آبان دخت : دوم

نویسنده: Sarah_Smith

ولی یه راه حل خوب به ذهنم رسید اینکه کتاب بخونم و یا با عسل حرف بزنم البته عسل همش بازی میکرد چطوره منم از این به بعد باهاش بازی کنم؟!!!!
ویلی دیگه دست کشید و من خوشحال شدم که موفق شده بودم شبش با عسل پیش هم خوابیدیم . که دوباره خواب ملکه دنیز را دیدم که میگفت:
بهت تبریک میگم آبان !!!!!!
ولی من نفهمیدم برای چی گفت و وقتی اومدم بپرسم ناپدید شده بود.
از خواب بیدار شدم که دیدم الیور سر جایش نیست؟!!!!! یعنی کجا رفته بود؟!!!
که یکدفعه یه پسر ظاهر میشه ظاهرا که همسن خودم بود ولی برام عجیب بود ازش پرسیدم: شما؟!!!
گفت: منم الیور گربه تو !!!! نشناختی؟!!!!
الیور؟!!!!گربه من!!!!! یک پسر شده بود؟!!!!
که گفت:آره من یک پسر شدم اسم واقعی من سام است.
احساس کدم که دارم خواب میبینم!!!!! خودم را نشگون گرفتم و متاسفانه خواب نبودم!!!!!
چشمان سام مثل نور خورشید میدرخشید.
که سام گفت: ملکه دنیز به ملکه آینور گفته بود آبان بلده از از خودش مراقبت کنه ولی برای اطمینان گفت که من را به حالت اصلی ام یعنی یک پسر تبدیل کند
برایم سوال پیش آمده بود که چرا او تو این دو سه سال گربه بوده؟ !!!!
که گفت: من را ملکه آینور به گربه تبدیل کرده بود چون میدانست که تو مرا پیدا میکنی و ازم مراقبت میکنی چون من خانوادهای نداشتم.
پس چرا الان به حالت اصلیت برگشتی؟!!!
گفت: در واقع قرار بود 18 سالت که شد تبدیل به انسان شوم ولی آنها صلاح دیدند که الان به حالت اصلیم برگردم!!!!
عسل از خواب بیدار میشود و میگوید بگیرین بخوابید دیگه و دوباره میخوابد.
ما هم خوابیدیم ولی من نمیدانستم که چطور به خانواده ام بگویم!!!!!                                                                   
  صبح
من از خواب بلند شدم و از در از اتق بیرون رفتم که دیدم سام داره با مامان وبابام میگه و میخنده نمیدونم چی میگفتن واسه همین رفتم طرفشون که مامانم کفت: صبح بخیر دختر عزیزم و گفت بعد از صبحانه باهات کار دارم و امروز خودم میرسونمت مدرسه!!!!
برام عجیب بود آخه مامان میخواست درمورد چی باهام حرف بزنه؟!!!!!
بعد ازصبحانه خواهرهام و برادرم رفتند مدرسه و بابام هم رفت سرکار که مامانم گفت :
آبان سوار ماشین شو و به سام هم بگو سوار ماشین بشه
من گفتم چشم!!!!
وقتی سوار ماشین شدیم مامانم گفت : آبان سام همه چی را برای من و بابات توضیح داد نیازی نیس معذب باشی!!!! در ضمن قرار سام را تو مدرسه ثبت نام کنم!!!!
من از تعجب شاخ هایم در آمده بود!!!!!
آخه مگه میشه ؟!!!! که همان موقع سام شناسنامه اش را نشان داد و همین طور کارنامه کلاس اولش را نشان داد پشمانم ریخت.
برایم عجیب بود که چطور کلاس اول را پاس کرده بود؟!!!!
وقتی وارد مدرسه شدیم مامانم سام را ثبت نام کرد . از امروز قراره که سام هم به کلاسمون اضافه بشه آه چه کنم ویلی کم بود سام هم اضافه شد.
فقط خدا خدا میکردم که ویلی منو با سام نبینه شاید میپرسین چرا؟!!!! چون انگشت نما میشدم !!!!!
