صدای زنگ مدرسه خورد.
ولی اینبار کسی ندوید سمت کلاس.
همه ایستاده بودن.
همه نگاه میکردن.
به من.
ولی اون نگاه ها مثل قبلنا نبود انگار داشتن به یه ادم تهوع اور و وحشتناک نگاه میکردند پر از ترس و پراز تاریکی
ماشین پلیس خاک روستا رو له کرد.
در باز شد.
سه مرد با لباسهای سیاه، مثل سایههای مرگ، اومدن جلو.
یکیشون دستبند رو درآورد.
من فقط ایستادم.
فقط گفتم:
من نکردم... به خدا من نکردم... باورم کنین... خواهش میکنم کار من نبود اجون میدونه اوناهم با من اونجا بودند من این کارو نکردم من ...
ولی هیچکس جواب نداد.
هیچکس حتی پلک نزد.
بچهها از پنجرهها نگاه میکردن.
جک، سم، اجون...
فقط سکوت.
سکوتی که از هزار تا فریاد دردناکتر بود.
زنهای روستا لبهاشون میلرزید.
مردها خاک رو نگاه میکردن، انگار من دیگه بخشی از این زمین نیستم.
یکی گفت: «گربه... چرا
جیغ کشیدم
کار من نیست من قاتل نیستم من فقط میخواستم مطمعن بشم من فقط یه بچه ام..این فقط یه شوخی بود..
دستبند روی مچم قفل شد.
سرد بود.
مثل مرگ.
مثل قهوهی تلخ آقای نادری.
مثل اون لحظهای که افتاد و دیگه بلند نشد.
سوار ماشینم کردند جیغ میزدم میخندیدم اما از چشمام اشک میریخت
... اگه باورم نکنین، دیگه هیچی از من نمیمونه...»
ماشین حرکت کرد.
از خاک روستا گذشت.
از خاطرهها، از بازیها، از گربههایی که باهاشون حرف میزدم.
رسیدیم به روسیه
به جایی که هیچکس منو نمیشناخت.
به جایی که هیچکس برام گریه نمیکرد.
اتاق بازجویی سفید بود.
اونقدر سفید که چشمام درد گرفت.
اونقدر سفید که انگار قرار بود همهی حقیقتها توش دفن بشه
روی صندلی چوبی ای که نیمه ای رنگ قهوه ایش کنده شده بود رنگ چوب شده بود نشستم مردی بلند اندام وارد اتاق شد و پرسید اسمت چیه با گلویی ک دیگه نای نفس کشیدن نداشت گفتم اسم ندارم گربه صدام میکنن بازجو نوشت و گفت چرا اونو کشتی؟ باهات کاری کرده بود؟ حرفی زده بود؟ رفتارش نامناسب بود؟
گفتم نه..اون معلم خوبی بود دستهام میلرزیدن انگشت هام یخ زده بودند
ولی من نکردم... من نکردم... من نکردم...»
این فقط یه شوخی بود...
و بعدش، سکوت.
سکوتی که شبیه مرگ بود.
شبیه اون لحظهای که همه عقب رفتن، و من موندم وسط.
با یه لیوان قهوه.
با یه نگاه.
با یه فریاد که هیچکس نشنید.
ولی هیچ حرفی از اون سه نفر نزدم چون اونا مثل من بی خانواده نبودن..حتی اگه میزدمم خانوادهاشون کاری میکردند که من مقصر باشم و ای کاش اون دوربینای لعنتی صدا رو ضبط میکردن کاش پلیسا میشنیدن که منم که میگم این کارو نکنین
و در اخر منو به کانون اصلاح بردند کانونی که
بیشتر ازاین که شبیه زندان یا کانون اصلاح باشه شبیه دیوونه خونه بود صدای جیغ و فریاد بچه ها ار روی درد نبود بلکه از روی لذت بود انگار که از کارهایی که کرده بودند هیچ پشیمون یا ناراحت نبودن بلکه پر ا افتخار بود این باعث میشد وحشت کنم .
