«خوش اومدین مسافرا!»
لحن صحبتش گرم و البته مقدار زیادی کلفت بود. درست مثل شیهههایی که اسب از سر دوستی بر سرت میکشد. چهرهی گرم و دلنشینی هم داشت. موهای مرتب و شانه زده با دو ابروی کلفت و پیوسته. صورت صافش به علت زیاد ماندن زیر آفتاب سوخته بود؛ اما باز هم نور کور کننده اتاق را منعکس میکرد. لباسهایی از جنس مخمل ساده به رنگ ارغوانی پوشیده بود که هر لحظه احتمال میرفت با یک بازدم دیگر از چند جا چاک بخورد.
«مگه منتظر معامله نبودین؟ پس چرا نمیشینین؟»
با لبخندی که چهرهی محکمش را کمی درهم میکرد به دو صندلی طلایی در سمت راست میز اشاره کرد. آن دو از بس طلایی بودند که رامبل و جیمی در نگاه اول آنها را ندیدند. جلو رفتند و روی صندلیها نشستند.
رامبل برگشت و نگاهی به مرد طاس انداخت. در چهرهی او ترسی پنهان شده بود. ترسی که رامبل آن را احساس کرد و حس بدی را به او تلقین کرد.
«خب دوستان من! بیاید سر قیمت یه فکری بکنیم. از اونجایی که شما قیمت پیشنهادی خیلی پایینی دادین من متوجه شدم که خیلی شدید به پول نیاز دارین. وگرنه مطمئنم دیگو بهتون گفته که من هیچ وقت اسب نمیخرم.»
رامبل نگاهی دوباره به دیگو انداخت. این اسم اصلا برازنده فردی با سر طاس نبود. با خود فکر کرد اگر من هم طاس بشوم اسم رامبل به من میآید؟
جیمی خیلی سریع صحبت را ادامه داد: «درسته آقای اِسِکسِس. من و دوستم حاضریم اسبها رو به نصف قیمت و یا حتی کمتر بفروشیم. چون دیگه بهشون احتیاجی نداریم.»
لبخند آقای اِسِکسِس گشادتر شد و صورتش را از درهم به سمت وحشتانگیز برد. «میتونم بپرسم چرا دیگه احتیاجی به اون اسبها ندارین که میخواین بفروشینشون؟»
«اوه... البته! ما از راه دوری اومدیم تا به پریکنر برسیم. حالا هم میخوایم بریم و به سربازان امپراطوری ملحق بشیم. بهخاطر همین دیگه به اسبهامون نیازی نداریم. میدونین دیگه... اون ها خودشون اسب دارن.»
لبخند از چهرهی آقای اِسِکسِس محو شد. حالا صورتش فقط یک احساس داشت. احساسی که نمیشد فهمید چیست. خشم است؟ یا تنفر؟ هرچه بود این حس پنهانترین حسی بود که یک فرد میتوانست نشان بدهد.
آرنجهایش را روی میز گذاشت. دو دستش را در هم گره کرد و سرش را به آنها تکیه داد. «پس میخواین جزو اون ارتش بشین؟»
صدایش دیگر آن گرمی کمی آرامشبخش را نداشت. بهجای آن کلفتی صدا تسلط یافته بود و جدیت زیادی را همراه خود کرده بود.
قبل از اینکه رامبل جوابش را بدهد، جیمی حرف خود را شروع کرد: «آره. من و رامبل همیشه آرزومون بوده که توی ارتش خدمت کنیم و اون غازهای لعنتی رو دونه دونه بکشیم. البته همین الانش هم بعضی وقتها اگه ببینیمشون قتلعامشون میکنیم ولی خب... اونجوری یه پولی هم بهمون میدن.»
آقای اِسِکسِس چند لحظه در همان حالت به سکوت رفت. هیچ صدایی در اتاق به گوش نمیآمد. حتی دیگو هم با همان چهرهی ترس نهفته در آن هیچ صدایی تولید نمیکرد. صورت و سرش بیمویش عرق کرده بود و نور را مثل یک الماس به زوایای تصادفی انعکاس میداد.
بعد از چند ثانیه طولانی، آقای اِسِکسِس سرش را از روی دستانش برداشت. خوشبختانه لبخند را به چهرهی خود برگرداند که باعث میشد از جدیت بیش از اندازه چند ثانیه اخیر را با خود بشورد و ببرد.