منی که دیروز موفق شده بودم که از دست ویلی راحت شم . امروز قرار بود که دوباره خنده های ویلی و حرف های ویلی را بشنوم. ناگهان ویلی آمد سلام کرد ورفت و من از تعجب مو به تنم سیخ شد!!!!!! چی باورم نمیشود!!!! که دیدم سام پیشم نیس و یعنی کجا رفته بود؟!!!! دیدم سام با ویلی دشمن من دارد حرف میزند!!!!!!
آنقدر فوضول شده بودم که میخواستم برم پیششون که بفهمم چی میگن!!!!!!!
ولی به این دو می آمد که دوست شوند!!!!!!!
هعی روزگار !!!!!!
#پارازیت: تا اینجای کار چطور بود؟!!!!!
نمیدانم به ویلی چه گفته بود که ویلی تصمیم گرفته بود به جای اذییت کردنم با من و عسل وسام دوست شود!!!!!!
عجب از وقتی سام به ما اضافه شده بود ما صاحب یک خانه درختی هم شدیم!!!!!!!
ولی چیزی که عجیب بود مهربانی ویلی بود!!!!!
بیش از صد بار از سام پرسیدم!!!!!!!ولی نگفت!!!!!
میترسیدم از ویلی بپرسم!!!!!!!!چون یه حسی بهم میگفت این کار غلطه!!!!!!!!!
تولد 8 سالگیم!!!! مجبور شدم دعوتش کنم!!!!برام هدیه یه دفتر خاطرات آورده بود که توش خاطراتم را بنویسم!!!!!!!
صفحه اولش نوشته بود: تقدیم به آبان جونم !!!!!
با این که ازم بزگتر بود فکر کنم تو فکر اینکه منو ببوسه ن الان بلکه بزرگتر شدیم!!!!
من چطور میتونستم به بگویم شرمنده میشه گورتو گم کنی!!!!!
که فهمیدم او دوست دختر پیدا کرده!!!! خیلی عصبانی شدم چون منو خیلی اذییت کرده بود هر وقت میدیمش میخواستم با یه تبر از وسط نصفش کنم!!!!!!
با دوست دخترش خیلی مهربون بود و برای تولد دختره یه ساعت خریده بود از اون خوشگلا بعد واس تولد من یه دفتر آورده بود !!
فقط ادعا داشت !!!! منم به سام گفتم بیا با هم دوست بشیم !!!!
او هم قبول کرد!!!! هان!!! چشمش در بیاد الهی !!!!فکر کرده اگه بره با یکی دیگه ناراحت میشم اصلا و ابدا!!!!!
#پارازیت: انگار خودم همه اینا را تجربه کردم !!!! خوشتون اومد؟!!! (سارا)
یک روز ویلی اومد خونمون تا با من حرف بزنه!!!!! یعنی چیکار داشت!!!!
مامانم اجازه داد و اوآمد پیشم .سام و کیان برای بسکتبال کردند رفته بودند!!! من توی دستشویی بودم!!!! که اومدم دیدم ویلی تو اتاقمه و داره دفتر خاطراتم را میخونه!!!! وااای رسما احساس بدبختی کردم!!!!!
ویلی برگشت و به من نگاه کرد و لبخند زد و گفت: آبان ببخشید که دفتر خاطرات را خوندم ولی چندتا غلط املایی داری؟!!!
من از تعجب خشکم زده بود!!!! ولی عصبانی شدم گفتم: به تو چه که غلط املایی دارم برو گمشو از اتاقم و باید اجازه بگیری و بری سر وسایل بقیه!!!!
ویلی همچنان با لبخند نگاه میکرد و گفت: آبان خیلیییی با حالییییییییی!!!!!!
من گفتم :منظور؟!!!!!!
_یعنی خیلیییییی با حالییییی دیگه!!!!!
من_میگی یا بزنمت؟!!!!!