من شبیه اونا نیستم من شبی اونا نیستم این جمله ای بود که هرروز هرثانیه با خودم تکرار میکردم اینکه من مثل اونا نبودم و نمیخواستم که باشم البته این چیزی بود که هفته از خودم میپرسدم واقعا چیزیه که من میخوام یا نه
زیاد اهل معاشرت با ادمای اونجا نبودم ولی به وقت غذا که میشد از روی اجبار دور هم جمعمون یکردن و بهمون غذا میدادن که البته اسمشو میشد غذا گذاشت انگار که موشی که هفتهاست مرده رو پیدا کردند و بجای سیب زمینی پورش کردند و به خوردمون میدادند تهوع اور بود به وقت غذا که میشد بچها باهم زیاد حرف نمیزدند ولی خب انگار همه راجبم کنجکاو بودند برای همین درگوش هم پچ پچ میکردند تا اینکه پسری تقریبا تپل به حرف اومد و گفت هی تو اسمت چیه سرمو بالا اوردم نگاهی بهش انداختم بدون اینک جوابی بدم به غذاخوردنم ادامه دادم و این باعث سکوت همه شد و ناگهان دیدم از یقه ی پیرهن ابیم گرفته شدم و با صدای فریادی که گوشمو پاره میکرد به سمت اون چرخیدم که میگفت مگه نشنیدی آتو با تو حرف زد نکنه کری؟ با دستم یقمو از دستش کشیدم بیرون و جواب دادم اگه یکم دیگه به جیغ جیغات ادامه بدی کرم نباشم کر میشم . همه نگاهی به هم انداختند صدای قهقه ها بالا رفت قهقه هایی از روی تمسخر
ساکت باشید اون پسر چشم ابی حرف زد پسری که رنگ چشماش از روز اول توجهمو جلب کرد قدش از من بلند تر نبود ولی چشمگیر بود موهای طلایی رنگش که انگار خدا موقع افرینششون اون هارا دور دستاش پیچیده و مارپیچ قشنگی به اونها بخشیده او مثل خورشید بود. شاید عجیب باشه ولی بنظرم او زیبا بود و من راجبش کنجکاو
وقتی نزدیک اومد قهقه ها متوقف شدند و همه با لبخند به او نگاه میکردند و قدمی نزدیک تر امد و با ملایمت گفت ما فقط میخواهیم بدونیم باید چی صدات کنیم همین دعوا و مجادله لازم نیست مگه نه بین<پسری که چند دقیقه پیش یقه ام را گرفته بود و با وحشیگری حرف میزد حالا شبیه موشی خیس شده بود سربه زیر و ساکت و فقط سر تکان میداد> سرموکج کردمو پاهایم را کمی خم تا هم قد با او بشم و گفتم میتونین منو گربه صدا کنین خانوادم به خودشون زحمت ندادن اسمی برام انتخاب کنمو درسته خانواده ای ندارم <خواست چیزی بگه که حرفمو ادامه دادمو گفتم> و چرا اینجام؟معلممو کشتم البته قرار نبود بمیره فقط یه شوخی بود. با گفتن جمله ی اخرم پچ پچ ها بالا رفت پسر موطلایی دستش رو به سمت اورد
دستشو جلو اورد با لبخند گفت از اشناییت خوشحالم و با کمی مکس ادامه داد..گربه من لیونارد هستم ولی دوستام لیو صدام میکنن دستشو نگرفتم و گفتم لیونارد؟بیشتر شبیه لیمونادی و لبخند زدم
دستشو عقب شید و با اخم نگاهم کرد با ملایمت نگاهش کردمو گفتم شوخی بود بین جلو اومد و گفت اخرین باری که شوخی کردی یه نفر مرده پس بهتره جلویه شوخیاتو بگیری
لیو خودش رو عقب کشید، ولی اخمش هنوز روی صورتش بود. انگار از چیزی که شنیده بود تعجب نکرده بود و اون اخم ظاهری و سطحی بود شاید قبلاً هم با آدمهایی مثل من برخورد کرده بود. شاید هم اصلاً براش مهم نبود
ولی بین نگاهش رو از من برنداشت. اون لبخند نمیزد. اون لبخند نمیزنه. بین همیشه انگار منتظره یکی اشتباه کنه تا بتونه با یه جملهی سرد، همهچی رو خراب کنه.
من چیزی نگفتم. فقط نگاهم رو ازش گرفتم و دوباره به اون چیزی که اسمش غذا بود خیره شدم.
بین با صدای آرومی گفت: «لیو، بیا بشین پیش خودمون. غذا سرد میشه.»
لیو نگاهی به بین انداخت، بعد به من، بعد دوباره به بین. یه لحظه سکوت بینشون افتاد. اون سکوتی که فقط بین آدمهایی میافته که یه چیزی رو نمیگن ولی هر دو میدونن.
لیو رفت و کنار بین نشست. ولی قبلش یه نگاه دیگه بهم انداخت. نه از اون نگاههایی که آدمو قضاوت میکنه. یه نگاه کنجکاو. یه نگاه پر از حرف
شب، وقتی همه توی اتاقهای جداگانهشون بودن، من هنوز بیدار بودم. صدای نفس کشیدن بچهها از پشت دیوارهای نازک میاومد. بعضیها خر و پف میکردن، بعضیها حرف میزدن توی خواب. من فقط به سقف نگاه میکردم.
در اتاقم باز شد. یه سایه وارد شد. سریع نشستم. لیو بود.
گفت: «نترس. فقط اومدم حرف بزنم.»
گفتم: «تو همیشه نصف شب میای سراغ آدمایی که معلمشونو کشتن؟»
لبخند زد. «نه. فقط اونایی که اسم ندارن و خودشونو گربه صدا میزنن
و اسم بقیه رو مسخره میکنن
پایان فصل 2