همه شهر توی آتشی سیاه رنگ در حال سوختن بود
صدای گریه ها و فریاد ها از همه جا شنیده می شد.
در میان این آتش یک نفر ایستاده بود ، اون یک زره جنگی قرون وسطایی به رنگ سفید با طرح های طلایی پوشیده بود
در زمانی که همه داشتند فرار می کردند و سعی می کردند از اون مکان دور شوند
اون مرد به سمت فاجعه حرکت می کرد.
فاجعه ای که در طول تاریخ بشر بی سابقه بود.
فاجعه ای به نام " شاه سیاه"
در میان شعله های سیاه رنگ ، بر روی کوهی از جسد ها با یک ماسک سیاه رنگ، نشسته بود.
اون یک لباس کاملا سیاه پوشیده بود و یک تاج سیاه رنگ بر سر داشت که یک نگین بنفش رنگ درخشان داشت.
مرد ی که زره سفید پوشیده بود ، نزدیک مرد سیاه پوش رفت و گفت.
" برادر ، چرا تو این کار رو کردی؟!"
مرد سیاه پوش ، بعد از شنیدن کلمه " برادر" با صدای بلند شروع به خندیدن کرد و بعد با لحنی شاد و مست گفت
" آیان ، خوش حالم که هنوز من رو برادر خودت می دونی"
مرد سیاه پوش مکثی کرد و بعد ادامه داد
" اما ، متاسفانه من دیگه برادر تو نیستم"
بعد مرد سیاه پوش ، ماسکی که بر چهره اش بود رو برداشت و صورت خودش رو به شوالبه سفید پوش که آیان نام داشت نشان داد.
چشمان آیان با دیدن صورت او ، گشا تر شد
آیان نمی دانست باید این چیزی که اکنون می بیند را چه بنامد.
زشت؟
ترسناک؟
نه ، این هنوزم صورت برادرش بود و آیان نمی توانست به خودش این اجازه رو بده که این حرف ها رو به اون بزنه.
چند لحطه بعد ، مرد سیاه پوش ماسکش را دوباره بر روی چهره خود گذاشت و صورتش ناپدید شد.
" می دونستم، این چهره حتی برای تو هم ناخوشاینده"
آیان سعی کرد چیزی بگوید
" نه، من..."
اما مرد سیاه پوش ، انگشت اشاره اش رو جلو آورد و گفت
" نیازی به گفتن هیچ حرفی نیست"
مرد سیاه پوش شمشیری که در سمت چپش بر روی جسد یک کودک حدودا ۱۰ ساله بود را برداشت و آن را از غلاف سیاه رنگش بیرون کشید.
تیغه شمشیر نیز به اندازه غلافش سیاه بود.
آنقدر سیاه که مانند این بود که تمام غم ها و عذاب ها و تاریکی های درون انسان ها رو در تیغه خودش حبس کرده بود.
بعد از بیرون آوردن تیغه ، مرد سیاه پوش صحبت کرد
" آیان ، حالا وقت صحبت کردن نیست"
مرد سیاه پوش مکثی کرد ، انگار می خواست چیزی بگوید ، اما در لحظه آخر از گفت آن پشیمان شد و به حرف های قبلی خود ادامه داد.
" حالا من و تو دیگر برادر نیستیم ، اکنون من فاجعه ای هستم برای بشریت و تو قهرمانی هستی که انسان ها رو از دست فاجعه نجات می دهد"
مرد سیاه پوش نوک شمشیرش را به سمت آیان گرفت و گفت
" امروز ، این نقطه ، آغاز پایان ها و پایان آغاز هاست ، سرنوشت دنیا امروز و در این مکان مشخص خواهد شد"
آیان خنده تلخی کرد و همانطور که قطرات اشک از چشمانش خارج می شد گفت.
" بله ، حالا تو آکاش برادر من نیستی ، من اکنون در برابر 《 شاه سیاه 》ایستاره ام"
و آیان نیز شمشیر نقره ای رنگ خود که نشانه رحمت خدایان برای انسان ها بود رو از غلافش بیرون کشید
شمشیر چنان با شکوه می درخشید که انگار تکه ای از خورشید است.
آیان فریاد زد و با صدای بلند گفت.
" آکاش ، شاه سیاه ، تو در این لحظه تاوان همه گناهانت را خواهی داد"
و بعد لبخنی زد و با صدایی آرامتر و مهربانانه گفت
" پس بیا ، آخرین رقص شمشیر هامون رو انجام بدیم"
با اینکه از روی ماسک معلوم نبود ، اما آکاش هم لبخند می زد
بدون لحظه ای صبر کردن هر دو به سمت یک دیگر دویدند ، آنها با سرعتی باور نکردنی به هم رسیدند طوری که انگار از اول آنجا بودند ، آنها داعماً در حال ضربه زدن با شمشیر خود بودند.
