تیر به گوش هیولا برخورد کرد و طوری از سرش عبور کرد و در دیوار فرو رفت که انگار هیچ جمجمهی گورکن غولپیکری در میان راهش قرار نداشت.
جنازه گورکن هیولا، همان آقای اِسِکسِس، بعد از لحظاتی پایداری، با یک سوراخ به قطر یک مشت در سرش، به پشت روی زمین افتاد.
رامبل کمان را به شکل شاخه کوچک برگرداند و در جیبش گذاشت و به سمت جیمی دوید. جیمی در همان جایی که افتاده بود، نشسته بود و کمرش را گرفته بود. شمشیرش هم با فاصله یک متر با دستش روی شکستههای وسایل طلایی افتاده بود.
«حالت خوبه؟»
«خوبم. فقط یکم کمرم درد گرفت.» سعی کرد خودش را صاف کند اما خیلی سریع منصرف شد. «فکر کنم تا یه مدت درد داشته باشم.»
«دستت چطوره؟ اون طوری که اون هیولا دستت رو گرفت و پرتاب کرد فکر کنم مشکلی براش پیش اومده.»
جیمی دست چپش را چند دور چرخاند و کشید. «به طرز باورنکردنیای دستم سالمه! فقط مشکل از کمرمه.»
رامبل آرام شد. «میتونی بلند بشی؟»
جیمی سعی خودش را کرد. ظاهراً فشار آوردن به کمرش برای بلند شدن ایده خوبی نبود. «فکر کنم باید یه کمکی بهم بکنی رفیق.»
رامبل خم شد و دست جیمی را گرفت و گذاشت روی گردنش و او را بلند کرد. نگاهی به جسد آقای اِسِکسِس انداخت. باورش نمیشد مردی که اول با مهربانی میخواست به آنها کمک کند، در واقع یک هیولا بود که اصلا از مهمانهایی که به دنبال رویاهایشان آمده بودند خوشش نمیآمد.
«دیگه بهتر بریم بیرون.»
رامبل، جیمی را با خود تا بیرون از زیرزمین حمل کرد. هنگامی که از زیرزمین خارج شدند، دیگو و کارکنان اسطبل جلوی آنها ایستاده بودند. یکی از آنها همان کسی بود که افسار اسبها را از دست رامبل و جیمی گرفته بود.
دیگو لبخندی از شوق بر لب داشت. آنقدر خوشحال بود که هر لحظه امکان داشت بال دربیاورد و پرواز کند.
«شما انجامش دادین! شما واقعا انجامش دادین! شما موفق شدین اون گورکن رو بکشین!»
به یکباره تمام کارکنان اسطبل فریادکنان رامبل و جیمی را تشویق کردند. طوری که انگار جلوی خطر بزرگی را گرفته باشند. البته همین کار را کرده بودند. چه کسی میداند آن گورکن چه کارهایی امکان داشت انجام بدهد؟
یکی از کارکنان با خوشحالی فریاد زد: «بالاخره آزاد شدیم!»
رامبل و جیمی در شوک فرو رفته بودند و نمیدانستند که چه بگویند. «منظورت چیه که آزاد شدیم؟»
قبل از اینکه جوابی بشنود، دیگو و کارکنان خیلی سریع از پلهها پایین رفتند. شاید میخواستند جنازه گورکن را با چشمان خودشان ببینند تا باور کنند.
رامبل، جیمی را تا نزدیکترین سکو حمل کرد تا بتواند بنشیند. در لحظه نشستن، جیمی با صدای 'تق' بلندی از کمرش خشک شد. رامبل شوکه شد. او فکر میکرد حال جیمی بدتر شده است. اما جیمی خیلی سریع به حالت عادی برگشت.
«وای پسر! باورم نمیشه کمرم درست خوب شد! انگار بعد از اینکه پرتاب شدم فقط در رفته بود. این عالیه که الان سالمم.»
