چشمانم را با احساس کردن نوازش نور خورشید بر روی پلک هایم باز می کنم
نور...
چند سال بود که نور را ندیده بودم؟
نمی دانم...
ولی نور خیلی زیباست
صورتم را به اطراف می چرخانم ، هنوز همان کلبه قدیمی ، بوی چوب های نم زده کل اتاق رو فرا گرفته
وقتی سعی می کنم از جایم بلند شوم ، صدای جیر جیر هایی از تختم می آید
با اینکه همیشه از این صدا متنفر بودم ، اما این بار ، این صدا را دوست داشتم
از روی تخت بلند می شوم و به کنار پنجره می روم
دستم را روی شیشه ی پنجره می گذارم و به آفتابی که از لا به لای درختان ، نور محبت آمیزش را به من می تاباند نگاه می کنم
بعد ، از پنجره فاصله می گیرم و به سمت در اتاق می روم ، وقتی در را باز می کنم
چیزی را می بینم که بیست سال تلاش کردم اون رو ببینم ولی....
نتوانستم.
اما حالا ، اون چیزی که می خواستم ببینم دقیقا جلو چشمانم بود
پدر و مادرم ، به همراه برادر کوچکم در حال خوردن صبحانه بودند
آیان وقتی که داشت صبحانه می خورد ، با شنیدن صدای در اتاق صورتش رو به سمت من چرخاند و با دیدن من ، لبخند زیبایی زد
لبخند پاکی که نشانه از معصومیت کودکی او بود
من هم در پاسخ لبخند او ، لبخندی زدم و بعد به سمت میز چوبی ای که خانواده ام روی آن در حال خوردن صبحانه بودند رفتم
بدون گفتن چیزی روی صندلی ای که کنار پدرم بود نشستم و شروع به خوردن صبحانه کردم
پدرم با تعجب به من نگاه کرد و گفت
" آکاش ، چرا برخلاف همیشه ، اینقدر ساکتی؟"
او نمی دانست که فردی که اکنون کنار او نشسته ، همان آکاشی که یک نوجوان پاک است ، نیست
بلکه او فاجعه ایست که بر کل دنیا نازل شد
اما آکاش این کلمات رو نگفت و لبخندی زد و گفت
" چیز مهمی نیست ، فقط امروز من کمی بی حوصله ام "
بعد از شنیدن پاسخ ، لیان ، که پدر آکاش بود دیکر چیزی به آکاش نگفت
همه بر سر میز صبحانه در حال خندیدن و شادی بودند
آنها با هم صحبت می کردند و آکاش فقط به آنها نگاه می کرد و با خودش فکر می کرد که...
فقط سه سال...
سه سال وقت دارم که خودم رو برای مقابله با اون فاجعه آماده کنم....
اینبار من پیروز خواهم بود!
آکاش با اینکه در درون خود صحنه های اون فاجعه رو مرور می کرد ، اما از بیرون چیزی نشان نمی داد
با این حال لیان ، پسرش را به خوبی می شناخت ، اما...
او کسی که حالا کنارش نشسته بود را نمی شناخت ، آرامشی که آکاش داشت ، متفاوت از خود طبیعی او بود
او همیشه هاله یک نوجوان پر انرژی را داشت ، اما حالا هاله او مانند یک قاتل خونسرد بود
آکاش بعد از خوردن صبحانه اش ، بدون گفتن چیزی از روی صندلی اش بلند می شود و به سمت در خروجی کلبه می رود ، وقتی از کلبه چوبی خارج می شود
بوی شب نم هایی را که بر روی علف ها و برگ های درختان بود ، احساس کرد
بویی آشنا و در همان حال غریبه...
با شنیدن صدای پایی ، صورتش را به سمت دیگری می چرخاند
او هر چه که به آن گوشه جنگل نگاه کرد ، کسی را ندید ، هیچ چیز در آنجا نبود ، حتی نوری که همه جنگل را روشن کرده بود ، در آنجا وجود نداشت
این سیاهی برای او آشنا بود ، آکاش با اینکه فقط به عمق تاریکی جنگل خیره شده بود ، اما احساس می کرد که دارد به درون خودش نگاه می کند
سیاهی ای که محبت خورشید را دریافت نکرد ، چیزی که شرور ها را به آن می شناسند
تاریکی...
تاریکی چیست؟
تاریکی ، در واقع وجود نداشتن نور است ، وقتی نوری نباشد تاریکی به وجود می آید
تاریکی چیزی نیست که بتوان وجود آن را فقط با خودش اثبات کرد ، وجود تاریکی وابسته به وجود نور است
وجود نوری که هرگز بر آن نمی تابد
پس اگر شرور ها تاریکی هستند ، پس می توان فهمید که شرور ها خودشان نمی توانند دلیل وجود داشتن خودشان باشند
وجود آنها یعنی وجود تکه ای از جهان که نوری بر آن نتابیده
شرور ها از مادر زاده نمی شوند ، بله شرور ها ساخته می شوند
شرور ها نیز مانند تمام موجودات زاده می شوند ، ولی از همان ابتدا شرور نیستند...
آنها با تلخی روزگار شرور می شوند ، شرور ها کسانی هستند که نوری دریافت نکرده اند...
مردم به جای اینکه خود نوری شوند که تاریکی را از آنها دور می کند، آنها را نفرین کردند
و برای نجات خودشان ، به کسانی وابسته شدند که آنها را نور می نامیدند
قهرمان ها...
نور هایی که به جای اینکه سعی کنند تاریکی شرور ها را نابود کند ، خود شرور ها را نیز به همراه تاریکیشان نابود می کردند
هیچ کس ...
هیچ وقت ...
تلاش نکرد که شرور ها را درک کند ، تلاش نکرد که با آنها همدلی کند ، مثل این بود که شرور ها دنیای جدا و غیر قابل دسترس داشتند
و اما...
من هیچ وقت از این اتفاق ناراحت نشدم ، بلکه من می خواهم اون نوری باشم که بر این دنیای فاسد می تابد
نه یک نور درخشان و زیبا ، بلکه یک نور فاسد ، مانند فاسد بودن این دنیا و قانون آن.
من یک نور سیاه خواهم بود ، نوری که همه از آن متنفر می شوند ، اما این نور ، نور های دروغین را نابود می کند
و نور های حقیقی را آشکار...