مبارزه آنها مانند رقص شب و روز ، نور و تاریکی و در آخر رقص قهرمان و شیطان بود
صدای شمشیر های که به هم برخورد می کردند در آن مکان طنین انداز شده بود.
بعد چند دقیقه مبارزه ، هر دو نفر زخمی بودند ، و در آن لحطه شاه سیاه که نامش آکاش بود چیزی گفت
" آیان ، بیا این رو در یک ضربه به پایان برسونیم"
آیان شمشیرش را با دو دستش محکم گرفت و گفت
" موافقم"
هر دو به سمت یکدیگر می آمدند و شمشیر هایشان را به سمت قلب هم هدف گرفته بودند.
هر دو فاصله چند سانتی متری یکدیگر رسیده بودند ، اما به نظر میرسد که شمشیر آکاش به دلیل بلندتر بودن زود تر بتواند قلب حریفش را سوراخ کند.
ولی ، یک اتفاق عجیب افتاد
آیان حتی فرصت نکرد که فکر کند
آیان خود را برای مرگ آماده کرده بود ، او از قبل می دانست که حریف برادر بزرگ خودش نمی شود.
از اول آیان قرار بود کسی باشد که میمیرد.
اما...
حالا کسی که دنیا رو به لرزه در آورد و آدم های بی شماری را کشت ، وحشت را در سراسر دنیا پخش کرد
اکنون قلبش سوراخ شده بود و آیان را در آغوش گرفته بود
آیان با ناباوری به چند ثانیه قبل از این اتفاق فکر می کند
لحظه ای که آیان خودش را برای مرگ آماده کرده بود و شمشیر آکاش به روی قفسه سینه اش رسیده بود ، ناگهان آکاش شمشیرش را انداخت و دستانش را باز کرد تا برادرش را در آغوش بگیرد
و قلب خود را در مقابل شمشیر آیان گرفت و مرگ رو پذیرفت.
با اینکه آیان باید از اینکه توانسته بود فاجعه بشریت را بکشد و دنیا را نجات دهد خوش حال باشد
اما او نمی توانست جلو اشک هایش را بگیرد.
وقتی شمشیر آیان آغشته به خون آکاش بود و هنوز شمشیر درون قلب آکاش بود
آکاش همانطور که آیان را در آغوش گرفته بود
کنار گوش آیان با صدایی که انگار آخرین لحظاتش بود گفت
" آیان ، به عنوان آخرین صحبتمون می خواهم که اون جمله ای که قبل از این اتفاقات همیشه بهم می گفتی رو ، بگو"
آیان در حالی که سعی می کرد اشک هایش را کنترل کند با صدایی لرزان گفت
" دوستت دارم ، برادر بزرگ"
آکاش با شنیدن این جمله لبخند عمیقی زد و گفت
" وقت خودت رو سرزنش نکن و همیشه بهترین زندگی رو برای خودت فراهم کن ، چون از حالا تو باید به جای هر دو نفرمون زندگی کنی"
آکاش با گفتن این جمله ، کم کم به ذرات درخاشن و سفید رنگ نور تبدیل شد.
آیان همانطور که به فروپاشی برادرش نگاه می کرد نمی توانست که گریه نکند
او شمشیرش را رها کرد و سعی کرد که برادرش را در آغوش بگیر ، اما او رفته بود و به نور تبدیل شده بود
حتی لباس هایش هم نابود شد.
تنها چیزی که از او مانده بود یک تاج سیاه رنگ بود که بر روی زمین افتاده بود
آیان خم شد و تاج رو در دست گرفت ، و ناگهان تاج به نوری سفید تبدیل شد و وارد بدن آیان شد
و در آن لحطه یک صفحه معلق در هوا ظاهر شد.
[ پیام سیستم]
[ شرط اول:تمام روح های مورد نیاز با موفقیت جمع آوری شد]
[ شرط دوم : روح یکی از عزیزترین افراد برای کاربر با موفقیت جمع آوری شد]
[ تمام شروط درمان انجام شد]
آیان با خواندن این پیام ها حتی شدیدتر گریه کرد.
و احساس کرد که زخم های او بهبود یافت و حتی زخم عمیقی که به روحش در طی یک مبارزه وارد شده بود و داعما درد زیادی رو به اون تحمیل می کرد درمان شده بود.
آیان در حالی که لبخند می زد و اشک می ریخت ، گفت
" پس برادر ، تمام کار هایی که انجام دادی همش بخاطر من بود.."
در طرف دیگر ، روح آکاش در سیاهی بی پایانی در حال حرکت به سمت پاره ی نوری در انتها بود که ناگهان صفحه ای جلوی اون ظاهر شد
[ سیستم از عملکرد شما ناراضی است]
[ سیستم شما را به ۲۰ سال قبل باز می گرداند تا اشتباهات خود را اصلاح کنید]