شمع

شمع : شمع

نویسنده: mohamadmahdi_mousavi

دختری با چشمان ابی و مو های ژولیده وارد اشپزخانه شد بدون سر و صدا میز را میچید و چاشتی مفصل برای برادر و مادربرزگش اماده میکرد از وقتی پدر و مادرش از  هم جدا شده بودند او و برادرش پیش مادربزرگشان زندگی میکردند صبحانه اماده و میز هم تقریبا چیده  شده بود دستان کوچکش را با حوله ی نخی که مادربزرگ برای انها دوخته بود خشک کرد و رفت تا مادربزرگ را بیدار کند دخترک تلاشی برای بیدار کردن برادرش نمیکرد چون مطمعن بود که او بیدار نمیشود قبل از اینکه از اشپزخانه خارج شود بار دیگر نگاهی روی میز انداخت بازهم جانونی را یادش رفته بود از پله های اشپزخانه که به زیرزمین راه داشت پایین رفت و ان را برداشت و روی میز گذاشت  فردای ان روز تصمیم گرفت اول جانونی را بیاورد و بعد میز را بچیند  دخترک بعد از اینکه صبحانه اش را خورد وارد زیرزمین شد روی صندلی چوبی اش نشست فضای انجا بسیار تاریک بود و هیچ چیز دیده نمیشد با خود گفت : خوب میشد اگر یک شمع اینجا میداشت ناگهان سر وصدایی از اطراف شنیده شد جانونی هم انگار داشت تکان میخورد دخترک با احتیاط به سمت جانونی رفت ودرش را باز کرد چشمانش برق میزد همان چیزی که چند دقیقه پیش ارزو کرده بود را درون جانونی میدید  شمع را  با کبریتی قدیمی که گوشه انباری افتاده بود روشن کرد اما چند ثانیه ای بیشتر نگذشت که مادربزرگش صدایش زد وگفت باید تکالیفش را اماده کند که فردا به مدرسه برود دختر هم برای اینکه مادربزرگش متوجه چیزی نشود سریع انجارا ترک کرد   فردای ان روز در مدرسه تمام فکر ذکرش این بود بود که امروز قرار است چه ارزویی کند  قطعا ارزویی که میکند باید اندازه ی جانونی باشد همین  هم کارش را سخت کرده بود  در مسیر خانه بود که از ارزویش مطمعن شده بود او قرار بود دو قلب مهربان ارزو کند و ان را به پدر و مادرش بدهد تا با هم اشتی کنند وقتی به خانه رسید با عجله به سمت زیر زمین رفت    بازهم چشمانش برق زد اینبار قطره ای هم از گوشه ی چشمش پایین میریخت    زیر زمین اتش گرفته بود .
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.