در پارس، مهمانی عظیمی میان خاندان اشراف برگزار شد. در طی ای مهمانی، قرار شد برای پایان بخشیدن به آن شاه و برادرش بردیا که والی ولایت پارت بود تا دریای پارس بروند.
***
در پارس و ولایاتش، زمین گاه خشک بود و گاه فرشی گل دوزی شده از چمن بر تنش پهن بود.
گاه سنگها به آرامی جمع شده، کوه های سرسبزی میشدند.
خورشید گاه پشت این کوه پنهان میشد و روحش در آسمان میماند، و گاه سرک میکشید.
در زیر این آسمان، کاروان شاه و اطرافیانش مدتها بود که در دشت های وحشی حرکت می کرد.
پادشاه و همراهانش با اسب از تپه ی خشک بالا آمدند.
_رسیدیم!
از اینجا میشد ساحل نرم و دریای مخملی را دید هنگامیکه شعله ی بزرگ در آن فرو می رفت.
***
ظهر روز بعد، در مقابل گرمای ظهر بهاری، اشراف سوار بدنبال شکار بودند. همانطور که چندین تن بدنبال چیزی برای شکار بودند، که ناگهان آهویی از دور دیده شد.
در یک لحظه، گویی طوفانی فضا را پر از گرد و غبار کرد و سواران به دنبال آهو رمیدند.
***
مغرب گاه، چون شاه و همراهانش به چادر ها باز
می گشتند یکی از زنان همسرش را می جست:《اعلیحضرت شاهزاده بردیا کجاست؟》.
شاه سرش را با تاسف تکان داد و بی صدا گذشت.
***
بسیار زود مراسم شاد همراهی با مفقود شدن شاهزاده بردیا به پایان رسید و قرار شد این خبر برای مدت کوتاهی مخفی بماند.
وقتی این خبر به گوش مقربان خاندان سلطنتی رسید اشک ها روی گونه ها آمد.
قرار شد جشن سه روز طول بکشد و جستجو ادامه یابد، شاید در این سه روز شاهزاده بردیا بازگردد.
آن شب، شاه کبوجیه زیر چادر سرخ رنگ خود، بر بستر نرم خود دراز شده و با مغ صحبت می کرد
_سرورم، چگونه از دست او راحت شدید؟
_دوست ندارم حالا درباره ی آن صحبت کنم. یک خائن، چه آشنا و چه ناآشنا یک خائن است و باید مجازات شود!
ناگهان جسمی وارد چادر شد و خنجرش را بر گلوی مغ نهاد و با صدایی لرزان پرسید:《کدامین خیانت؟》.
این زن، همسر وفادار والی پَرثَوَه، همان بردیا بود.
_رهایش کن نگهبانان اینجا هستند!
_اهمیتی نمیدهم! تا دستم به خونش آلوده نشده حرف بزن!
در این زمان تیری از در خیمه آمد و خون آن زن بر زمین ریخته شد.
اشراف درحالی که از چادرهایشان بیرون می آمدند دائما می پرسیدند چه اتفاقی افتاده؟
لکه های سرخ بر پیراهن سپید شاه افتاد و ماندگار شد. این آغاز حواشی و اتهاماتی بود که مخالفان شاه برای نابود کردنش وارد می کردند.
***
دم دمه های غروب خاکستری بود و شاه و برادرش بر روی آن ایستاده بودند.
_منظره ی زیباییست، نه برادر؟
_آری...
بنظر نمیرسید عالیجناب حال خوبی داشته باشد
_برادر؟
_برادر، آیا تا به حال به پادشاهی من رشک برده ای؟
_چه باعث شد چنین فکر کنی؟
_لحظه ای گمان بردم که من هم مانند این خورشید غروب می کنم، اما نه بخاطر زمان. بخاطر آنکه ماه می خواهد او در آب فرو بروم و خاموش شود!
_این چه حرفیست که میزنید؟
_فکر می کنی من احمقم، خودم در خواب دیدم که مرا کشتی و پادشاهی را از آن خود کردی!
_اشتباه می کنی!
ناگهان اسب بردیا رم کرد و بردیا از پشت اسب به آب افتاد و در آن فرو رفت. لحظه ای بعد سربازی که پنهان شده بود تیر دیگری انداخت و دو نفر بردیا را بیرون آوردند و مقابل شخص شاه قرار دادند:《من نمی پذیرم که مجازات تو بهتر از بقیه باشد! کوچکترین مجازاتی که برایت قرار داده ام دو کرجی است!》
_زود باشید!
سپس اورا مانند یاغیان و خیانتکاران بر روی یک قایق گذاشتند و قایق دیگری رویش گذاشتند و بجز سر و دست هایش، تمام اندامش در سایه ی قایق بالایی قرار گرفت. سپس قایق را سوار بر امواج رها کردند و در افق گم شد. بعد از آن، درحالیکه خورشید به ژرفای دریا فرو می رفت، بردیا از نظر گم میشد. آسمان به رنگ خون در آمد و ابر ها تیره تر شد. بعد از آن شب تار، دیگر کسی شاهزاده بردیا را ندید.