«پس که اینطور. میخواین تو ارتش ثبتنام بکنین. چه کار خوب و فرهیختهای! امکان آشنایی بیشتری با شما دوستان دارم؟»
از آنجایی که جیمی تا آن لحظه سخنگوی سمت خود بود، جواب این سوال را هم خودش داد: «البته، چرا که نه! اسم من جیمی میراندا هست. و اینم دوستم رامبل هارتموس.»
چشمان آقای اِسِکسِس گرد شدند. گویا درحال بیرون آمدن حدقه بودند تا دقیقتر به دنبال شگفتیای که او را متعجب کرده بود بروند. با همان چشمان به درشتی کاسه به دیگو اشاره کرد. اشاراتی رمزی که فقط خود دیگو میتوانست آن را متوجه شود.
پس از آن، دیگو از اتاق خارج شد و در را محکم پشت خود بست. شاید هل شده بود.
آقای اِسِکسِس سعی کرد چشمانش را به داخل ببرد و تا حدی موفق شد. رو کرد به رامبل و جیمی و گفت: «خب بیاین در مورد قیمت اسبها صحبت کنیم. اسبهایی که ما معمولا میفروشیم بیست سکه نقرهای هست. از اونجایی که شما میخواین نصف قیمت اسبهاتون رو به من بفروشین، من حاضرم اونها رو از شما مقداری بیشتر از نصف قیمت بخرم. نظرتون راجب دوازده سکه نقرهای چیه؟»
رامبل و جیمی کمی گیج شده بودند. با این همه اتفاقی هم که برایشان افتاده بود، حس بدی بهشان دست داده بود. جیمی زیر لب به رامبل گفت: «قبول کنیم؟»
رامبل به نشانه تایید سر تکان داد.
جیمی رو به آقای اِسِکسِس کرد و گفت: «پیشنهاد شما رو قبول میکنیم.»
آقای اِسِکسِس خیلی سریع کشوی زیر میز را باز کرد و یک کیسهی کوچک بیرون آورد. از صدایش معلوم بود که داخل کیسه پر از سکههای برنزی است.
طولی نکشید که کیسه را روی میز گذاشت و گفت: «بیست و چهار سکه نقرهای تقدیم به شما.»
جیمی بلند شد و کیسه را برداشت. سبک سنگین کرد و رو به آقای اِسِکسِس گفت: «خیلی ممنونم آقای اِسِکسِس.»
آقای اِسِکسِس از جایش بلند شد. هیکلش آنقدر بزرگ و درشت بود که جیمی مجبور بود گردنش را به بالا خم کند تا بتواند ارتباط چشمی را حفظ کند.
رامبل هم از شدت حیرت از جای خود بلند شد تا بتواند چهرهی آقای اِسِکسِس را ببیند. زیرا از زاویه او عضلات سینهاش نمیگذاشتند چهرهاش دیده شود.
او از پشت میز بیرون آمد و به سمت در رفت. «همراهم بیاین. میخوام قبل از اینکه برین یه صحبتی ریزی باهاتون داشته باشم. در را باز کرد و برای اینکه بتواند ازش رد شود مجبور شد زانوها و کمرش را خم کند.
رامبل و جیمی نگاهی از حیرت به هم انداختند. جیمی کیسه سکهها را در جیبش گذاشت و به همراه رامبل پشت سر آقای اِسِکسِس راه افتادند.
«میدونین چیه بچهها؛ من هم همسن شما بودم رویاهای بزرگی تو ذهنم داشتم. میخواستم یه تردست و بدلکار حرفهای بشم. اما سرنوشت هیچوقت با آدم خوب تا نمیکنه. درست همونطور که با من تا نکرد.»
به سمت یکی از میزهای طلایی رفت. یک کوزه طلایی با یک دسته و دهانهی تنگ به رنگ طلایی روی میز بود. آن را دو دستی و به نرمی، طوری که انگار درحال برداشتن یک جوجهی تازه متولد شده است، برداشت تا آسیبی بهش نرساند. به آن خیره شد و ادامه داد: «من مثل این کوزه درخشان بودم؛ انگیزههای زیادی در سرم داشتم؛ و در عین حال شکننده هم بودم. هر ضربه حساسی میتونست به جسم و روح من آسیب بزنه.»
کوزه را پایین آورد و به دیوار خیره شد. «و اونها دقیقا همین کار رو با من کردم. اونها تو همون شهری که شما فکر میکنین بهشت هست، کاری رو با من کردن که هیچوقت نمیبخشم. اونها با دست رد زدن به من دل من رو شکوندن. سعی کردم قانعشون کنم که میتونم تردستی کنم، اما اونها فقط میگفتن تو یه بچه غریبه هستی و ارزشی برامون نداری.»
