آرزوی بزرگ : ترس

نویسنده: Zeynoo

ساعت گوشی نارین 7:30 صبح رو نشون می داد ولی همه جا تاریک تاریک بود .

بعد از دیشب و بعد اینکه جملات عجیب کتاب رو خونده بودن دیگه هیچی یادش نمی اومد نارین با صدای زنگ گوشیش بیدار شده بود و داشت دنبال کتاب می گشت . می دونست هر اتفاقی که افتاده به خاطر کتاب بوده . بعد از اینکه کتاب رو پیدا کرد کم کم رکسانا و رونیکا رو صدا زد . 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ 
_اصلا می دونی داری چی می گی رونیکا! 
_نه خب ... ولی بازم امکانش هست ، شما یه دلیل بیارین که بگه ما هنوز توی اتاق نارین هستیم . 
_شاید الان توی یه جای نمناک و تاریک باشیم ولی این دلیل نمی شه که ما تو غار باشیم .

اصلا دور و بر شهر که غاری .... 
_چی شد رکسانا نتونستی یه دلیل منتقی بیاری . نه ؟
_ن...نه پششش..ت سرتو... 
_یهو چت شد روکسانا؟

این نارین بود که پرسید . 
اون داشت کتاب راز هایی در رسیدن به یک آرزوی بزرگ رو می خوند تا شاید حداقل بفهمه کجا هستن. 
به اطرافش نگاه کرد و دید که رونیکا و رکسانا غیبشون زده و حتی آتشی هم که با چوب هایی که پیدا کرده بودن درست کرده بودن هم خاموش شده بود .

صدای خفه ای مثل کمک به گوش نارین رسید . 
نارین کتاب رو رها کرد چراغ قوه ی گوشیش رو روشن و به سمت صدا دوید و داد زد : 
_رونیکا رکسانا کجا غیبتون زده... 
احساس کرد یه چیزی از روی دیوار ها با سرعت زیادی رد شد ولی چیزی ندید .

کمی ترسیده بود برای همین سرعتش رو کم تر کرد و بادقت راه رفت کم کم احساس کرد نور ملایمی داره سوسو می زنه و چشمش رو که به تاریکی عادت کرده بود رو اذیت می کنه نور هی کم و زیاد می شد پس اون نور آتش بود . چراغ قوه ی گوشیش رو خاموش کرد تا کسی متوجهش نشه چون وقتی آتش وجود داشت باید یک نفری هم اونجا باشه می دونست که اگه راه رو درست اومده باشه ، حتما به یه کسی برخورد می کنه .

هر چی جلوتر می رفت نور بیشتر می شد تا جایی که چشمای نارین از شدت نور داشت می سوخت!

دوباره صدای خفیف «کمک» رو شنید. 
فهمید که راه درستی رو رفته چون به یه جایی رسیده بود که از بقیه ی غار پهن تر و بزرگ تر بود. دیواره های غار جوری بودند که انگار سابیده شده و صاف شده بودند .
یه نگاه ریزی انداخت اونجا یه میز از چوب ، 11 تا سنگ چیده شده مثل صندلی ، یه تونل دیده میشد که دقیقا مقابل تونلی بود که نارین توش بود و یه درخت بزرگ که از سقف غار هم بالا رفته بود ؛ احساس کرد یه چیزی داره روی درخت تکون می خوره ولی فاصله زیاد بود و نمی شد فهمید اون چی بود ... یهو یه سایه ی بزرگ از کنار چشمش از تونلی به سمت تونل دیگری رفت ؛ خودش رو پنهان کرد وبعد از چند ثانیه دور و برشو نگاه کرد ولی تونلی ندید .

همون لحظه صدای کسی که می گفت «نارین» بلند شد . صدا از سمت درخت به درخت که رسید فهمیده بود که چه کسی روی درخت تکون می خورده ؛ رکسانا و رونیکا به درخت بسته شده بودن .

نارین دوید سمت اونا و سعی کرد چیزی برای باز کردن طناب محکم دورشون پید کنه .

یه چاقو کنار درخت افتاده بود نارین اون رو برداشت و شروع به بریدن طناب ها کرد ، ولی همون لحظه بود که یه سایه به جلو اومد و کنار نارین ایستاد و گفت :

_می دونستم بالاخره پیدات می شه .

نارین با ترس به سایه خیره شد و چاقو از دستش افتاد .

_اوه ببخشید حواسم نبود که تو الان نمی تونی من رو ببینی .

بعد یه مرد جلوی نارین سبز شد . یه مرد با چشمانی تیره مو هایی قهوه ای و لباسی شبیه جادوگر ها به رنگ سبز لجنی به تن داشت .

حالا دیگه فقط یه سایه اونجا نبود اونجا یه سایه و یه صاحب اون وجود داشت .

اون مرد گفت :

_از بیست سال پیش که منو بیرون انداختن ، می دونستم که تو توی همین روز اینجا سرگردون می شی و هیچ کدومشون قبولم نمی کردن ... و حالا با من بیا ای شاهزاده ی تابان ...

اون مرد نارین رو طلسم کرد طلسمی که نارین رو به فرمان خودش در می آورد و اون رو به اتاق مطالعه اش راهنمایی می کرد ...

















لایک و نظر یادتون نره :))
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.