آبان دخت : دوم
73
109
5
5
ما هنوز در 6 سالگی آبان دخت هستیم . تولدش را هم گرفتیم حالا بریم سراغ تابستون که چه اتفاقاتی افتاد.
تابستان
آبان دخت کوچولو قرار بود از مهر به مدرسه برود. سارا و میلاد تصمیم گرفته بودند با پول هایی که تو این 13 سال به دست آوردند به انگلستان سفر کنند و این سفر بیشتر بخاطر کار میلاد بود.
سارا به بچه ها میگه:
عزیزای مامان قراره بریم انگلستان
کیان_ واس چی میریم اونجا؟
بخاطر کار باباتون قراره این تابستون بریم انگلستان
آبان دخت_ کجا هست؟!
سارا کره جغرافیایی میاره و به آبان دخت میگه
بیا اینجا دخترم
آبان دخت جلو میاد وسارا ادامه میده
ببین اینجاست و ما قراره با هواپیما بریم اینجا به این چندتا کشور میگن اروپا
نینا_ حالا قراره کی بریم ؟
5 تیرماه تا آخر شهریور ماه قراره اونجا باشیم
که میلاد با 6 تا بلیط میاد خونه و میگه:
سلام سلام خوبین؟ اینایی که دستمه بلیط هواپیماست که قرارهاون هفته بریم
تینا_ ینی جدی جدی قراره بریم انگلستان؟!
آره دخترم چطور مگه؟!
_ام هیچی فقط باورم نمیشه.
که سارا بلند میشه میره آشپز خونه و میلاد وبچه ها را صدا میزنه که بیان غذا بخورند بعد از غذا بچه ها میرن بخوابن ومیلاد و سارا هم آشپزخونه را تمیز میکنن و به اتاق میرن که میلاد میگه:
_سارا بیا بچه درست کنیم که بیشتر اونجا بمونیم تا بچمون را اونجا به دنیا بیاریم تا اقامت اونجا را بگیریم و بچه هامون اونجا درس بخونن و پیشرفت کنن.
ما همین الان چهار تا بچه داریم آخه دردت چیه میلاد اون موقع میشه 5 تا و من از پس این چهارتا بر نمیام بعدشم من دیگه بچه نمیخوام درست بچه های خوب وآرومی داریم ولی من ترجیح میدم اینا را خوب تربیت کنم و بهشون عشق بورزم من راضیم و همون سه ماه برامون کافیه .
_باشه سارا شبت بخیر عشقم
شب توام بخیر میلادجونم
هفته بعد
میلاد وسارا داشتن ساک های بچه ها و خودشون را میچیدند چون فردا قرار بود به انگلستان برند.سارا به میلاد میگه:
میلاد میگم اون شب که از دستم ناراحت نشدی؟
_ن چطورمگه؟
آخه خیلی تند رفتم معذرت میخوام و یه خبر خوب هم دارم
_ن عزیزم اشتباه از من بود حرفایی که زدی کاملا منطقی بود حالا خبر خوبت چیه؟
میدونی چیه من اون شب شک داشتم که حاملم یا ن!!! ولی مث اینکه بچه پنجمون هم تو شکم هست. بابا شدنت رو تبریک میگم دوباره میلاد جونم.
_ جدی میگی سارا!!!! ببین قسمته که یه بچه اونجا به دنیا بیاریم وااای عزیزم چقدر خوشحال شدم. و میلاد سارا را بغل میکنه و لباش رو میبوسه و میگه: ممنونم عشقم.
میلاد خوشحال بود و سارا را میبره دکتر تا مطمئن شه هواپیما تاثیری رو بچه اش نداره.
شب
سارا رو به بچه هاش میگه:
بچه های خوشگلم من قراره براتون یه خواهر یا برادر به دنیا بیارم.
نینا_ اسمش قراره چی باشه؟!
نمیدونم شما ها قراره انتخاب کنید این سری آبان انتخاب میکنه
آبان دخت_خب اگه دختر بود میزاریم ویانا و اگه پسربود بردیا میزاریم
همه با آبان دخت موافق بودند. سارا بچه ها را یکی یکی میبره تو اتاقاشون و آنها را میخوابونه ولی آباندخت خوابش نمیبره چون نمیدونه که قراره فردا ها تو انگلستان چیکار کنه و هیجان زده بود یعنی چند نفر از آنهایی که تو انگلستان زندگی میکردند زبان فارسی را بلد بودند؟! داست به این چیزا فکر میکرد که خوابش برد که توخواب دید:
آبان یه لباس آبی پوشیده و توساحل نشسته که تصمیم میگره تو آب شنا کنه وارد آب میشه که خودشو توآب میبینه که پاهاش نیس و مثل یک پری دریایی شده و مدل موهاش فرق کرده آبان دخت از ترس از خواب میپره و به اتاق مامان و باباش میره و سارا را صدا میزنه وسارا بلند میشه و آبان را بغل میکنه و توبغلش میخوابونتش که آبان دخت دوباره همون خواب رو میبینه و دوباره بلند میشه و وقتی سارا را میبینه خوابه دوباره میخوابه و... صبح میشه.