_آخه نمیخوام عصبانی شی پس میرم !!!!               ویلی رفت ومن فوری دفتر خاطراتم را برداشتم ودیدم چیزی تو دفترم نوشته:
سلام آبان جونم عشق من
همان موقع بود که دلم یخواست با تمام وجودم بزنمش
در ادامه نوشته بود:
آبان عزیزم میدانم که از سر حسادت با سام دوست شدی!!!!
این دفتر را دادم که خاطرات را بنویسی نه اینکه هر صفحه اش را منو نفرین کنی یا گله و شکایت کنی!!!!
فقط من موندم اینقدر که به من فکر میکنی به دوست پسرت سام فکر میکنی من که ندیدم چیزی درموردش نوشته باشی
فعلا خدافظ عشقم
همان موقع بود حس نفرت در من زیاد شد هر چند حق با او بود:(
من تصمیم گرفتم که دفتر دور بیندازم تا کمتر به او فکر کنم!!!!! اما فقط همین را میخواست بگوید؟!!!!!
سام اومد تو اتاق من هم چیزی که تو دفتر نوشته بود را به او نشان دادم گفتم:
مرد تیکه چطور جرات کرده به من بگه عشقم ؟!!!!! من خیلی عصبانی ام سام !!!! من اونو دوست ندارم فقط به این خاطر ازش نوشتم که بتونم نفرتم را کنترل کنم تا دستم به خون آلوده نشه !!!! من فقط از تو خوششم میاد!!!!
جرات نکردم که بگم دوسش دارم!!!! و به خاطر حسادتم نبوده که میخواستم با او دوست بشم.
سام گفت: آبان جونم نگران نباش من مثل ویلی فکر نمی کنم!!!!
با این حرف سام آرام شدم.
حسم میگفت که الان باید با مادرم حرف بزنم پس به حسم اعتماد کردم و رفتم سراغ مادرم و دفترم را به مادرم نشان دادم .
مادرم گفت: دخترم نفرت هم یه جورایی عشق هست و من کمی با ویلی موافقم ولی میدانم تو دختری نیسی که از سر حسادت با کسی دوست شوی که بعدا که به خواسته ات رسیدی طرف را دور بیاندازی دختر قشنگم!!! عشق تو بعضی آدما سریع به وجود میاد ولی در بعضی آدما کم کم خودشو نشون میده!!!!
مادرم بیشتر گیجم کرد یعنی ممکن بود من عاشق ویلی شوم؟!!!!!
در آخر دفتر را دور انداختم که با خودم گفتم من8 ساله را چه به عشق و عاشقی؟!!!!
ولی بالاخره راحت شدم!!!!
با بابام رفتم یه دفترخاطرات خریدم واز نو شروع کردم به نوشتن.
9 سالگی
من و عسل با هم رفتیم بالای یه درخت چنار و یک منظره دیدنی را با هم تماشا کردیم!!!!!  ولی خبری از ویلی نشد میگفتند مثل خر داره درس میخونه!!!!
#پارازیت: داره خیلی طولانی میشه ولی دارم سعی میکنم فصل دو را جمعش کنم!!!! آخه باید سر حرفم وایسم !!1!(سارا)
خب زیاد اتفاق خاصی در 9 سالگیم نیفتاد!!!!!
فقط کمتر به ویلی فکر میکردم و با عسل و سام با هم بازی میکردیم و درس میخوندیم و در خانه درختی شب ها با هم میخوابیدیم!!!!
ویانا خواهر کوچیکم که 2 سالش شده بود او هم شب ها با ما در خانه درختی میخوابید!!! 
کیان وتیناو نینا هم گاهی وقت ها به خانه درختی می آمدند و به ما در درس هامون کمک میکردند.
بریم سراغ 10 سالگیم؟!!!
خب من از ویانا مراقبت میکردم!!! ولی مامانم چون مجبور بود بره سرکار ویانا را صبح تا ظهر تو مهد کودک می گذاشت.
یادم رفت بگم ملکه دنیز هر باری به خوابم می آمد و درد و دل میکرد!!!
فردا میگم که چی گفت!!!!چون نظر نمیدید واس همین منم یه ذره یه ذره مینویسم:/
 ملکه دنیز یه بار اومد بخوابم و گفت
سام دوست پسرته ن؟!!!