رامبل آهی از روی راحتی کشید. «خوبه.» نگاهی به ورودی زیرزمین انداخت. دیگو و کارکنان هنوز برنگشته بودند. «به نظرت اونا برای چی رفتن پایین؟»
جیمی بلند شد تا کمرش را کمی کش و قوس بدهد. «نمیدونم. شاید رفتن مطمئن بشن اون هیولا واقعا مرده.»
«ولی خیلی عجیب رفتار میکردن. انگار میخواستن یه چیزی رو از اون پایین بیرون بیارن.»
دقایقی گذشت. دیگو و بقیهی کارکنان از زیرزمین بیرون آمدند. هرکدام یک بطری شیشهای حاوی مایعای قرمز رنگ در دستانشان داشتند و با عجله به سمت خروجی اسطبل فرار کردند.
دیگو تنها کسی بود که متوجه رامبل و جیمی شد. «زود باشین باید فرار کنیم.»
رامبل بلند شد و شاخه درخت را از جیبش بیرون آورد. شاخه تبدیل به کمان شد. «اون هیولا هنوز زندهست؟ ولی تیر من از وسط سرش رد شد. چطوری بدون مغز میخواد زنده باشه؟»
دیگو متوقف شد و گفت: «نه! نرین اون پایین! اون زنده نشده. قراره منفجر بشه!»
این حرف باعث شد آن دو کمی گیج شوند. ناگهان یکی از خاطرات قدیمی رامبل مثل کوسهای که از اعماق تاریک اقیانوس از آب بیرون میپرد، از عمق ذهنش بیرون آمد. یک خاطره قدیمی از یکی از دوستان قدیمی:
"خب رامبل. امروز میخوام چیزایی راجب گورکن هیولا بگم که هرکسی اینا رو نمیدونه. یادت باشه، اونا خیلی از هیولاهای دیگه شجاعترن. اگه یکیشون رو بکشی، بقیه مثل سگهای ترسو عقب عقب نمیرن و ناله نمیکنن تا ببخشیشون. البته اونا هیچ وقت گروهی زندگی نمیکنن. به هرحال، بدن اونا نقطه ضعف مشخصی نداره. از اون طرف این هیولاهای کثیف یه تکنیک دفاعی خیلی قوی دارن که فقط وقتی بمیرن فعال میشه. اینطوریه که بعد از پونزده دقیقه از زمان مرگشون، بدنشون منفجر میشه! تا حالا هیچکس دلیلش رو نفهمیده، ولی اینو گفتم که بدونی. به هرحال کی میدونه؟ شاید در آینده تو هم با یکی از اونا رودررو شدی و حواست نبود و بعد از اینکه کشتیش کنار جازهش تصمیم گرفتی بخوابی!"
به یکباره از جا برخاست. «بلند شو جیمی! باید فرار کنیم. گورکن الاناست که بترکه!»
جیمی هم بلند شد و هر دو با تمام توان دویدند.
بووووووووم!
صدای انفجار خفه از پشت سرشان به گوش رسید. ساختمان اسطبل دیگر روی زمین نبود؛ زیرا برای ثانیههایی در آسمان شناور ماند و بعد از آن در گودالی پر از خاک فرود آمد.
تکههای چوب و سنگ، حتی تکههای بدن اسب، به هرجا پرتاب میشدند. یک تکه چوب به کمر یکی از کارکنان برخورد کرد و او را به زمین انداخت.
خوشبختانه رامبل و جیمی توانستند خودشان را به موقع از آنجا خارج کنند. موج انفجار آنها را روی زمین انداخته بود. جیمی سعی کرد بلند شود که یک تخته به بزرگی شمشیرش کنارش فرود آمد و تصمیمش را عوض کرد.
بعد از اینکه تمام خرده سنگها و چوبها به زمین رسیدند، رامبل و جیمی آرام آرام و با احتیاط بلند شدند. نگاهی به اطراف انداختند. پای یک اسب در نزدیکیشان خون زیادی دور خودش جمع کرده بود.
