بتمن : فساد

نویسنده: ghaffarisamiyar

شهر گاتهام در تاریکی فرو رفته بود؛ شهری که هر گوشه‌اش پر از ناامیدی و جنایت بود. کوچه‌های باریک و تاریک، مقر خلافکاران شده بود و صدای فریادهای مردم بی‌پناه، در دل شب، گم می‌شد. فساد در میان پلیس‌ها و مسئولان مانند طاعونی همه‌جا را دربر گرفته بود. در این میان، یک باند خلافکار جدید پا به شهر گذاشته بود. آن‌ها نه‌تنها قاچاق و دزدی می‌کردند، بلکه از مردم ضعیف اخاذی می‌کردند و هر کسی که جرات مقاومت داشت، به طرز وحشیانه‌ای به قتل می‌رساندند.
در یک شب سرد و تاریک، زنی جوان با کودکش در حال بازگشت به خانه بود. او کیسه‌ای کوچک از خواربار در دست داشت و به‌آرامی در پیاده‌روی خلوت قدم می‌زد. ناگهان، سه مرد تنومند از سایه‌های خیابان بیرون آمدند و راه او را سد کردند.  
**مرد اول (با لحنی تهدیدآمیز):**  
"هی خانم، وقتشه که سهممون رو بدی."  
زن که ترسیده بود، به کودکش که دستش را گرفته بود، نگاه کرد و گفت:  
**زن (با صدای لرزان):**  
"خواهش می‌کنم، من چیزی ندارم. این تنها چیزی بود که می‌تونستم بخرم. بذارید بریم."  
مرد دوم جلو آمد و کیسه خواربار را از دستش کشید.  
**مرد دوم:**  
"هیچ‌کس تو این شهر چیزی نداره، ولی همه باید سهم خودشون رو بدن. یا پول، یا جون."  
کودک به مادرش چسبید و با صدای آرام گفت:  
**کودک (با گریه):**  
"مامان، چرا اینا این‌قدر بد هستن؟"  
مرد سوم با خنده‌ای شیطانی چاقویی از جیبش بیرون آورد و گفت:  
**مرد سوم:**  
"خب، چون ما می‌تونیم. حالا یا همه‌چیزی که داری می‌دی، یا... شاید بخوای آخرین حرف‌هات رو بزنی."  
زن که دیگر ناامید شده بود، به زمین افتاد و با گریه گفت:  
**زن:**  
"خواهش می‌کنم... فقط اجازه بدید پسرم زنده بمونه. هر چیزی که بخواید بهتون میدم."  
اما مردان بی‌رحم بدون هیچ رحم و شفقتی به او و کودکش حمله کردند. صدای جیغ‌های آن‌ها در شب ناپدید شد و دیگر هیچ اثری از زندگی در آن کوچه باقی نماند.
---
### در عمارت شهردار:
در همین حال، شهردار مارکوس که خود فردی فاسد بود، با چالش جدیدی روبه‌رو شده بود. این باند جدید، کنترل اوضاع را به دست گرفته بود و شهردار به‌تنهایی نمی‌توانست آن‌ها را مهار کند. اما این باند تنها مشکل او نبود.  
یک شب، در عمارت باشکوه مارکوس، او به همراه همسرش ماریا و پسر ۸ ساله‌اش جیمز در حال صرف شام بودند. میز غذاخوری با بشقاب‌های چینی و لیوان‌های بلوری تزئین شده بود و بوی سوپ گرم فضا را پر کرده بود.
**مارکوس (با نگاهی مغرور به پسرش):**  
"جیمز، وقتی بزرگ شدی، یاد بگیر که چطور مثل من، قوی و قدرتمند باشی. دنیا برای آدمای ضعیف جا نداره."  
جیمز که سرگرم خوردن سوپش بود، فقط سرش را تکان داد. اما ماریا که نگاهش کمی مضطرب به نظر می‌رسید، با صدای آرام گفت:  
**ماریا:**  
"مارکوس، تو همیشه دربارهٔ قدرت حرف می‌زنی، اما... قدرت بدون عشق، به‌نظرت چیزی کم نداره؟"  
مارکوس قاشقش را روی میز گذاشت و به چشمان ماریا خیره شد.  
**مارکوس (با لحنی سرد):**  
"ماریا، قدرت و عشق با هم کار نمی‌کنن. یکی‌شون همیشه باید فدا بشه."  
ماریا که نگاهش را از او دزدید، زیر لب گفت:  
**ماریا:**  
"برای همین فکر می‌کنم شاید بعضی از ما عشق رو ترجیح بدیم..."  
مارکوس که متوجه لحن عجیب او شده بود، با چشمانی تیز پرسید:  
**مارکوس:**  
"این یعنی چی، ماریا؟ منظورت چیه؟"  
ماریا که سعی می‌کرد خود را آرام نشان دهد، لبخندی ضعیف زد و گفت:  
**ماریا:**  
"هیچی... فقط یه فکر بود."  
اما مارکوس از کلماتی که شنیده بود، بوی خیانت حس کرد. نگاهش سخت‌تر شد و با صدای سردتری گفت:  
**مارکوس:**  
"ماریا، تو از چیزی حرف می‌زنی که بهتره ادامه ندی. عشق؟ یا چیزی پنهان شده‌ای هست که من باید بدونم؟"  
ماریا که حالا رنگ صورتش پریده بود، قاشقش را کنار گذاشت و گفت:  
**ماریا:**  
"مارکوس، من فقط می‌خواستم بگم..."  
مارکوس به او نزدیک شد، قاشقش را محکم روی میز کوبید و با فریاد گفت:  
**مارکوس:**  
"می‌خواستی چی بگی؟ بگو، ماریا! به من دروغ نگو!"  
ماریا که دیگر چیزی برای گفتن نداشت، سکوت کرد. جیمز با ترس به پدر و مادرش نگاه کرد و قاشقش را آرام روی بشقاب گذاشت. مارکوس با خشم گفت:  
**مارکوس:**  
"ماریا، اگه چیزی برای پنهان کردن داری، بدون که من ازش نمی‌گذرم. به من خیانت کردی، ماریا؟"  
ماریا که دیگر نمی‌توانست جلوی خود را بگیرد، زیر لب گفت:  
**ماریا:**  
"من... من اشتباه کردم."  
مارکوس که خون در رگ‌هایش به جوش آمده بود، مشت‌هایش را محکم گره کرد و گفت:  
**مارکوس:**  
"ماریا، تو نمی‌فهمی که این خیانت چه عواقبی داره. من هیچ‌وقت کسی که به من خیانت کنه رو نمی‌بخشم، حتی اگه همسرم باشه."  
صدای سکوت مرگباری بر میز شام حاکم شد. مارکوس، به‌آرامی به ماریا نگاه کرد و سپس از جایش بلند شد، و در حالی که خشمگین از اتاق خارج می‌شد، با صدای سرد گفت:  
**مارکوس:**  
"ماریا، تو بازی خطرناکی رو شروع کردی. و حالا... باید منتظر نتیجه‌هاش باشی."  
ماریا، همچنان نشسته بود، با چشمانی پر از اشک، و جیمز به مادرش نگاه می‌کرد، بی‌خبر از دنیای پیچیده‌ای که در اطرافش جریان داشت.
این آغاز بحرانی جدید برای خانوادهٔ مارکوس بود؛ بحرانی که می‌توانست پایانی وحشتناک برای آن‌ها رقم بزند.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.