در تاریکی چشم هایت : قسمت اول

نویسنده: parmis_farahani2006

ملودی همیشه عاشق ثبت لحظات بود. او با دوربینش به خیابان‌های شهر می‌رفت و زندگی را در قاب تصاویرش جاودانه می‌کرد. آنچه او را به عکاسی جذب کرده بود، بیش از همه، قدرت لحظات نادر بود؛ لحظاتی که گویی دنیا یک نفس می‌کشید و همه چیز به یک نقطهٔ مشترک متصل می‌شد. اما هیچ‌وقت فکر نمی‌کرد که یک روز، خود در داستانی غم‌انگیز اسیر شود، داستانی که عاقبتی تلخ‌تر از تاریک‌ترین شب‌ها داشت.
آشنایی در میان هیاهو
یک روز پاییزی، خورشید در حال غروب بود. خیابان‌های شلوغ شهر پر از مردم عجول بود. صدای بوق ماشین‌ها، فریاد دست‌فروشان و قدم‌های سریع رهگذران، همگی در هم می‌گرفت. ملودی در میان این هیاهو به دنبال سوژه‌ای خاص می‌گشت؛ چیزی که بتواند آن لحظهٔ بی‌نظیر را ثبت کند. اما در آن لحظه، توجهش جلب شد به پسری که کنار پیاده‌رو ایستاده بود. دستانش عصای سفید را محکم در دست گرفته بود، اما به نظر می‌رسید که مردد است و نمی‌داند چگونه از خیابان عبور کند.
دل ملودی لرزید. او به خوبی می‌دانست که دنیای یک نابینا چطور است. به آرامی به سمت پسر رفت و گفت: «کمک لازم دارید؟»
پسر سرش را به طرف صدا چرخاند. در آن لحظه که نگاهش در فضای خالی و تاریک دنیای خود گم بود، لبخندی محو بر لبانش نقش بست و گفت: «بله، لطفاً. می‌تونید کمکم کنید از خیابون رد شم؟»
ملودی با دستان مهربانش، دست او را گرفت و به آرامی او را از خیابان عبور داد. وقتی به آن سوی خیابان رسیدند، پسر گفت: «ممنونم... من دنیل هستم.»
ملودی لبخندی زد و جواب داد: «ملودی. خوشبختم دنیل.»
جوانه زدن عشق
آشنایی آنها آغاز یک فصل جدید در زندگی‌شان بود. هر روز، دنیل و ملودی در کنار هم وقت می‌گذراندند. ملودی به دنیل چیزهایی را می‌گفت که او هرگز قادر به دیدن آنها نبود: رنگ‌های آسمان در زمان غروب، شکوفه‌های سفید درختان در بهار، انعکاس نور ماه بر روی آب رودخانه. او با کلماتش به دنیل دنیای متفاوتی را می‌ساخت؛ دنیایی پر از رنگ و زیبایی که برای دنیل در سایهٔ تاریکی زندگی‌اش همیشه غایب بود.
دنیل نمی‌توانست با چشم‌هایش این زیبایی‌ها را ببیند، اما با گوش‌هایش به شدت آنها را احساس می‌کرد. او در دنیای ملودی غرق می‌شد و با هر کلمه‌ای که ملودی به زبان می‌آورد، قلبش بیشتر از قبل می‌تپید. برای دنیل، ملودی فراتر از یک انسان بود؛ او فرشته‌ای بود که به دنیای تاریک و بی‌نهایت او نور می‌تاباند.
یک شب، وقتی هوا سرد بود و بادهای پاییزی در میان درختان می‌رقصیدند، دنیل دست ملودی را در دست گرفت و با صدایی پر از احساس گفت: «می‌خوام همیشه کنارم باشی... می‌خوام با تو زندگی کنم.»
قلب ملودی تندتر زد و چشمانش پر از اشک شد. او هیچ وقت تصور نمی‌کرد که در کنار یک نابینا، چنین عشقی را تجربه کند، اما عشق چیزی نبود که بتوان آن را کنترل کرد. او در سکوت اشک ریخت و به آغوش دنیل پناه برد. تمام دنیا برایشان متوقف شده بود؛ درست مانند یک عکس که هیچ‌گاه زمان را از دست نمی‌دهد.
مخالفت خانواده و جدایی تلخ
اما وقتی ملودی موضوع ازدواج را با خانواده‌اش در میان گذاشت، انتظاری جز مخالفت نداشت. پدرش با صدای آمیخته با خشم فریاد زد: «یک نابینا؟! تو می‌خواهی با کسی ازدواج کنی که حتی چهره‌ات را نمی‌بینه؟!»
ملودی با چشمانی اشک‌آلود فریاد زد: «اما من دوستش دارم!»
پدرش اما بی‌رحم‌تر از آن بود که دلش برای دخترش بسوزد. «این عشق نیست، این یک اشتباه است. تو باید انتخاب بهتری داشته باشی!»
و این‌گونه شد که ملودی از دیدار دنیل محروم شد. خانواده‌اش او را در خانه زندانی کردند، گوشی‌اش را گرفتند و حتی او را تهدید کردند که اگر به دنیل نزدیک شود، زندگی‌اش را برای همیشه نابود خواهند کرد.
دنیل روزها در خیابان‌های سرد و بارانی پرسه می‌زد، در جستجوی پیامی از ملودی، اما خبری از او نبود. او نمی‌دانست چه اتفاقی افتاده، تنها می‌دانست که چیزی در دلش شکسته است. با این حال، امیدش هنوز زنده بود. او همچنان به پیامی از ملودی در دلش امیدوار بود، اما به تدریج امیدش به ناامیدی تبدیل شد.
پایان تراژیک
مدت‌ها گذشت و دنیل در تاریکی‌های خیابان‌های بی‌رحم شهر گم شد. او دیگر هیچ تماسی از ملودی دریافت نکرد. یک روز، زیر بارانی سیاه و سرد، دنیل در میان خیابان‌های شلوغ قدم می‌زد. صدای بوق ماشین‌ها در گوشش می‌پیچید و خاطرات ملودی در ذهنش تکرار می‌شد. او به شدت احساس تنهایی می‌کرد، اما همچنان به یاد او قدم بر می‌داشت.
ناگهان، در میان هیاهو، دنیل ایستاد. چیزی در دلش به او گفت که باید حرکت کند. او قدمی به جلو برداشت و چشمانش را بست. شاید او در دلش می‌دانست که این آخرین گامش خواهد بود. صدای بوق ماشین‌ها به او نزدیک‌تر شد و سپس، یک لحظه سکوت.
صدای برخورد وحشتناکی از خیابان بلند شد. فریاد مردم، ترمزهای ناگهانی، و سپس سکوتی عمیق...
و دنیل، در میان باران، برای همیشه به خواب رفت.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.