باران ریز و پیوسته روی شیشه های قطار می کوبید و نور چراغهای تونل را به هزار تکه مبهم می شکست در کوپه ای ساکت، مردی نشسته بود؛ چمدانی چرمی در کنارش و دفترچه ای کهنه در دستش نامش دنیل بود، مسافری خارجی که برای نخستین بار قدم به این کشور می گذاشت. چهره اش آرام می نمود، اما پشت آن آرامش لایه ای از اضطراب پنهان بود؛ اضطرابی که حتی خودش هم نمی توانست منشأ دقیقش را بداند.