۲۰ سال گذشت : پارت ۲

نویسنده: Nazee

در زده شد... طبق معمول محیا بود.

+بیا داخل

محیا خواهر دوقولومه و تنها کسیه که بهش اعتماد دارم و کل زندگیمو رازامو ارزوهامو میدونه... تنها کسیه که سمت منه!

=مهتا خوبی؟

+اره نگران نباش

=بابا همچنان سر حرفشه! مگه نه؟

+مهم نیست... اون کامران دختر بازه....

=اروم بچه خوابیده

+هوففففف...میدونی چیه؟...میخوام....

=نگران نباش... هرچی بگی تا تهش باهاتم

چشمام گرد شد و بغض کردم... ناخوداگاه بود...

اومد بغلم کرد... تو بغلش مث .. گریه کردم...

[پرش زمانی به ۲ روز بعد]
*هشدار: هنوز به زمان حال برنگشتیم...تموم شد میگم خودم.....باتشکر♡

=تو مطمئنی؟خطرناکه

+هراتفاقی بیفته میخوام انجامش بدم... تو شهر هرتم با مردم و مخصوصا خانواده همچین کاری نمیکنن

=اروم باش...بعد از طلاق دادن شوهرت بداخلاق شدیا

+سعی نکن بخندونیتم... یه یادگاری ازش دارم

=ناراضیی مگه؟

+نه کل داراییم تویی و اون

=پس شوهر من چی؟

+راستی اونم میخواد قاطی شه؟

=صددرصد

+خوبه:)

=بهش میگم همه چیزو

+خوشحالم تورو دارم

=هعیییییی بریم تو کارش

+اول بابا

=چشم خانم خانما

+مرسییی

رفتم سراغ دایون که بهش غذا بدم و یونگمینم رفت تا به بابا قضیه رو بگه....

[ویو محیا]
رفتم بالا... خواستم در بزنم که صدای سکوت حکم فرمایی به گوش میرسید

باخونسردی و نفس عمیق در زدم...

=پدر اجازه دارم؟

بعد چند ثانیه گفت بیا که رفتم تو و با صورت قرمز شیما مواجه شدم پوزخندی مخفی زدم و ادامه دادم...







دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.