نامه ای مینویسم...مقصد آن شهر خیال هاست اما گوش بده!
میدانی قلب هایمان به کدامین درد شکستند و ترک خوردند...
امید ها آرزو هایمان به کدامین گناه پر کشیدند و رفتند...
با مداد های سیاهی که برداشتیم جهانمان را با دستان خودمان خط خطی میکنیم.
و نگویم من از انسان....انسانی که قدم بر میداشت و جا پای آن کلماتِ دروغ،قدرت و خودخواهی...
به گمانم عشق و محبت را خاک کرده و با سنگ خفه اش میکند تا مبادا گلی بدهد .
اما میدانی قانون زندگی هنوز عوض نشده.ما انسان ها می رویم.اما اینکه چطور و با دستان چه کسی ؛حرف ها دارم...
عجیب است که صدای نفس های یکدیگر را می شنویم اما گل های عشقمان وقتی در می آید که دیگر صدای تپیدنی نمی آید...
و در آخر نامه ام خواستم ، بگویم کفش هایت را عوض کن تا جای پای آن غرور نباشد.
سنگ ها را کنار بزن و بذر محبتت را آب بده.
پاک کن را بردار و جهان خط خطی شده مان را دوباره سفید کن...
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