در مرز میان عشق و خیانت، مردی که سبزی زنی را خشکانده، با واژههایی آغشته به درد، زیبایی و جنون، آخرین نامهاش را مینویسد. نه برای بخشش، بلکه برای حرمت عشق.
«عذرنامه» اعترافنامهی مردیست که در لحظهی مرگ، میخواهد با بلوزدامن سبز و طرهای سفید، پرچمی بسازد از خاطرهی عشقی که خودش ویرانش کرد.
این داستان، مرثیهایست برای فلورا—الههی گلها—و برای دیوانهای که راه خانهاش را گم کرده.