صبح
سارا به آبان دخت میگه:
چی شده بود که اومدی پیشم خوابیدی؟
آبان_مامان من یه خواب عجیبی دیدم ولی ترسیدم و از خواب بلند شدم. آبان دخت خوابش را تعریف میکنه وسارا میگه:
دخترم این خواب که خیلی خوب بود تو میتونستی قهرمان تو رویات باشی چرا ترسیدی؟! تو که دختر شجاعی هسی !! اشکال نداره و حالا آمده شو که سه ساعت دیگه باید فرودگاه باشیم.
آبان _ باشه مامان دوست دارم
منم همین طور دخترنازم
همه اعضای خانواده آماده می شوند و چمدان ها را در ماشین میگذارند و به سمت فرودگاه راه می افتند. همه فامیل های خانوادگی(که قبلا تو فصل 1 معرفی کردم) برای بدرقه کردنشان به فرودگاه می آیند.
#پارازیت: راستش حال ندارم اسم هاشون بنویسم و نحوه خدافظی کردنشون را بنویسم در همین حد بدونین که اشک میریزن وهمدیگه را بغل میکنن و از هم خدافظی میکنن و قراره بزودی درسا هم بعد بیاد
خب بعد از اینکه خدافظی میکنن سوار هواپیما میشن. هواپیما در آسمان پرواز میکنه.آبان دخت از پنجره به پایین نگاه میکنه یکم میترسه ولی بعد آروم میشه ومیخوابه. از خواب بلند میشه ولی همچنان تو هواپیماست کلافه میشه و از باباش میپرسه:
کی میرسیم پس؟
_دو ساعت دیگه میرسیم.
دو ساعت؟!!!!!!!!!!! غذا چی میدن؟!
_نمیدونم دخترم
آبان دخت دوباره میخوابه که دوباره همان خواب دیشبش را میبینه با این تفاوت که یک نفر دیگه هم تو خوابش هست آن یک نفر مو های بلوند چشمانی مانند دریا آبی و لباس آبی دارد که یک پری دریایی است ولی در ساحل با انسان فرقی ندارد به آبان میگه:
درود بر آبان دخت من دنیز ملکه دریا ها و آب ها هستم آمده ام که به تو بگویم تو دختر آب ها هستی یعنی در واقع شاهزاده خانم آب ها هستی که در سن 18 سالگی به جای من ملکه خواهی شد پس منتظر بمان درسن 18 سالگی با فردی آشنا خواهی شد که تو را به اینجا خواهد آورد.
که آبان دخت میگه: ببخشید یعنی من هم مثل شما در آب تبدیل به پری دریایی میشوم؟!
البته ولی بعد از اینکه به سن 18 سالگی رسیدی.
آبان_ اگه ملکه شدم مجبورمیشم خانواده ام را ترک کنم؟!!!!
نه مگر اینکه خودت بخواهی!!!
و آبان دخت با صدای مادرش از خواب بلند میشود.
آبان دخت میگه: مامان رسیدیم؟!
_البته دخترم بیا بغلم که باید پیاده شیم.
آبان دخت را سارا بغل میکنه و همه از هواپیما پیاده میشن و میرن به سمت سالن فرودگاه که چمدان هایشان را بردارند. وقتی برداشتن از طرف شرکتی که میلاد کار میکرد یک ماشین فرستادند و انها سوار شدند و به سمت خانه رفتند.
#پارازیت: خب تعریف کنم خونه چه شکلیه ؟!!! باشه تعریف میکنم ولی فعلا امتحان دارم!!!!بقیش واس فردا!!!!! خب خانه مثل یک خانه ویلایی هست که استخر داره چمن داره گل داره یه حصار داره چندتا اتاق داره یه حال بزرگ داره پله هاش مارپیچیه خب دیگه خودتون تصورکنید که چجوریه به من چه خب?آخه چه توقعی دارین شما ها مگه همه رو باید نویسنده بگه.
همه اعضای خانواده وسایلشان را داخل اتاق ها و مخفف اسم هایشان را به انگلیسی در اتاق میزنند مثلا سارا و میلاد میزارند سامی/ کیان میزاره =>کی/تینا ونینا=>تی و نی/آبان دخت =>آبا و یکی از اتاق ها را برای بچه ای که قرار است انگلستان به دنیا بیاد خالی میزارند.
آبان دخت به مامانش میگه:
مامان من دوباره همون خواب ر ا دیدم فقط تنها تفاوتش این بود که ملکه دنیز هم تو خوابم بود
_ملکه دنیز؟! خب باهات حرف هم زد ؟!
آبان_آره مامان باهام حرف زد
_چی گفت ؟!
_گفت که: درود بر آبان دخت من دنیز ملکه دریا ها و آب ها هستم آمده ام که به تو بگویم تو دختر آب ها هستی یعنی در واقع شاهزاده خانم آب ها هستی که در سن 18 سالگی به جای من ملکه خواهی شد پس منتظر بمان درسن 18 سالگی با فردی آشنا خواهی شد که تو را به اینجا خواهد آورد. تو درسن 18 سالگی که رسیدی هروقت بری تو آب پری دریایی میشی و اینکه میتونم شما ها را ترک نکنم.
_واقعا !! خب خواب خوبی بوده عزیزم من مطمئنم که ملکه خیلی خوبی خواهی شد.