قطره اشکی از گوشهی چشم چپش بیرون آمد و فرار کرد. «اونها حتی به جسمم هم آسیب زدن؛ و منو مجبور کردن کاری رو کنم که از اون متنفر بودم.»
کوزه را بین انگشتانش آنقدر فشار داد که ترکید. «من مجبور شدم اون روی خودم رو با شکستن کالبدم نشون بدم. اون لحظه من تبدیل به چیزی شدم که ازش متنفر بودم. مادرم هم بهم گفته بود که هیچ وقت اون کار رو نکنم. چون با اون کار شبیه پدرم میشدم. نه اون و نه من نمیخواستیم که من مثل پدرم بشم.»
رو به رامبل و جیمی کرد و ادامه داد: «اما من تبدیل شدم به یه هیولا. همون هیولایی که پدرم بود. من باعث شدم غرایزم بهم دستور بدن و این اصلا چیزی نبود که میخواستم. من فقط میخواستم یه آدم معمولی باشم. اما سرنوشت هیچ وقت نمیذاره زندگی معمولی بره جلو.»
رامبل و جیمی دو قدم عقب رفتند و دستانشان را نزدیک سلاحهایشان نگه داشتند و خودشان را آماده هر اتفاقی کردند. «فکر کنم بعد از شنیدن داستان من نظرتون راجب اون شهر عوض شده باشه. چون اگه غیر این باشه، من مجبورم طور دیگهای بهتون بفهمونم.»
اینبار بهجای جیمی، رامبل شروع به حرف زدن کرد: «ولی رویای ما با تو فرق داره. ما نمیخوایم تو کوچهها زندگی کنیم و با تردستی و کارهای ساده مردم رو یکم خوشحال کنیم تا بتونیم پول نهار و شاممون رو جور کنیم. رویای ما فراتر از این حرفهاست. و حتی حاضریم اونو ثابت کنیم.»
نیش آقای اِسِکسِس تا انتها باز شد. هر لحظه احتمال داشت فک پایینیاش بیفتد. با لبخندی شیطانی به رامبل نگاه کرد و گفت: «پس بیا ثابتش کن!»
در لحظه او خودش را جمع کرد. مانند یک بچه که از شکم درد شدید رنج میبرد. لباس کتان ارغوانیاش از ناحیه کمر با صدای ززززیپپپ شروع به چاک خوردن کرد. انگار درحال بزرگ شدن بود. اما این احساس درست بود، زیرا او واقعا داشت بزرگ میشد و... تغییر رنگ میداد.
جیمی چند قدم دیگر به عقب رفت و دستش را روی قبضه شمشیرش گذاشت و گفت: «این دیگه چه موجودیه؟»
قبل از اینکه رامبل بتواند جوابی برای جیمی پیدا کند، آقای اِسِکسِس کاملا تغییر فرم داده بود. بدنی با پشمهای کوتاه و خاکستری. دستهایی سیاه رنگ که حالا پنجههایی با ناخنهای تیز و برنده بودند. یک دم، تقریبا نصف بالاتنهاش، پشتش تکان میخورد. چهرهاش هم کاملا عوض شده بود. یک پوزه کوتاه دهان و دماغش را جلو آورده بود. صورتش هم مانند دستانش سیه بودند و با دو خط سفید که از بالای گوشهایش شروع میشد و از چشمانش میگذشت و در انتها به دماغ روی پوزه میرسید تزیین شده بود.
آقای اِسِکسِس دیگر یک مرد درشت هیکل با ابروهای پیوسته و لبخند زیبا نبود. او حالا تبدیل به یک انسان نیمه گورکن تبدیل شده بود و به احتمال زیاد قصدش هم این بود که کار رامبل و جیمی را همانجا تمام کند.
«من به شما گفتم. نباید سراغ این کار برین. وگرنه عاقبتتون مثل من میشه!»
صدایش حتی از قبل هم کلفتتر شده بود. چشمانش بیحس بودند و سردی عجیبی در دل آدم میانداختند. سردیای که تا مغز استخوان نفوذ میکرد و آدم را خشک میکرد. اما رامبل و جیمی شجاعتر از این بودند که از یک راسو گنده بترسند. به هرحال آن دو در کنار هم غازهای زیادی را کشته بودند و مقابله با یک انسان نیمه گورکن اصلا برایشان کاری نداشت.