من_بله دوست پسرمه چطور مگه؟!
ملکه_خب من میدونم او را از صمیم قلبت دوست نداری!!!! درست نمیگم؟!!!
من_ ن اصلا !!!! این....طور نیست؟!!!
ملکه_ چرا هست یکم بیشتر فکر کن !!!!!
که از خواب بیدار شدم و به اتاق سام رفتم و او را نگاه کردم وبا خود گقتم واقعا من او را دوست دارم؟!!!
اصن مرا چه به عشق و عاشقی منی که میتونم ملکه کل آب ها باشم چه نیازی به عشق دارم !!!!! که سام بیدارمیشه و میگه:
آبان کی اومدی اینجا؟!!! هنوز نخوابیدی!!!
من_راستش...اومدم پیش گربه کوچولوم بخوابم دلم برای بغل کردنش موقع خواب تنگ شده میشه پیشت بخوابم!!!!
سام_آره بیا اینجا.
من سام را بغل کردم و با هم خوابمون برد.
11 سالگیمو بگم یه سال دیگه میمونه تا بگم فصل 2 تموم شه.
خب 11 سالگیم مسابقه کیک پزی داشتیم من و عسل و سام با هم یه گروه شدیم.
به مامانم گفتم: مامان به نظرت چه کیکی را درست کنیم؟!!!
مامانم_ به نظر من کیک .....راستش نمیدونم!!!!
من_مامان به نظرم به جا کیک دونات یا کاپ کیک درست کنیم؟!!!
مامانم_ باهات موافقم ولی فقط کاپ کیک را درست کنیم چون بهتر میشه تزیینش کرد!!!!!
پس واس همین رفتم دنبال عسل و به خونمون آوردمش !!!!!
ما(منو مامانمو عسل و سام) با هم طرز پختنش را تا روز آزمون کار کردیم . روز آزمون:
گروه ما اسمش بود وارثان آوتار !!!! و ما موقعی که گفتن شروع به پختن کنین فورا دست به کار شدیم!!!!!
ما یه نوع کاپ کیک درست کرده بودیم کاپ کیک بلوبری و زردآلو و هلو درست کردیم بلوبری مال من بود زردآلو برای عسل و هلو برای سام بود روی کاپ کیک ها نماد هایی که با فون دانت درست کرده بودیم. بلوبری را نماد آب و زرد آلو را نماد گل و هلو را نماد آتش گذاشتیم.
ما نفر اول کیک پزی شدیم...
برای تولد 12 سالگیم
خاله درسا اومد پیشمون و همه با هم جشن تولد گرفتیم.خاله درسا برای من و عسل یک کتاب آورده بود که به تقویت زبان انگلیسیمون کمک کنه و برای تولد ویانا که میرفت مهدکودک اسباب بازی آورده بود .
خاله درسا یه روز دفتر خاطراتمو برداشت و خواند گفت:
سام را دوست داری یا ن؟!!!
نمیدونم چرا همه فضول شده بودند که بفهمند من سام را دوست دارم یا ن؟!!!
گفتم: خاله جون خیلی ببخشیدا بدون اجازه دفتر خاطراتمو خوندین !!!! و شما نفر صدمی هستین که این سوال را میپرسین؟!!!!
خاله _ببخشید آبان جانم قصد فوضولی نداشتم!!!! دوست نداری جواب نده عزیز دل خاله به هر حال بزرگ شدی خانم شدی واسه خودت ولی اگه راهنمایی نیاز داشتی میتونی رو من حساب کنی!!!!
هعی روزگار!!!! و من آن شب کلی حرص خوردم!!!!
#پارازیت: میگما نظر بدید بگید دوست داشتید یا نداشتید!!!!میدونم نیاز به ویرایش هست ولی وقتشو ندارم فعلا فصل ها را مینویسم و بعد ویرایش میکنم!!!! و میدونم کلی شخصیت به کار بردم ولی لازم بود شرمنده:(
اینم از فصل دوم بریم برای فصل 3 که از 13 تا 18 سالگی) 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.