و سارا آبان دخت را بغل میکنه و با هم میرن آشپزخانه که با هم غذا درست کنن. تینا و نینا و کیان هم بهشون ملحق میشن تا آشپزی کنن. میلاد هم به کار های شرکت و اقامت و..... رسیدگی میکنه.
#پارازیت: وقتی به غذا فکر میکنم دلم میخواد و اینکه آشپزی تو یک خانه ویلایی مخصوصا تو انگلستان خیلی حال میده??اگه یادتون باشه اول فصل سارا حامله شد درسته؟!!!!! حالا وقتشه که بریم سراغ جنسیت بچه تو شکمه سارا که چیه و اینکه فصل 2 طولانی تر از فصل یک هست چون قراره تا 12 سالگی آبان را اینجا بگیم.
میلاد سارا را به بیمارستان میبره که تعیین جنسیت کنن که وقتی سار میره سونوگرافی دکتر میگه که یه دختر حامله هستی و سارا از اتاق سونوگرافی میاد بیرونو به میلاد میگه: ما قراره دوباره دختر دار شیم.
میلاد خوشحال میشه و سارا را بغل میکنه و لباش را میبوسه و میگه: پس طبق گفته آبان اسمش میشه ویانا و ممنونم ازت.
وقتی میرسن خانه بچه ها مشتاقانه به استقبال میان و که بفهمن بچه چیه که سارا میگه:
سلام خوبین عزیزای من از اونجایی که میدونم واس چی اومدین اینجا بهتون میگم قراره خواهر دار شین و اسمش را بزاریم ویانا.
بچه ها خوشحال میشن و سارا بغل میکنن وآبان دخت میگه:
مامان ما یه چیزی برات درست کردیم بیا بابا تو هم اخم نکن تو هم بیا:)
میرن همه با هم تو آشپزخونه که میلاد و سارا تعجب میکنن آخه بچه ها کیک و ژله و پیتزا درست کرده بودند و نینا میگه:
مامان میشه بریم تو حیاط غذا بخوریم و آتیش درست کنیم و مارشمالو سرخ کنیم؟!!!
_البته دخترم بیاین اینا بردارین و ببرین تو حیاط و بزارین رو میز خوشگلای من.
و همه یک یه چیز بر میدارن و میببرن و رو میز میزارن و پشت میز میشینن و غذا میخورند که کیان میگه: مامان و بابا فراموش کردیم که برای خونه اسم انتخاب کنیم؟!
سارا_اسمش را بزاریم آریان مهر خوبه؟!
میلاد_ از نظر من که خوبه بچه ها به نظرتون خوبه؟؟؟
هر چهارتاشون به نشانه تایید سر تکون میدن .
شب
آتیش درست میکنن و دورش میشینن و مارشمالو سرخ میکنن که سارا و میلاد گیتار هاشون میارن و گیتار میزنن و الیور هم شروع میکنه به رقصیدن و بچه ها هم دست میزنن و مارشمالو سرخ شده میخورن و یکی هم به الیور میدن . بعد از کلی حرف و خنده و..... موفع خواب فرا میرسه و همه میرن تو اتاقاشون میخوابن.
#پارازیت: الیور همون گربه ای که آبان دخت نجاتش داده است ببخشید فراموش کردم ولی شما بدونین که اون هم زندگی میکنه ویه خونه کوچولو موچولو هم اونجا واس خودش داره.
آبان دخت دوباره همون خواب را میبینه و این دفعه ملکه دنیز به او میگه:
آبان دخت سلام این دفعه اومدم چند تا نکته بگم پس خوب گوش کن. آبان جان تو نباید راجبه اینکه قرار ملکه بشی به خوارانت و برادرت و حتی به دوستات و...به غیر از مادرت بگی چون سرنوشتت عوض خواهد شد.
گربه ات الیور همان کسی هست که بعد از 18 سالگیت تبدیل به انسان خواهد شد و تو را به اینجا می آورد و اینکه به تو قدرتی میدهم که بتونی بفهمی گربه ات چی میگه و اسم واقعی این گربه را نمیتونم بهت بگم ولی خودش به تو خواهد گفت.
این شیشه آّب را بگیر که هر وقت کمک خواستی با ریخت یک قطره آن من به کمکت خواهم آمد.
آبان از خواب بیدار می شود و میبیند یک شیشه در دستش هست و مثل اینکه واقعا واقعیت دارد و الیور شروع به حرف زدن میکند:
آبان چی شده چرا رنگت مثل گچ شده؟؟؟؟؟!!!
آبان غش میکنه و دوباره بهوش میاد و با خوش میگه : جدی جدی من دختر آب ها هستم یعنی اگه به مامان بگم فکر نمیکنه دارم دروغ میگم!!!!!!
الیور_ نه من این مادری که دیدم اصن اهل این حرفا نیس که فکرکنه دروغ میگی!!!!! بهتره صبح بهش بگی!!! اصن دلیل اینکه ملکه دنیز گفت به هیچ کس جز مادرت نگو همین بود چون باورت داره ولی اگه به بقیه بگی برات انعکاس های بد میفرستن و تو خودت را چل و خل فرض میکنی و فکر میکنی واقعیت نداره و توهم زدی در صورتی که یه کتاب هست که بعدا 12 سالت شد بهت میگم که بخونیش. ضمنا کسی نمی تونه به غیر از تو بفهمه من چی میگم.
