ولگرد شماره صفر : فصل3 کشتارگاه 

نویسنده: vidaseddiqui

با وارد شدن لیو به اتاق اون حس چرکی و خاک گرفته ی اتاق جاش رو به گرمی صمیمیت داده بود این پسر چیزی داشت که انگار با همه ی ادم های اینجا فرق میکرد نشست روی زمین درست روبه روی تخت اهنی ای که صدای جیرجیرش بهت اجازه خوابیدن نمیداد
با کنجکاوی سرکج کردمو پرسیدم
خب برای چی اومدی؟
جوری که انگار از صریح بودنم تعجب کرده باشه نگاهم کرد و گفت پس میرم سر اصل مطلب
به لبهاش خیره شدم تا بفهمم موضوع چیه و بلاخره زبون باز کرد
میدونم مدت زیادی نیست که به اینجا اومدی اما باید بهت بگم که باید تویه کلاس های درسی شرکت کنی وگرنه رفتن از اینجا برات سخت تراز اون چیزی که بود میشد نمیدونم اطلاعاتت درمورد روس چقدره ولی اینجا درس و کلاس و مدرسه رو از بچهای کانون اصلاح تربیت نه تنها محروم نمیکنن حتی با شرکت نکردن تویه انها بچها رو تنبیه میکنن و راستش نمیخوام تو ام جزو کسایی باشی که تنبیه میشه 
با تموم شدن جملش چشمام از تعجب گرد شد جوری که از گردشدنشون به سوزش افتاده بودند و با لحن کنجکاوی پرسید؟
اونوقت چرا؟
لیو یه لحظه مکث کرد. انگار دنبال کلمه‌ای می‌گشت که هم صادق باشه، هم زخمی نکنه. بعد گفت: «چون تو مثل بقیه نیستی و  نمی‌خوام مثل بقیه بشی. چون اگه تو هم بری توی اون مسیر، دیگه هیچ‌کس اینجا فرق نخواهد داشت.»

لبخند زدم. نه از روی خوشحالی. از روی سردرگمی.
«تو منو نمی‌شناسی. از کجا می‌دونی مثل اونها نیستم یا همین اگه بودم مثل اونها نشده باشم   شاید بدتر از بقیه‌ام.»

لیو به دیوار نگاه کرد. انگار داشت با خودش حرف می‌زد، نه با من.
«همه اینجا یه چیزی رو از دست دادن. بعضی‌ها خانواده، بعضی‌ها عقل، بعضی‌ها خودشونو. ولی تو هنوز یه چیزی داری که بقیه ندارن. اونم اینه که هنوز نمی‌دونی چی از دست دادی.»

اون جمله مثل یه مشت بود. نه به صورتم، به ذهنم.
«و تو فکر می‌کنی درس خوندن کمک می‌کنه؟»
«نه. ولی کمک می‌کنه که فراموش نکنی کی بودی و چرا اینجایی. ساکت شدم. اون سکوتی که نه از قانع شدن میاد، نه از خشم. فقط از فکر کردن.
لیو بلند شد. خاک شلوارش رو تکوند.
«فردا صبح ساعت هشت. کلاس ریاضی. اگه نیای، خودت می‌دونی چی می‌شه.»

در رو باز کرد، ولی قبل از اینکه بره، برگشت و گفت:
«راستی... اون تخت آهنی رو اگه با یه تکه پارچه ببندی، دیگه جیرجیر نمی‌کنه. منم یه مدت روش خوابیدم.»

