به نام دلاور مردان رزم قوی مردان جنگ
همیشه شروع شدن یک جنگ یا شورش را هیچکس نمیتوانست پیش بینی کند چون برای شروع یک جنگ باید تدارکات لازم برای یک نبرد طولانی را داشته باشیم ،اما شورش ها همیشه یک عمل خودجوش بوده و توسط مردم ستم دیده یا یاغی صورت میگرفت ... ولی هیچکس نمیدانست قرار است که این اتفاق در بهره ی کودکی ابهراج در هندوستان رخ دهد .
**
چند سال از به دنیا امدن محمد علی ابهراج سینگ می گذرد ... و الان او کودکی چهار ساله است ، و دوران شاد کودکی خود را می گذراند ... که جنگ بین شورشی ها شروع می شود .
مدتی نمی گذرد که جنگ شدت گرفته بود و هندوستان در دست شورشی ها افتاده بوده ... و هر لحظه سقوط بخش هایی از هندوستان نوید گویی می کرد ... محمد علی در بهره ی کودکی بود و هر زمان ممکن بود شهرشان سقوط کند ... بیشتر مردم خود را تسلیم کردن اما ابلیش سینک پدر محمد علی نمی توانست سرمایه اش را رها نمی کرد و همین امر سروت دوستی ابلیش سینک باعث شده بود محمد علی هیچ علاقه ای به تجارت نداشته باشد ...
آنادی ابها - عزیزم جنگ به نزدیکی شهر رسیده ما باید شهر را خالی کنیم ... .
ابلیش - آنادی عزیزم ، من تمام دارایی ام در اینجا ست و نمی توانم آن ها را رها کنم و برم ... .
..
محمد علی - مادر ... من ... می ترسم ... .
آنادی ابها - پسرم تو نباید بترسی ... چون تو مرد قوی هستی ... اگر تو بترسی که یک مرد قوی نمی شی ... .
بغضی در جمله ای که آنادی قرار است به زبان بیاورد دل هر مادری را می لرزانَد ...
آنادی ابها - پسرم ... تو هیچ ... سختی کم نیار و همیشه قوی پای مشکلات سد راهت بمون ... باشه ... مرد قوی من ... .
بعد از حرف های آنادی محمد علی با شور و شوق در صدای خود که خوشحالی تا حد او را نشان میداد روبه مادرش گفت :
محمد علی ابهراج - راست می گویی مادر ... پس از این به بعد من دیگه نمی ترسم و مرد قوی خواهم شد و در برابر سختی ها کم نخواهم آورد ... .
آنادی ابها - آفرین مرد قوی من ... .
**
صدای خنده پسر کوچولو ابلیش در شهر در خطر سقوط تنین انداز بود و همه ی مردم شهر را ترک کرده بودند و غیر از نیروهای مقاومت مردمی کس دیگری در شهر نبود ... اما آن ها هم دوام نمی آوردن چون تعداد شورشی ها بیشتر و صلاح های قوی تری در دست داشتن ...
صدای توپ منجلیق ها دیوار های شهر را می لرزاند ، ترس در جان مادر ابهراج بیشتر می شد و او را وادار می کرد تا رازی را پیش محمد علی به امانت بگذارد ... که متفقین شهر را تصرف می کنند ...
منافقین همه ی خانه ها را قارت و افراد باقی مانده را مثل خانواده سینک اسیر کرده و به اردوگاه های نظامی خود می بردند ...
کسی این فکر را نمی کرد آن جا این خانواده را از هم جدا کنند و هر کدام را به یک اردوگاه ببرند ...
ابلیش سینک را به پایگاه ساخت صلاح می برند تا به عنوان یک سازنده ی محمات برای آن ها کار کند ... آنادی ابهادی را هم برای کمک به نیروهای زخمی به اردوگاه امداد و پشتیبانی می برن ...
ولی محمد علی ابهراج سینک چون کودکی بیش نبود ... او را برای آماده کردن به عنوان نیروی جدید متفقین به پایتخت نظامی دشمن فرستاده می شود تا نیروی کار آموز شود ...
چه کسی می دانست که این جدایی باعث شروع آینده جدید برای محمد علی شود و او در مسیری قرار بگیرد که دیگر نتواند خانواده خود را تا سالیان سال ببیند ...
... ادامه دارد ...