آبان یه کم آروم میشه و دوباره میخوابه که صبح بشه.
صبح سارا زود تر بلند میشه و میره دونه دونه بچه ها را صدا میزنه. وقتی آبان دخت بلند میشه شروع میکنه ماجراهای دیشب را برای سارا تعریف میکنه.
سارا_دخترم معلومه که من باورت دارم من مطمئنم که تو راست میگی و مثل آب زلال و پاک هستی.
آبان دخت مامانش را بغل میکنه و میگه: ممنونم مامان
#پارازیت: خسته که نشدید؟!!!من بعضی از موضاعات را مثل اینکه با همسایه هاشون رفت وآمد دارن و.... را سانسور میکنم که زودتر بتونم 6 سالگی را تمام کنم و بریم تو7و8و9و....و12 سالگی !!!!! پس اول همسایه ها را یه معرفی بکنیم و بریم برای ثبت نام مدرسه و مدرسه رفتن آبان دخت شروع کنیم. خب تعداد همسایه ها را کم میکنم.
کلا سه تا همسایه دارن که خونه هاشون کنار هم و رو به رو هم هست. همسایه اول: آقای لوکاس پاتریج و خانم دایانا شرلی که یه پیرزن و پیرمرد هسن که هر از گاهی بچه هاشون سرشون میزنن. همسایه دوم: آقای توماس اسمیف خانم سپیده فرهادی ایرونیه و اینا دوتا بچه به اسم نورا و لورا داره. همسایه سوم : دوست پسر و دوست دخترن به اسم لوییس بروان و هانی تیلور هست
#همه قیافه هاشون به جز سپیده فرهادی نیاز به توضیح نداره چون همشون سفید بور و قد بلند و... اند. و اما سپیده فرهادی مو های لخت مشکی و پوست گرد سفید و چشم ابرو مشکی هست.
سارا شکمش هر ماه بزرگتر میشد و دکتر ها گفته بودند نمیتونه سوار هواپیما بشه پس بچه ها را باید تو یه مدرسه ثبت نام میکرد.سارا و میلاد بچه ها را تویه مدریه ثبت نام کردند که تمام بچه های اونجا ایرانی یا دورگه ایرانی انگلستانی بودند. سارا و میلاد از قبل به بچه هاشون کمی انگلسی یاد دادند که بتونند با مردم ارتباط بر قرار کنند.
1مهر برابر 23 سپتامبر صبح
#پارازیت: آغاز سال نو وقت شکفتن است ای بچه جان بجنب مدرسه ات دیر شد??
کیان و تینا و نینا زود از خواب بلند میشن ولی آبان هنوز خوابیده بود . سارا به اتاق آبان میره و میگه: دخترم بلند شو دوست نداری که روز اول مدرسه ات را دیر برسی !!!! بلندشو دیگه. آبان از خواب پا میشه میره دستشویی ودست وصورتش را میشوره و میاد دوباره میخوابه سارا دوباره صداش میزنه و بلندش میکنه و براش موهاشو میبافه. آبان فرم مدرسه اش را میپوشه و از پله ها با کیفش میاد پایین و میشنه پشت میز صبحانه و صبحانه اش را میخوره و با خواهرانش و برادرش سوار اتوبوس مدرسه میشن و به مدرسه میرن. کیان مدرسه اش با تینا ونینا و آبان فرق میکنه.
# در مدرسه ناهار میدن بهشون. خب کاری به کیان . تیناو نینا که تو مدرسه چیکار میکنند نداریم فعلا ولی شاید بعدا نوشتم .
مدیر مدرسه آبان را به کلاسش راهنمایی میکنه وقتی ابان وارد کلاس میشه یکی از صندلی ها را برای نشستن اتخاب میکنه و میشینه. آبان تا حالا تو محیط کلاس و مدرسه نبوده برای همین همه چیز براش جذابیت خاصی داره !!!! آّبان سریع دوست پیدا میکنه اسم دوستش عسل جعفری هست که هانی صداش میکنن.
#هانی= او موهای لخت قهوه ای و پوستی سفید و چشمانی عسلی دارد و مانند آبان دخت در 18 آبان در اصفهان به دنیا آمده است
موقع معرفی معلم و دانش آموزان می رسد . اسم معلم نیلوفر امانی فر بود و اسم بچه های کلاس : پارلا و دنیا و فلورا آیلین کاترین ملودی امیلی آنا الیسا نیکا کیوان کارن امیر و حسام نوید ارسلان آدرینا ملینا سلنا آدرین آروین آرمین آرتام داتیس و..... عسل و آبان دخت هست.
آبان و عسل با هم زنگ تفریح ها باهم دیگه بازی میکنن و باهم درس میخونن و باهم ناهار میخورن خوراکیاشون را باهم تقسیم میکنن و با هم درس میخونن.
کیان تینا ونینا آبان دخت از مدرسه به خونه بر میگردند و کیان وتینا ونینا از مدرسه تعریف میکنن برای سارا و میلاد بعدش نوبت به آبان دخت میرسه که تعریف کنه آبان دخت میگه:
مامان بابا من یه دوست پیدا کردم اسمش عسل جعفری هست و اونم تولدش 18 آبانه و از اصفهان اومده اینجا چشماش رنگه عسله خیلی مهربونه میشه تولدمون را با هم بریم شهربازی بگیریم.؟!!!!!