در بسته شد. و من موندم و تخت اهنی ای که دیگه جیر جیر نمیکرد
===
با تابش نور خورشید از اون چهارگوشه به استهزا پنجره از خواب بیدار شدم به لطف اون تیکه پارچه تونسته بودم بلاخره اینجا یکم راحتر بخوابم با همون لباسای خاکستری و شلوار کهنه بلند شدم از اتاقم بیرون رفتم به یاد حرف های دیشب با پرس و جو کردن از بچهای کوچک تر فهمیدم که کلاس ها ته راه و سمت چپ اخرین اتاق برگزار میشوند حدودا نیم ساعتی دیر تر از زمان کلاس به پشت در رسیدم با چند ضربه ی کوتاه وارد شدم و همه ی نگاه ها به من بود بعضی ها با انزجار بعضی ها بی تفاوت چشم چرخوندم و رسیدم به قیافه ی در هم رفته ی بین ولی خبری از لیو یا اتو نبود با صدای سرفه خش دار مرد چارشانه ای که پشت در ایستاده بود من را از نظر میگدراند مرا به خودم اورد و با چشم در چشم شدنمان سلامی کردم برعکس تصورم لبخندی زد و خواست که بنشینم رویه یکی از صندلی های خالی قدم زنان به اخر کلاس رفتم و رویه اولین صندلی خالی ای که دیدم نشستم 
مردجوان که حالا مطمعن شده بودم که معلمه بدون حرفی یا حتی درخواستی برای معرفیه من به درس دادنش ادامه داد فضای کلاسش ساکت بود امگاذ که همگان با گوش دل جان سپرده بودند به صدای او در این افکار بودم که سنگینی نگاهی را روی خودم حس کردم روی برگرداندم ولی کسی به چشمم نیامد پس فقطبه ادامه حر های معلم گوش دادم..
ساعت کلاس ریاضی تمام شد در اخر کلاس بچها همه برای معلم منجزو به پاس تشکر بلند شدند و خداحافظی کردند همه او را دوست داشتند ولی من حس خوبی نداشتم عجیب بود چون حواسم هرگز من رو فریب نداده بودند پس چیزی اینجا درست نیست 
در این فکر که قبل از ناهار دیگه کلاسی نداریم و کلاس بعدی به هنگام غربت شمس به سمت غداخوری قدم برداشتم که نگه از دست به عقب کشید شدم اخی گفتم و اخمی کردم و روی برگرداندم و با دیدن صورت بین اصلا تعجب نکردم کل ساعت کلاس به من خیره شده بود سنگینی نگاهایش سردرد اور بود چون وقتی چشم میچرخاندم دیگر نگاه نمیکرد و نمیتوانستم کاری کنم وحالا هم که اینگونه 
با ابرو های بالا رفته باچشم های عسلی رنگش خیره شدم موهای قهوه ایش با تابش نور خورشید حنایی شده بود با صدایی که کلافگی درش بیداد میکرد گفتم چیه ؟چته؟ با عصبانیتی که نمیدانستم از چیست یا از کجا نشعت گرفته است نگاهم میکرد و با تندی گفت باهاش چیکار کردی؟ منظورش را نمیفهمیدم حرف هایش کلماتش گنگ و بی سرو ته بودند پس پرسید چی میگی راجب کی حرف میزنی بدون اینکه درست و حسابی جوابمو بده زیرلب میگفت قبل از اینکه به اتاق تو بیاید حالش خوب بود با شنیدن زمزمه هایش پرسیدم چیشده لیو چش شده درحالی که میغرید گفت این رو من باید بپرسم حالش خوب بود قبل از اینکه بیاد و با جنابعالی حرف بزنه خوب بود ولی وقتی برگشت به ناگه بیهوش شد و هنوز هم بیداار نشده یقه ام را محکم تر گرفت کشیدم سمت خودش باهاش چیکار کردی در شک بودم و از خودم مطمعن که من کاری نکرده بودم فقط یه صحبت ساده بودولی بین هیچجوره به من اعتماد نداشت واین باعث میشد که واقعا از رفتارهاش و حرف هاش گیج بشم بینیقه اام را رها کرد و دستانش را روی سرش گذاشت اون تنها کسیه که تویه این طویله لعنتی باهام عین ادم رفتار میکنه سرش رو بالا اورد و با چشم هایی که انگار از درد وعذاب روحش پرشده بودند نگاهم کرد و تهدید امیزگفت اگه بلایی سرش بیاد کاری میکنم که از به دنیا اومدنت پشیمون بشی با لبخند مسخره ای از گیجی گفتم پشیمون تر از این؟ بلند شد و گفت اصلا چیزیو جدی میگیری؟همه ی اینا برات یه شوخیه؟ اصلا دیشب چی گفتین راجب چی حرف زدین ؟

پایان فصل3

دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.