«وای پسر. این دیگه چی بود؟»
رامبل به پای اسب خیره شد و گفت: «این تنها توانایی دفاعی گورکنهاست. پونزده دقیقه بعد از مرگشون منفجر میشن.»
«تو اینو از کجا میدونی؟»
«وِین اینو بهم گفته بود.»
«آها. همون ابرمرد.»
درمیان حرفهایشان، دیگو خودش را به آنها رساند. بطری با مایع قرمز را مثل یک نوزاد قنداقه در دست گرفته بود. طوری از بطری مراقبت میکرد که گویی جانش به آن وابسته است.
«من از طرف تمام اسیرای اون هیولا از شما تشکر میکنم. شما جون ما رو نجات دادین.»
«ولی این تو بودی که مار رو... صبر کن ببینم. منظورت از اسیر چیه؟»
«فکر کنم باید تمام داستان اون یارو رو براتون تعریف کنم. چون خودش هیچ وقت همه داستان رو قبل از اینکه مهمونها رو بکشه نمیگه.»
جیمی لگدی به تختهی کنارش زد و گفت: «مشتاقم بدونم اون یارو چجور هیولایی بود. مگه فقط غولچهها توانایی تغییر ظاهر به انسان رو ندارن؟ اون چطوری خودشو شبیه ما کرده بود؟»
«در واقع اون یه دو رگه بود. پدرش یه گورکن هیولا و مادرش یه انسان بود.»
رامبل متعجب شده بود. «چطور همچین چیزی ممکنه؟ چطور ممکنه یه آدم از یه هیولا بچه به دنیا بیاره؟»
هر سه شروع به حرکت کردند تا پیش بقیه کارکنان بروند.
«هیچکس دقیق نمیدونه چطوری. الان هم این قسمت داستان اصلا مهم نیست.»
جیمی سعی کرد به پای اسب نگاه نکند و همزمان از رویش رد شود. «ولی این دقیقا همون قسمتیه که باید بدونیم!»
«میشه این بحث رو تمومش کنیم؟»
صدای دیگو تغییر کرده بود. همین باعث جلب توجه رامبل و جیمی شد. اما هنگامی که به ظاهر او نگاه کردند، متوجه شدند فقط صدایش تغییر نکرده است.
جیمی با انگشت دیگو را نشان کرد و فریاد زد: «یه غولچه!»
قبضه شمشیرش را بیرون کشید و به سمت دیگو گرفت. رامبل هم خنجر تیزی را از جیب لباسش بیرون آورد و حالت دفاعی گرفت.
دیگو دستانش را به نشانه تسلیم بالا برد. «مطمئن بودم این اتفاق میوفته. ولی لطفاً فقط یه دقیقه به حرفهام گوش بدین.»
رامبل زیر چشمی به کارکنان که از دور به آنها خیره شده بودند انداخت. آنها هم مثل دیگو یک بطری شیشهای در دستان خود داشتند. آن بطری همان شیشهی عمر غولچهها است. این یعنی به غیر از دیگو، تمام کارکنان اسطبل غولچه بودند. از آنجایی که همهشان شیشههای عمر خود را با حرص و طمع گرفته بودند، میشد به مفهوم حرفهای دیگو پی برد. 'از طرف تمام اسیرای اون هیولا از شما تشکر میکنم.'
رامبل حالت خود را حفظ کرد. «بگو ببینم. تو و دوستات چند وقت به دست اون اسیر بودین؟»
دیگو با صدایی لرزان جواب داد: «نزدیک هفت سال. ما هم مثل شما به این شهر اومده بودیم تا آینده خودمون رو بسازیم. البته اینم باید بگم که ما کاملا بیآزاریم. نمیدونم چرا آدما فکر میکنن غولچهها هم مثل غولها وحشی و آدمخوار هستن. درحالی که ما اصلا اونجوری نیستیم. ما برعکس غولها قوانین خودمون رو داریم و یکی از این قوانین میگه...»
