کابوس ها : داستان کوتاه هفتم: سایه من
1
63
1
8
مدتی بود که وسط پیاده رو ایستاده بودم و به حرکات سایه خودم چشم دوخته بودم. حرکاتی که از جانب من نبود. اولش فکر کردم یک شوخی است. شوخی برای ترساندن من، اما وقتی در جایی خلوت رفتم و به تماشا ایستادم متوجه شدم شوخی در کار نیست. سایه از من پیروی نمیکرد یا شاید هم من از او پیروی نمیکردم. گاهی سعی میکردم مثل او رفتار کنم اما او برعکس من عمل میکرد. نمیدانم چند دقیقه یا چند ساعت بود که سایه مقابلم جنب و جوش میکرد، دور میشد و دوباره بر میگشت. من فقط تماشا میکردم و فکر میکردم چطور ممکن است که سایه من، سایه خودم نباشد. بر روی زمین نشستم و دستم را به سمت سایه بردم. سایه نزدیک شد. دستم را عقب کشیدم و سایه هم به عقب رفت. فکر کردم شاید واقعا خودم نباشم. سایه دوباره به جنب جوش افتاد.
باید تا شب صبر میکردم و بعد به خانه برمیگشتم. نمیتواستم نگاه خیره و وحشت زده مردم را تحمل کنم. نفس عمیقی کشیدم و دستم را به سمت سایه دراز کردم. آیا این سایه میتوانست حرف بزند؟ سایه نزدیک شد. دستش را جلو آورد. قلبم به شدت میکوفت. زیر لب گفتم:
_تو سایه منی؟
جوابی دریافت نکردم. دست سایه به من رسید. خواستم دستم را عقب بکشم اما دیر شده بود. دست سایه بر روی دستم افتاد. حس عجیبی داشتم. حس دگرگونی، حسی که باعث میشد بند بند وجودم درد بگیرد. نفهمیدم چه شد و چگونه یکدفعه خودم را دیدم که دستی بر بدنم میکشم و لبخند شیطانی بر لب دارم. دهانم را باز کردم تا فریاد بزنم اما صدا نداشتم. من سایه شده بودم و اون من.
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