ساعت رو دیوار سمت راستم ، کنار در بالکن نگاه می اندازم تقریبا ساعت سه بعد از ظهر رو نشون می داد ... و یعنی من از صبح که از کتاب فروشی به خونه و بعد بع تخت پناه آوردم تا الان خواب بودم ... تو جام میشینم و دستم رو به سمت پا تختی دراز می کنم و ورق قرص نیتروگلیسیرین ( زیر زبونی ) رو ورمی دارم و یک قرص می خورم ... کمی که به بدنم زمان دادم در یک جست سریع از تخت بلند می شم و مرتبش می کنم و به سمت حموم عظیمت می کنم تا وقتی پیش خانواده می رم آراسته و تمیز باشم ...
( قرص نیتروگلیسیرین
قرص زیرزبانی قلب، معمولاً نیتروگلیسیرین است که برای درمان یا پیشگیری از درد قفسه سینه (آنژین صدری) در افراد مبتلا به بیماریهای قلبی استفاده میشود . این دارو با شل کردن و گشاد کردن عروق خونی ، به ویژه عروق کرونری قلب ، باعث افزایش جریان خون و اکسیژن رسانی به قلب میشود و در نتیجه درد قفسه سینه را کاهش میدهد . )
.. .
دو تا بوق میزنم تا نگهبان در رو باز کنه ...
نگهبان - آقا ... سلام ... خوش اومدین بفرمایین تو ... .
بعد باز شدن کامل در و کنار رفتن نگهبان فرمون ماشین رو میچرخونم و ماشین رو به سمت داخل حیاط هدایت می کنم ... و بعد به سمت پارگینگ گوشه حیاط میرونم ...
مامان - پسرم اومدی مادر به قربانت بره ... .
آروم در ماشین رو می بندم و به سمت صندوق میرم و با ریموت درش رو باز می کنم ... که کیسه کادو رو بردارم ...
مامان - بزار می کم نگهبان هر چی می خوای بیاری از ماشین برات بیاره ... .
ایلیا - نه نیاز نیست ... باید خودم بیارم ... .
نگهبان - آقا بزارید براتون بیارم کیسه رو ... .
ایلیا - نیاز نیست ... فقط برو کوله پشتیم رو از سمت شاگرد برام بیار .... .
نگهبان - چشم ... .
بعد برداشتن کیسه در صندوق رو می بندم و به نگهبان می رم ... کوله رو می گیرم و سوییچ بی ام و ام رو بهش می دم ...
ایلیا - ماشین رو ببر داخل پارگینگ پارک کن ... .
نگهبان - به روی چشم آقا ... .
.. .
مامان - بیا بغلم پسرم ... خیلی دلم برات تنگ شده بود بی معرفت ... یعنی تو ، تو دانشگاه تعطیلی چیزی نداشتی یک سر بیای ایران به پدر مادرت سر بزنی ... .
ایلیا - مادر من ... کِلِکی ... به خاطر همین هاست که یواشکی اومدم دیگه ... با خودم گفتم هر چی دیر تر از مامانم کِلِکی بشنوم بیشتر می تونم تحمل کنم ... .