شب، عمارت باشکوه وین به نور چراغهای طلایی و موسیقی نرم پر شده بود. بروس وین، مردی با جذابیت و اعتمادبهنفس خاص، میزبان این مهمانی بود. او در لباسی شیک، با لیوانی نوشیدنی در دست، میان مهمانان قدم میزد. ماریا، مارکوس، گردان و چندین نفر دیگر از افراد مهم شهر در این جمع حضور داشتند. صدای خنده و مکالمات گاهبهگاه در هوای شبانه عمارت طنینانداز بود.
ماریا، با لباسی قرمز و چهرهای مسحورکننده، در بالکن ایستاده و به آسمان پرستاره خیره شده بود. بروس او را از دور دید و لبخند محوی زد. او بهسمتش رفت، آرام و مطمئن.
**بروس (با لبخندی آرام):**
"شب زیباییه، مگه نه؟ ولی فکر میکنم چیزی در اون آسمون نیست که به زیبایی شما باشه."
ماریا که از حضور ناگهانی بروس کمی متعجب شده بود، به سمت او برگشت و گفت:
**ماریا (با خندهای کوچک):**
"همیشه همینقدر خوب بلدی با کلمات بازی کنی، بروس؟"
**بروس (با صدایی ملایم):**
"فقط وقتی که حرف زدن با کسی ارزش داشته باشه."
ماریا نگاهی عمیق به چشمان بروس انداخت. لحظهای کوتاه اما پر از معنی بینشان گذشت.
**ماریا (با لحنی آرام):**
"میدونی، بعضی وقتها آدم حس میکنه که چیزی رو در زندگی از دست داده، چیزی که هیچوقت برنمیگرده."
بروس سرش را کج کرد و گفت:
**بروس:**
"و شاید بعضی وقتا چیزی که فکر میکنی از دست دادی، خیلی نزدیکتر از اون چیزی باشه که فکر میکنی."
ماریا که حالا قلبش کمی تندتر میزد، نگاهش را دوباره به آسمان دوخت. اما این لحظهٔ آرامش ناگهان با رفتن برق از بین رفت. تاریکی مطلق همهجا را فرا گرفت و صدای زمزمهها و نگرانی مهمانان بلند شد.
---
### حمله باند خلافکار:
در این تاریکی، صدای قدمهایی سنگین روی پلهها شنیده شد. چند مرد مسلح از پلههای عمارت بالا میآمدند. بروس که تا آن لحظه کنارش ایستاده بود، بهطور عجیبی ناپدید شد. مردان مسلح وارد سالن شدند و اسلحههایشان را به سمت جمعیت گرفتند.
**مرد اول (با فریادی بلند):**
"همه ساکت! دستهاتون رو بالا ببرید! هیچکس نباید حرکت کنه."
مارکوس و گردان که نزدیک به هم ایستاده بودند، با نگرانی به یکدیگر نگاه کردند. ماریا دستانش را آرام بالا برد و به اطراف نگاهی انداخت.
**مرد دوم:**
"ما چیزی نمیخوایم جز پول. اگه کسی حرف زیادی بزنه، زنده از اینجا بیرون نمیره."
ناگهان، صدای شکستن شیشهها همه را شوکه کرد. از میان شیشههای خردشده، مردی با شنلی مشکی و نقابی بر چهره، به درون پرید. **بتمن** وارد شده بود.
---
### مبارزه بتمن:
بتمن با مهارتی بینظیر، بهسرعت به سمت اولین مرد حمله کرد و او را با یک ضربهٔ دقیق به زمین انداخت. مرد دوم به سمتش شلیک کرد، اما بتمن بهچابکی جاخالی داد و با مشت سنگینی، او را بیهوش کرد.
**مرد سوم (با ترس):**
"این دیوونه کیه؟! از کجا پیداش شد؟"
بتمن بدون اینکه حرفی بزند، به سمتش حرکت کرد. مرد سوم تلاش کرد فرار کند، اما بتمن با ضربهای از پشت، او را متوقف کرد. در عرض چند دقیقه، همهٔ افراد مسلح روی زمین افتاده بودند.
بتمن، در میان نگاههای متعجب مهمانان، به سمت پنجرهای دیگر رفت و بدون هیچ حرفی، در تاریکی شب ناپدید شد.
---
### بازگشت بروس:
بعد از رفتن بتمن، بروس از سمت دستشویی وارد شد و با تعجب گفت:
**بروس:**
"چی شده؟ اینجا چه خبر بود؟ من فقط چند دقیقه بیرون بودم."
مارکوس که هنوز شوکه بود، با عصبانیت گفت:
**مارکوس:**
"یه باند مسلح اینجا رو هدف قرار داده بود. ولی یه دیوونه با لباس مشکی همشون رو از پا درآورد. فکر کنم بتمن بود."
بروس لبخند کمرنگی زد و گفت:
**بروس:**
"جالبه... بهنظر میرسه هنوز هم به وجود چنین آدمهایی نیاز داریم."
---
### خبر گم شدن ماریا:
وقتی مهمانی تمام شد و همه عمارت را ترک کردند، بروس به اتاقش رفت. لیوانی شیر برداشت و روی مبل نشست. گوشیاش را برداشت تا خبرها را مرور کند. اما خبری توجهش را جلب کرد: **"ماریا مارکوس، همسر شهردار، گم شده است."**
بروس در حالی که لیوان شیر را در دست داشت، به فکر فرو رفت. آلفرد که متوجه سکوت بروس شده بود، آرام نزدیکش شد و پرسید:
**آلفرد:**
"مشکلی پیش اومده، آقا؟"
**بروس (با صدای آرام):**
"ماریا... گم شده. نمیدونم چی شده، ولی حس میکنم این ماجرا ساده نیست."
**آلفرد:**
"شاید چیزی باشه که شما باید بررسی کنید، آقا. بعضی وقتها رازها در تاریکی پنهان میمونن و شما بهتر از هر کسی میتونید اونها رو پیدا کنید."
بروس سرش را تکان داد و گفت:
**بروس:**
"آلفرد، شاید وقتشه دوباره به تاریکی قدم بذارم."
آلفرد لبخندی کوچک زد و گفت:
**آلفرد:**
"همیشه میدونستم که شما هرگز از تاریکی دور نمیمونید، آقا."
بروس لیوانش را روی میز گذاشت و با چهرهای مصمم به آسمان تاریک پشت پنجره نگاه کرد. او میدانست که ماجرا به این سادگی تمام نخواهد شد. این تازه آغاز مسیری پر از چالش بود.