رامبل حرف او را قطع کرد و گفت: «نمیخوام در مورد قوانین غولچهها بدونم. فقط میخوام چیزای بیشتری در مورد اون هیولا بهم بگی.»
«اوه... البته. در واقع داستانی که اون برای شما تعریف کرد تا حدی حقیقت داشت. اون به پریکنر اومده بود تا یه تردست بشه. وقتی هم که کسی قبول نکرد بهش آموزش بده، مجبور شد با بعضیها دعوا بگیره. همون جا بود که اون دیگه کنترل خودش رو روی وجههی گورکنی از دست داد. به همون دلیل از شهر بیرون اومد و این اسطبل رو نزدیک شهر ساخت. هیچکس دلیل این کارش رو نمیدونه. وقتی هم که ما به اینجا اومدیم، و هدفمون رو بهش گفتیم، ما رو اسیر کرد و شیشهی عمرمون رو ازمون گرفت و توی کمد اتاقش تو زیرزمین محفوظ کرد. اون بهخاطر رویایی که داشتیم ما رو مجازات کرد و مجبورمون کرد تا وقتی که زنده هستیم اینجا بمونیم و اسبهای خودمون رو تیمار کنیم.»
جیمی سعی کرد داستان دیگو را در ذهنش تحلیل کند. «که اینطور! پس اون هیولا بهخاطر اینکه نتونست به هدف و آرزوی خودش تو پریکنر برسه، تصمیم گرفت که اجازه نده شما به هدفتون برسین.»
رامبل حرف او را کامل کرد: «و همچنین سعی کرد جلوی ما رو هم بگیره.»
دیگو گفت: «درسته. ولی شما کار اون هیولا رو تموم کردین و من میخوام دوباره از شما تشکر کنم. شما واقعا...»
«خیلی خب! لازم نیست اینقدر تشکر کنی. یکبار این کار رو کردی حالا هم کافیه.»
دیگو سر تکان. سپس رو به بقیه غولچهها کرد و فریاد زد: «هِدِر! کیسه رو بیار.»
هِدِر گروه را ترک کرد و به طرف دیگو رفت. یک کیسهی پر پول هم همراه خود داشت که صدای جرینگ جرینگ سکههایش از فاصله ده متری قابل شنیدن بودند.
وقتی به دیگو رسید، کیسه را در دستان او گذاشت. «این تمام پولی هست که ما تونستیم از زیرزمین سالم بیرون بیاریم.» کیسه را باز کرد و مقداری از سکهها را برداشت. سپس کیسه را به سمت رامبل گرفت. «این پول رو میخوام از طرف همهمون به عنوان تشکر به شما بدم. شما واقعا قهرمان هستین. امیدوارم بتونین تو پریکنر به آرزوتون برسین.»
رامبل کیسه را از دیگو گرفت. به محل انفجار نگاه کرد. جایی که تا دقایقی پیش، یک اسطبل آرام با چند اسب و کارگر، که هفت سال آنجا به بردگی کشیده شده بودند، قرار داشت. «منم امیدوارم تو و دوستات بتونین یه جای دیگه به رویاتون برسین.»
«درسته. شاید برگردیم به شهرمون و اونجا یه کاسبی برای خودمون راه بندازیم.» گوشهایش را تیز کرد. «اما هرکاری که میخوایم بکنیم، بهتره سریعتر انجام بدیم. چون دارم صدای اومدن مردم محلی رو میشنوم. دارن میان اینجا تا ببینن صدای انفجار از چی بوده.»
دیگو سکهها را در جیب شلوارش گذاشت و خبر آمدن مردم را به بقیه دوستانش داد. سپس همگی با هم با سرعت دویدند و از آنجا دور شدند.
جیمی شمشیرش را غلاف کرد و گفت: «بهتره ما هم به یه سمت دیگه بریم تا مردم ما رو نبینن. بعد از همون طرف بریم به سمت شهر.»
رامبل هم خنجرش را غلاف کرد و گفت: «فکر خوبیه.»