رامبل با یک جست خود را به پشت جیمی رساند و شاخه درخت خمیده با یک نخ که به دو انتهای آن گره خورده بود از جیب شلوارش بیرون آورد. در کسری از ثانیه شاخه در دستان رامبل بزرگ شد و به اندازه یک کمان درآمد.
جیمی هم قبضهی شمشیرش را از جیب کوچک کنار شلوارش بیرون کشید. تیغهی شمشیر از میان هالهای از نور روی قبضه پدیدار شد. تیغهای تک لبه که نوک آن خیلی راحت میتوانست به صورت اِسِکسِس گورکن برسد و قطرش هم به کلفتی یک وجب بود.
هیولا با دیدن شمشیر جیمی اول کمی ترسید و چند قدمی عقب رفت. اما خیلی زود به خود آمد و نعرهای که کاملا مشخص بود از آقای اِسِکسِس نیست، و از ذات هیولایش میآید، کشید.
با شدت به سمت جیمی دوید و باعث شد زمین به لرزه دربیاید. میزها را با پنجههایش کنار میزد و آنها را به دیوار میکوبید تا راه خود را باز کند.
جیمی خیلی راحت حملهی مستقیم گورکن را جاخالی داد و باعث شد گورکن اثر هنری جدیدی روی دیوار اتاق طلاییاش ایجاد کنند. یک گودی که کل دیوار را پوشانده بود.
حالا نوبت رامبل بود. یک خلال دندان از جیب دیگر شلوارش بیرون آورد. خلال دندان در لحظه تبدیل به یک تیر یک متری با سرپیکانی آهنی شد.
رامبل تیر را در کمان گذاشت و زه را تاجایی که امکان داشت کشید. از آنجایی که آنها در یک اتاق کوچک و سرپوشیده بودند، امکان این عمل برای رامبل کمی سخت بود. اما او تمام تلاشش را کرد تا بتواند تیر را آماده رهاسازی به سمت گورکن کند. حالا فقط لازم بود نقطهی حساسی را در بدن گورکن پیدا کند تا بتواند تیر را رها سازد.
قبل از اینکه گورکن بتواند تکانی به خودش بدهد و بلند شود، جیمی تند و تیز خودش را به او رساند و شمشیرش را در پای راست هیولا فرو برد. فریادی از خشم و درد از هیولا برخاست. خودش را از دیوار جدا کرد و لنگ لنگان برگشت.
از دماغ و چشم چپش خون سرازیر بود. دندانهایش را به شدت بههم میسابید. صدای گوشخراش به گوش میرسید.
از پای چپش به عنوان اهرم قدرت استفاده کرد و خود را به جلو پرتاب کرد. دست راستش را بالا برد تا پنجهاش را به سر جیمی بکوبد و آن را از بدنش جدا کند. جیمی با حرکتی ماهرانه خود را به سمت چپ هیولا انداخت، جایی که نقطه کور هیولا محسوب میشد.
هیولا روی یکی از میز ها فرود آمد و آن را به همراه یک بلور شیشهای طلایی خرد کرد. بلند شد و به دنبال جیمی دور خود چرخید. اما جیمی خیلی سریع خود را به سمت راست هیولا رسانده بود و در یک حمله غافلگیرانه شمشیر را در دست هیولا فرو برد.
هیولا دوباره فریاد کشید. دست دیگرش را به سمت جیمی انداخت و اینبار موفق شد دست چپ او را بگیرد. او را بلند کرد و روی یکی از میزها پرتاب کرد.
حالا نوبت رامبل بود. او در این مدت با بررسی بدن هیولا موفق شد نقطه ضعفش را پیدا کند: سرش.
از آنجایی که گورکنها موجوداتی تماما تهاجمی و بسیار شجاع هستند که در دل هر خطری میروند و با هر موجود قویتر از خودشان مبارزه میکنند، هیچ نقطه ضعف مشخصی ندارند. از این رو رامبل چارهای نداشت جز اینکه سر هیولا را نشانه برود.
او میبایست تیر را خیلی سریع رها میکرد. قبل از اینکه هیولا خودش را به جیمی، که روی زمین گیج افتاده بود، برساند.
حالا وقتش بود رامبل از نیروی درونش استفاده کند. نیرویی که با استفاده آن، میتوانست تیر را با چندبرابر قدرت بیشتر پرتاب کند.
تمام وجودش را روی تیر تمرکز کرد. قدرت درونش را فراخواند و نفس عمیقی کشید. و پرتاب.