سارا_ البته دخترم فقط یه بار بیارش اینجا تا باهاش آشنا بشیم باشه دخترم.
آبان _باشه مامان
شب
میلاد _ عزیزای بابا تکالیفتون را انجام دادید؟!!!!
_بله بابا
میلاد_خب بیاین شام بخوریم ویکم بازی کنیم
سارا_ میلاد یه دقیقه بیا کارت دارم
میلاد_بله عشقم چی شده بچه چیزیش شده؟!!!!!
سارا_ ن بچه چیزیش نشده میلاد بلکه مقاله من توسط دانشگاه لندن قبول شده و اینکه بهم حقوق میدن پس میتونیم این خونه را از شرکتتون بخریم .
میلاد_ واااااااای این خیلی خوبه ساراجونم بیا بغلم .
وقتی شام خوردند همه میرن تو اتاقاشون میخوابن و اما آبان دخت وقتی میخوابه دوباره ملکه دنیز میاد بخوابش و میگه:
درود بر دختر آب ها آبان دخت عزیز امودم بهت بگم این دوستی که پیدا کردی میتوانی به آن اعتماد کنی چون که او هم دختر شهد ها است و ملکه شهد ها دوست من است پس میتوانی درمورد خودت به او بگویی .
ملکه دنیز غیب میشود و آبان بیدار میشود و میگه: اینم نمیزاره من بخوابم آخه چه وضعشه الیور الیور!!!!!!
الیور_بله آبان چی شده دوباره اومده بود به خوابت خب من چیکار کنم؟!!!!!!!!
آبان_لالایی بخون!!!!!!!
الیور_ باشه
لالا لالایی لالا لالایی بخواب دختر کوچولو که فردا روز تو است لالا لالایی تو مثل ماه خواهی درخشید لالا لالایی...........
و آبان دخت میخوابه.
آبان صبح از خواب بلند میشه و آماده میشه و میره صبحونه اش را میخوره و با خواهرانش و داداشش سوار اتوبوس مدرسه میشن و میرن مدرسه.وقتی آبان میرسه مدرسه وارد کلاس میشه و کنار عسل میشینه و به عسل درمورد ملکه دنیز و.....به او میگه. عسل هم درمورد ملکه شهدها (هایلی ) و....به آبان دخت میگه. هر دو میزنن زیر خنده.
بقیه روز هم مث روزهای قبل گذشت.
#پارازیت: چون 6 سالگیش ماجرا هاش زیاد شد میخوام برم سراغ تولد 7 سالگی و البته عسل و خانوادهاش قطعا قبل تولد با هم آشنا شدند و رفت و آمد دارند من اینجا را حذف کردم که زودتر به پایان فصل برسیم. لالایی هم ترجمه شده است.
تولد 7 سالگی آبان دخت و عسل
در مدرسه
آّبان به عسل میگه: فردا تولدمونه و مجبوریم بیایم مدرسه و و خانم ازمون املا میگیره میای فردا را غیبت کنیم و به جاش از صبح تا شب بریم شهر بازی ؟!!!!
عسل_ امممم راستش رو بخوای ن !!!!
آبان _چرا ن؟!!!
عسل_ چون من یه پیشنهاد دارم از نظر من امروز بیا املا کار کنیم که امل را فردا خوب بدیم و از خانم بخوایم بهمون کادو بده و بعد هم تا شب ساعت12 خوش میگذرونیم و بجاش فردا ش را غیبت میکنیم این بهتر نیس؟!!!
آبان_ آخرش همون شد که من گفتم ولی انصافا بهتره !!!
آبان و عسل از پدر و مادرشون اجازه میگیرند که برن کتاب خونه و املا کار کنند.و میلاد آنها را به کتاب خانه میبره.
# خانواده عسل: اسم مادر(پریسا): لیسانس حسابداری و تو شرکت کار میکنه.اسم پدر(مهرداد): شرکت داره و تو شرکتش زنشم کار میکنه اسم شرکتش پارسامهر هست. اسم داداش (فرهاد)هست و هم سن کیان هست و موهای لخت مشکی چمان قهوه ای و پوست سفید و دراز دارد.
خانواده ها با هم برنامه ریزی برای تولد آبان دخت و عسل مییکنن.
سارا_میلاد بجه ها تو کتابخونه انن؟
میلاد_آره چطور مگه؟
مهرداد_میخواستیم فردا ببریمشون شهربازی
سارا_واسه این نپرسیدم واسه این پرسیدم که اونا بچه ان بهتر نیس کسی از ما پیششون باشه؟!!!
پریسا_حق با ساراست منم نگرانم من میرم پیش بچه ها
سارا_ ن من میرم
میلاد_ ن خودم میرم دنبالششون سارا تو حامله ای عشقم و پریسا خانم خودم بردمشون خودمم میرم میارمشون
سارا و پریسا قبول میکنن که میلاد میگه: من بچه ها را سرگرم میکنم و شما برنامه ریزی کنین سارا همه چی را بعدا بهم میگه
مهرداد و پریسا و سارا قبول میکننن.
