کابوس ها : داستان کوتاه هشتم
1
45
1
8
هوا گرم بود ولی من احساس گرما نمیکردم. یک گوشه نشسته بودم و به عقربه های ساعت نگاه میکردم. این روز ها یکی از سرگرمی هایم بود. با صدای زنگ خانه به سختی از جا برخاستم. از پشت در پرسیدم.
_کیه؟
صدای مادر به گوشم رسید.
_منم پسرم. برات غذا آوردم.
لبخندی بی جان زدم.
_مادر جان، من که گفتم زودی خوب میشم.
مادر اصرار کرد.
_پس غذات رو میذارم پشت در. وقتی رفتم برشون دار.
مادر مدام نگرانم میشد. تقریبا یک هفته بود که برایم هر روز غذا میآورد.
_چشم، شما برید. بیرون براتون خطرناکه.
مادر حرفی نزد. فقط صدای قدم هایش را میشنیدم که از پله ها پایین میرفت. بعد از چند دقیقه غذا را از پشت در برداشتم. بوی خوبی داشت. بویی که خاطراتم را زنده میکرد.
غذا ها را در یخچال جای دادم و خودم را بر روی مبل انداختم. کارم شده بود دیدن تلویزیون، خوابیدن، خوردن. این کار ها قبلا خسته کننده نبودند، اما حالا...
(مردم عزیز با توجه به شیوع همه گیر کرونا لطفا در خانه های خود بمانید و فاصله اجتماعی را رعایت کنید. طبق آمار امروز...)
حرف های تکراری اخبار. قبل از شیوع بیماری آدم وسواسی بودم. ترجیح میدادم روز هایم را تنها سپری کنم. از بهداشت فردی گرفته تا رفتار ها و حرکات و مدل صحبت کردن ها، به همه چیز وسواس داشتم. همیشه دعا میکردم روزی برسد که بقیه از من فاصله بگیرند. اما حالا از دعاهایم پشیمانم. علیرغم وسواس هایم مریض شده بودم و به همین خاطر در خانه تنها میماندم. حس تنهایی اوایل خوب بود، اما به مرور از درون احساس تهی بودن میکردم. حسی که باعث میشد همه چیز بدون مفهوم و سخت شود. آن روز ها خوشحال بودم اما حالا جز دعا برای بازگشت گذشته ها کاری نداشتم. زمان کند میگذشت. گاهی به یک معجزه فکر میکردم. مثلا زمان به عقب بر میگشت یا آنقدر جلو میرفت که کرونا ریشه کن شود. در این فکر ها بودم که با زنگ خانه از جا پریدم. امکان نداشت مادر باشد، همین یک ساعت پیش آمده بود. به غیر از مادر شخص دیگری به دیدنم نمیآمد. خودم را به در رساندم.
_بله!؟
صدایی گرفته و بم گفت:
_آقای محسن میرآبادی؟
چه کسی بود که من را میشناخت؟ خواستم بپرسم که گفت:
_شما انتخاب شدید. باید با من بیایید.
صاف ایستادم و با گیجی گفتم:
_انتخاب؟ چی میگید؟ به کجا!؟
جوابی در کار نبود. خواستم حرفی بزنم که دستگیره در به سمت پایین خم شد. در قفل شده به آرامی باز شد. با وحشت عقب رفتم. سکندری خوردم و بر زمین افتادم. با لکنت گفتم.
_چ...چخ...بره!؟
خواستم سرم را بالا بگیرم که یکدفعه مرد وارد شد و با پایش سرم را بر زمین فشرد. به پایش چنگ زدم اما نمیتوانستم تکان بخورم، بی فایده بود. مرد مدام زیرلب چیزی زمزمه میکرد. با هر آوا احساس گیجی میکردم. حالت تهوع داشتم، همه چیز سریع رخ داد. وقتی به خودم آمدم دیدم روی آسفالت، وسط شهر افتادم. آسمان رنگ عجیبی داشت و شهر خالی از سکنه بود. اینجا گذشته است یا آینده!؟
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