از میان انبوه جمعیت داخل سالن گذشتم. بر روی صندلی رزرو شده نشستم. چشم چرخاندم. نمی توانستم پدر و مادر را پیدا کنم. زمان گرفتن بلیط ها از جدا شده بودیم. به هر حال مهم نیست. یک مشت پاپ کرن را در دهانم جا دادم. همان طور که مشغول جویدن پاپ کرن ها بودم با صحنه ای عجیب روبه رو شدم. چرا من در پرده سینما هستم!؟
صبر کن. آن صحنه، امکان ندارد! تابستان سال گذشته بود. به همراه آرتین، بهترین دوستم به پارک تفریحی رفته بودیم اما، آن روز او یک دعوا بچه گانه راه انداخت. انگار به سرش زده بود. من اتفاقی او را هل دادم و بعد... پرده خاموش شد. تمام جمعیت به سمت من برگشتند. با دیدن چهره آن ها خشکم زد. تمام آن سر ها متعلق به یک نفر، آرتین بود! دسته صندلی را فشاردم. دهانم خشک شده بود.