میلاد عسل و آبان دخت را از کتابخونه به پارک میبره و براشون کروسان با شیر کاکائو میخره و باهاشون بازی میکنه که سارا پیام میده که بیارشون خونه. میلاد عسل را دم در خونه شون پیاده میکنه و با آبان دخت به سمت خانه حرکت میکنند. وقتی میرسند خونه آبان سارا را بغل میکنه و میگه: مامان من و عسل تصمیم گرفتیم پس فردا را نریم مدرسه میشه اجازه بدی؟!!!! تو لو خدا!!!!!!! مامان !!!!! و اشاره ای به باباش میکننه که میلاد میگه: عشقم از نظر منم مشکلی نداره غیبت کنه به هر حال فردا تولدشه و خیلی خسته میشه پس میتونه پس فردا را به مدرسه نره
سارا _ باشه چی بگم دیگه ظظاهرا پدر و دختر تصمیم خودنون را گرفتید!!!!!!!!!!!
وقت خوواب فرا میرسه و همه میخوابن.
صبح
بچه ها مثل روزهای قبل بیدارمیشند و آماده میشن و صبحونه میخورن و میرن مدرسه که میلاد میگه :
ساارا عشقم قراره برای تولد این دوتا چیکار کنیم؟!!!
سارا_خب قراره ببریمشون شهربازی و دوتا کیک پاییزی هم سفارش بدیم و بعدم بریم پارک شام بخوریم و بازی کنیم و در آخر هم میام خونه هامون وااای مهم ترین چیز یادم رفت بگم باید یه کادو برای دخترمون و یکی برای عسل بگیریم.
میللاد_چی میخوای براشون بگیریم؟!!!
سارا_ام براشون یه پک کتاب ولباس وعروسک میخریم !!!!
میلاد_پس بیا بریم تاظهر نشده کادو هاشون را بگیریم و کیک ها رو هم سفارش بدیم.
سارا_باشه الان آماده میشم عشقم.
سارا و میلاد راه می افتند و هدایا را می خرند و کیک ها را هم سفرش میدن که سارا زنگ میزنه پریسا میگه:
الو سلام خوبین ؟
پریسا_بله سلامت باشین شما چطورین و حال پچه تو شکمتون پطوره؟!!!
حال هردومون خوبه راستی من هم کیک ها را سفارش دادم وبرای بچه ها کادو خریدم میگ آدرس شهربازی را میدی و ساعت چند ببریمشون شهربازی؟!!!!!!
پریسا_ام ساعت 4 بعد از ظهر آدرس را برات پیامک میکنم.
باشه خیلی ممنون
پریسا_ خواهشر میکنم
میبینمت فعلا بای!!!!!
پریسا_ منم همین طور بای
#پارازیت: یه تولد میخوان بگیرن رست من نویسنده را کشیدند. دیگه میدونین هر زنی میگه اون کسی پششت تلفن بوده چی گفته ن؟!
خب خب گفتیم خندیدیم کافیه !!!!!!
آبان وعسل بعد از مدرسه هر دو میرن خونه هاشون و استراحت میکنن و ساعت 4 هراه خانواده هاشون به شهربازی میرن.
وقتی میرسن شهربازی کیان تینا ونینا و فرهاد باهم میرن به بخش بازی که مخصوص سن آنهاست و آبان وعسل هم میرن استخر توپ و... و هر 6 تای آنها سوار ماشین میشن و رانندگی میکنن و خلاظه هرچی بازی هست را باهم میرن .
مهرداد برای هم پشمک میگیره و میلاد هم میره کیک هایی که سفازش داده بودند را بگیره سارا و پریسا هم مشغول گفت و گو بودند
از مسئول شهربازی یک میز خواستند تا بتونند کیک ها را بزرند روی میز. میز را که گذاشتن میلاد و مهرداد کیک ها میزارن روی میز یکی از کیک ها نوشته شده بود:
HAPPY BIRTHDAY ABAN
و روی اون یکی
HAPPY BIRTHDAY ASAL
علاوه بر این یک شمع 7 سالگی هم روش بود .همه مردم اونجا جمع میشن و به آبان و عسل تبریک میگن و آهنک میخونن:
HAPPY BIRTHDAY TO YOU , HAPPY BIRTHDAY TO YOU,……….
و آبان وعسل هم زمان شع ها را فوت میکنن وو مردم به عنوان کادو تولد پول میدادن و براشون دست میزدن که یکی از آنها عکاس بود و از این دو خانواده به صورت رایگان عکس می گرفت . میلاد و سارا و پریسا و مهرداد کیک ها را تقسیم کردند و به مردمی که در شهربازی بودند میدادند.
بعد از اون رفتن پارک و میلاد و سارا و پریسا و مهرداد و تینا و نینا و کیان و فرهاد کادو هایی که برای آبان و عسل خریده بودند را به آبان و عسل دادند.
#پارازیت: کادو ها را دیگه نمیگم شوخی کرددم از میلاد و سارا را تو صحبت هاشون گفتم از بقیه هم شال گردن= تینا ونینا / مدادرنگی و دفتر نقاشی و مدادتراش و پاکن= پریسا و مهرداد/ اسباب بازی هم= کیان و فرهاد.
بعد میلاد و فرهاد میرن از رستوران غذا میخرن و میارن تو پارک و وقتی همه غذا میخورن فرهاد میگه: میشه توپم را بیارم و وسطی بازی کینم؟
میلاد_البته فرهاد جان!!! بعد از شام منم میام.
