بتمن : بازگشت بتمن

نویسنده: ghaffarisamiyar

صبحی آرام در عمارت وین آغاز شده بود. بروس وین، مردی جذاب و ثروتمند، در اتاق مطالعه‌اش نشسته بود و قهوه‌اش را می‌نوشید. نور خورشید از پنجره‌های بزرگ به داخل می‌تابید و فضای اتاق را روشن کرده بود. خدمتکار پیر او، آلفرد، با قدم‌هایی آرام وارد شد و نامه‌ای در دست داشت.
**آلفرد (با لحنی آرام):**  
"آقای وین، این نامه امروز صبح رسید. از طرف ماریا، همسر شهردار مارکوس است."  
بروس که مشغول خواندن اخبار روی تبلتش بود، سرش را بلند کرد و با تعجب گفت:  
**بروس:**  
"ماریا؟ همسر شهردار؟ چه کاری می‌تونه با من داشته باشه؟"  
آلفرد نامه را به او داد و گفت:  
**آلفرد:**  
"فکر می‌کنم بهتره خودتون بخونید، آقا."  
بروس نامه را باز کرد. متن نامه با دست‌خطی زیبا نوشته شده بود:  
"آقای وین،  
من به کمک شما نیاز دارم. چیزی که می‌خواهم بگویم، بسیار خطرناک است و نمی‌توانم در این نامه توضیح دهم. لطفاً با من تماس بگیرید.  
ماریا مارکوس."  
بروس پس از خواندن نامه، آن را با بی‌تفاوتی پاره کرد و به آلفرد گفت:  
**بروس:**  
"ماریا مارکوس؟ من هیچ علاقه‌ای به درگیر شدن در مسائل شخصی او ندارم. این نامه رو فراموش کن، آلفرد."  
او قهوه‌اش را برداشت و به سمت پنجره رفت. اما ناگهان صدای زنگ گوشی‌اش سکوت را شکست. بروس گوشی را برداشت و صدای جدی گردان، رئیس پلیس شهر، از آن طرف خط شنیده شد.  
**گردان:**  
"بروس، ما باید صحبت کنیم. مسئلهٔ قاچاقچیان جدی‌تر از چیزی شده که فکر می‌کردیم."  
**بروس:**  
"گردان، من که پلیس نیستم. چرا باید من رو درگیر این ماجرا کنی؟"  
**گردان (با لحنی محکم):**  
"چون تو تنها کسی هستی که می‌تونه کمک کنه. بیا به قرارگاه. این موضوع فقط به تو مربوطه."  
بروس مکثی کرد و سپس گفت:  
**بروس:**  
"باشه، گردان. دارم میام."  
---
### در قرارگاه پلیس:
بروس با بنز مشکی خود به قرارگاه رسید. گردان در دفترش منتظر او بود. نقشه‌هایی روی میز پهن شده بود و چند افسر پلیس در حال بحث بودند. بروس وارد شد و گردان به سمت او آمد.  
**گردان:**  
"بروس، اوضاع از کنترل خارج شده. این باند قاچاقچیان نه‌تنها مردم رو می‌کشن، بلکه تمام شهر رو به وحشت انداختن. ما به بتمن نیاز داریم."  
بروس که چهره‌اش جدی شده بود، گفت:  
**بروس:**  
"گردان، بتمن دیگه وجود نداره. اون دوران تموم شده."  
**گردان (با لحنی ملتمسانه):**  
"بروس، این شهر بدون بتمن دوام نمیاره. ما به کسی نیاز داریم که فراتر از قانون عمل کنه. پلیس‌ها یا فاسدن یا ترسو. تو تنها کسی هستی که می‌تونه این شهر رو نجات بده."  
بروس به نقشه‌ها نگاه کرد و سپس به گردان گفت:  
**بروس:**  
"من به تو قولی نمی‌دم، گردان. ولی شاید وقتش باشه که دوباره فکر کنم."  
---
### ماریا و باند خلافکار:
در همین حال، ماریا که از خانه بیرون انداخته شده بود، با پشیمانی در خیابان‌های تاریک گاتهام قدم می‌زد. او که چهره‌اش پر از اشک بود، به گذشته فکر می‌کرد و نمی‌دانست که چه سرنوشتی در انتظارش است. ناگهان، همان باند خلافکار که شهر را به وحشت انداخته بود، جلوی او را گرفتند.  
**مرد اول (با خنده‌ای شیطانی):**  
"خب، خب، ببین کی اینجاست. همسر سابق شهردار. حالا که شوهرت بیرونت کرده، فکر کنم وقتشه که سهممون رو ازت بگیریم."  
ماریا که ترسیده بود، گفت:  
**ماریا:**  
"خواهش می‌کنم، من چیزی ندارم. بذارید برم."  
**مرد دوم:**  
"هیچ‌کس تو این شهر چیزی نداره، ولی ما همیشه چیزی پیدا می‌کنیم."  
آن‌ها به سمت ماریا حرکت کردند، اما ناگهان صدای قدم‌هایی سنگین از پشت سرشان شنیده شد. مردی با شنلی مشکی و نقابی که چهره‌اش را پوشانده بود، از سایه‌ها بیرون آمد.  
**بتمن (با صدایی عمیق):**  
"اون زن رو رها کنید."  
مردان خلافکار خندیدند و یکی از آن‌ها گفت:  
**مرد سوم:**  
"تو کی هستی؟ یه قهرمان دیگه؟"  
بتمن بدون هیچ حرفی به سمت آن‌ها حمله کرد. ضربات سریع و دقیق او، یکی پس از دیگری مردان را به زمین انداخت. ماریا که از ترس به دیوار چسبیده بود، به این صحنه خیره شده بود.  
پس از اینکه آخرین مرد به زمین افتاد، بتمن به سمت ماریا رفت و گفت:  
**بتمن:**  
"دیگه نباید تنها تو این خیابونا قدم بزنی. این شهر امن نیست."  
ماریا با صدایی لرزان گفت:  
**ماریا:**  
"تو... تو کی هستی؟"  
بتمن به او نگاه کرد و سپس در تاریکی ناپدید شد. تنها چیزی که باقی ماند، صدای قدم‌های او بود که در شب گم می‌شد.  
این آغاز بازگشت بتمن به گاتهام بود؛ مردی که برای عدالت می‌جنگید و هیچ‌چیز نمی‌توانست او را متوقف کند.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.