وقتی خوردنشون تمام میشه آشغالا جمع میکنن و میندازن تو سطل زباله و میرن بازی میکنن و سارا و پریسا مشغول حرف زدن میشن که عسل میگه: مامان میشه من برم خونه آبان اینا بخوابم فقط امشب خواهش میکنم مامان !!!!!!؟
پریسا_ باشه. سارا تو که مشکلی نداری؟!!!
سارا_ نه بابا چه مشکلی خودتونم میتونید بیاین اونجا بخوابین ؟!!!
پریسا_ ن مرسی فرهادجان فردا میخواد بره مدرسه ولی عسل که نمیخواد بره
سارا_ خب فرهادهم بیاد اونجا پیش کیان بخوابه!!!!!
پریسا_ خب باشه ما هم میایم مگه میشه به شما ن گفت!!!!
و شروع میکنن به خندیدن و میرن خانه سارا و میلاد و آنجا میخوابن.
آبان و عسل دست همدیگه را میگیرن و میخوابن و هردو یه خواب را میبینن اونم چه خوابی : ملکه دنیز و ملکه هایلی هر دو با هم به استقبال آبان دخت و عسل می آیند و ملکه هایلی به آنها میگه:
تولدتون مبارک باشه قراره من و ملکه دنیز به شما هدیه بدهیم !!!!
ملکه دنیز_منم بهتون تبریک میگم اول من کادو میدم به هردوتن این دو گردنبند الماس برای شما دوتا خواهد بود.
ملکه هایلی_من هم به شما دو تا دو لباس در شان شما میدم این پیراهن زرد برای عسل و این پیراهن آبی برای آبان دخت بفرمایید.
آبان وعسل_ ممنونیم از شما دو ملکه عزیز و از خواب بیدار میشوند.
آبان وععسل پیراهن ها را در جعبه ای میگذارند و کردن بند هایشان را به گردن خود می اندازند.و دوباره میخوابند.
#پارازیت: قسمت تولد7 سالگی به پایان رسید!!! و نمیدونم چرا هر موقع امتحان دارم اصفهان فردا تعطیل نیس :( هعییی روزگار!! 26آبان=17 نوامبر
نیمه شب بود که سارا منوجه سد قرار است بچه به دنیا بیاد طبق معمول میرن بیمارستان و بچه به دنیا میاد.صبح وقتی میان خونه
بچه ها به استقبال میان وآبان دخت بچه را بغل میکنه و میگه:
ویانا کوچولو !!!! واااااااای چقدر خوشگله!!!!!!
#ویانا= صورتی سفیدو گرد وچشمانی سبز روشن و موهای لخت قهوه ای داره
واااای خسته شدم از بسگی خودم و خانواده ام را سوم شخص از این به بعد از زبون خودم مینویسم!!!!!!! آبان دخت
من از طرف یک انتشار درخواست داشتم که داستان زندگیمو بنویسم تا همه بخونن واس همین از گفته های مادرم(سارا) استفاده کردم ولی خب خسته شدم نمیتونم اون جوری بنویسم واسه همین به زبون خودم میگم
خواهرم ویانا که به خانواده مون اضافه شد من خیلی خیلی زیاد خوشحال بودم دوست داشتم هر چه زودتر بزرگ شه که جهان را بهش نشون بدم من 7 ساله عاشق خواهرم شدم به مامانم گفتم: مامان اصلا نگران ویانا نباش خودم ازش مراقبت میکنم.
هم درس میخوندم وهم با خواهرام و برادرم از ویانا مرقبت میکردیم. عسل هم که بهترین دوستم بود اونم به کمکمون می آمد . آخه او هم مثل من عاشق ویانا بود. من و عسل با هم درس میخوندیم تمام نمراتمون خوب بود. یه چیزی که یادم رفت درمورد عسل بگم اونم اینکه من قرار بود پری دریایی بشم تو18 سالگی ولی او قرار بود مثل یک پروانه بال داشته باشه.
مامانم با اینکه در دانشگاه لندن قبول شده بود و در بیمارستان کار میکرد ولی همیشه سعی میکرد پیشمون باشه و با ما وقت بگذرونه. بابام هم همین طور بود.
من و عسل تو مدرسه دوستانی زیادی داشتیم ولی یه نفر تو مدرسه بود که از من بزرگتر بود و منو اذیت میکرد. او یه پسر بود.
اسمش ویلی بود. من ازش متنفر بودم ولی بقیه مثل یه ستاره او را میپرستیدند. انگار حالا کی بود ولی از نظر من یه چلغوز بیش نبود. تنها کسی که به حرفاش گوش نمیداد من بودم درسته که خیلی خوشتیپ بود و خوشگل ولی من از او خوشگلتر و درسخون تر بودم. عسل هم مثل من فکر میکرد و من از این بابت خوشحال بودم که منو درک میکنه با اینکه میدونستم عسل عاشق ویلی شده ولی خب عسل غرور داشت و حاضر نبود او اولین کسی باشه که پیشنهاد میره میده.
مهم ترین اتفاق زندگیم ورود آبجی کوچولوام به زندگیم بود.
#پارازیت: من به جای آبان دخت دیگه قرار بزنم این از 7 سالگی آبان دخت حالا آبان دخت بقیه اش را براتون توضیح میده.
وقتی تابستون شروع شد. من خیلی خوشحال شدم آخه دیگه ریخت و قیافه ویلی را نمیدیدم که یک روز مامانم به بابام گفت:
میدونستی خانواده بیکر قراره همسایه ما بشن؟!!!!
و همون جا بود که حس کردم که انگار تمومی نداره و به مامانم گفتم:
مامان میشه من برم پیش عسل؟!!!
مامانم اجازه داد و من رفتم پیش عسل و همه چی را گفتم که بهم گفت : راستش رو بخوای ما هم قراره همسایتون بشیم چون مامانم گفته که چون ما دو تا دوست هستیم بهتره همسایه هم باشیم.
و من پیش خودم گفتم عسل طور نیس دختر همسایمون بشه ولی ویلی بیکر آه وقتی فکر میکنم دلم میخواد زمین دهان باز کنه و من را ببلعد.
هم عسل و هم ویلی بیکر نقل مکان کردند این جا ومن از بودن عسل خوشحال و از بودن ویلی عصبانی بودم.
اسم خانه خانواده عسل هانی بود و اسم خانه خانواده بیکر آبان دخت بود. مطمئنم این اسم را ویلی انتخاب کرده بود.
عسل اومد پیشم گفت: آبان حتم دارم ویلی عاشقت شده. ولی من انکار کردم و فورا به مامانم گفتم: مامان چرا همسایمون اسم خونشون گذاشتند آبان دخت میشه بری بگی عوض کنن؟!!!!!
مامانم گفت : باشه دخترم به پدرت میگم که بره بگه.
برای اینکه آن خانواده بهونه نیارن یه اسم برای خونشون انتخاب کردم. خب اسم خونشون بزارن گرین گیبلز؟!!!!!!
که از خواب بلند شدم و از پنجره به بیرون نگاه کردم و دیدم ن اسم خانه ویلی. هست (مون استار) و اسم خانه عسل اینا هم هست آیلین . من خدا را خیلی شکر کردم که همش یه خواب بوده ؟ً!!!
صبح که شد مامان ویلی خانواده ما و عسل را به شام دعوت کرد!!!! من و عسل تصمیم گرفتیم که لباس هایی که از ملکه دنیز و هایلی به عنوان هدیه تولد گرفته بودیم را بپوشنیم و اون گردنبند ها را از امروز تا همیشه به گرنمون بندازیم.
همه ما لباس هامون را پوشیده بودیم و آماده بودیم که بریم مامانم ویانا را بغل کرد و ما در خانه بیکر ها را زدیم و وارد خانه شدیم.
# ویلی چشمانی آبی رنگ و موهای لخت بلوند و پوست سفید داشت.
آه فکر کنم مجبورم درمورد خانواده ویلی بیکر بنویسم.
خب چه بگویم اسم مامان ویلی ندا رحمانپور و اسم باباش مارتین بیکر و اسم خواهر کوچکترش کیتی بیکر واسم برادربزرگتر سم بیکر بود.
اما چه کنم چاره ای نداشتم جز رفتن شب شد و همه آماده شدیم و رفتیم . من و عسل عین یه خواهر دوقلو شده بودیم ویلی اومد جلوم گفت خوش اومدی آبان خانم . و من گفتم : ممنون ولی نمیخوام با شما صحبت کنم عسل بریم.
سر میز غذا احساس میکردم که داره منو نگاه میکنه؟!!! شایدم ن !!! نمیدونم فقط میدونم من که نگاهش هم نکردم و ن باهاش حرف زدم که بالاخره موقع خدافظی رسید و ما رفتیم خونه.
من و عسل کل تابستون را با هم بازی کردیم از درختا بالا رفتیم و به منظره نگاه کردیم و کلی کار دیگه که ولی فعلا بریم سراغ بعد از تعطیلات تایستانی چه اتفاقی افتاد.
این ویلی بیکر ن تو تابستون گذاشت راحت باشم ن تو مدرسه که آخرش یه روز به کیان گفتم ولی کیان طرف اونو گرفت به هر حال داداشم خودش دوست دختر داشت که اسمش امیلی بود.
من دیدم فایده نداره رفتم باه مامانم گفتم:
مامان این ویلی که همسایمون هست نمیزاره من آرامش داشته باشم همش اذییتم میکنه من ازش بدم میاد.
مامانم گفت: دخترم دو جور پسر داریم پسرایی که خجالتی ان و عشقشون را به دختره با کمک کردن و مهربونی کردن نشون میدن یا پسرایی هستن که دختری که دوسشون دارن را اذییت میکنن که عصبانیتشون را ببینن دخترم به نظر من نسبت به ویلی یکم حساس شدی نسبت بهش بی خیال شو و فکر کن ویلی یه چیز بی ارزش هست و ارزش اینکه آرامشت را بگیره نداره و کم محلیش کن یعنی فرض کن نمیشنوی که چی میگه.
مامانم حرفی خوبی زد ولی چطوری فرض میکردم که نمیشنوم هان؟!!!! اونم ویلی که اینقدر بلند حرف میزنه واااای کار سختی بود؟!!! ولی یه راه