فصل۱ شبی تار و تاریک 

درختی به سفیدی برف : فصل۱ شبی تار و تاریک 

نویسنده: Rayan_davari

روزی روزگاری دختری گریان داشت بر روی پیاده روی سنگی شهر تبریز دوان دوان میدوید و میدوید تا اینکه به ورودی باغ ائل گؤلی رسید وارد باغ شد سپس از کنار مجسمه های عجیب و غریبی که کنار پیاده دو قرار داده بودند عبور کرد سپس پله هایی را دید و از آنها پایین رفت.
در پایین پله ها مجسمه ای از عکاسی قرار داشت البته نوشته های زیر مجسمه قابل خواندن نبودند در هر حال دختر از کنار مجسمه گذشت و بعد به کنار نرده های سیاه رنگ کنار آب و درون آب فیروزه ای ائل گلی به خود نگاه کرد و اشک ریخت و اشک ریخت تا اینکه از دور نجوایی جیغ مانند شنیده شد پس فورا برگشت و پشت سرش نگاه کرد امت چیزی ندید پس دوباره برگشت و به داخل آب نگاه کرد،در زمانی که دخترک داشت به درون آب نگاه می‌کرد موجودی با جثه ای انسانی اما قدی کمی بلند تر با جامه ای سیاه از پشت داشت لنگ لنگان به دخترک نزدیک و نزدیک تر میشد تا اینکه دقیقا به پشت دخترک رسید و تصویرش کنار تصویر دخترک در آب عنعکاس یافت.
ناگهان دختر ک جیغ کشید اما هیولا قبل از اینکه فرصتی بیابد گردن دخترک را با پنجه هایش گرف دخترک داشت دست و پا میزد و بر داستان هیولا چنگ میزد اما هیولا بی اعتنا به دخترک داشت با چهره ای بی روح او را با چشمان بی رنگش می‌نگریست.
پس از چند ثانیه دخترک داشت خفه میشد توانش داشت به پایان می‌رسید،کم کم چشمانش را بست و آماده ی مردن شد که ناگهان موجودی عجیب با بال های عقاب سر شیر و شاخ های بز کوهی از آسمان بر هیولا حمله کرد و با شاخ هایش 
هیولا را چند متر به عقب پرت کرد بعد در حال پرواز چرخ دیگری در هوا زد و دخترک خفته را در میان هوا و زمین گراف و بعد به بالای سقف عمارت ائل گلی رفت و دختر را آرام روی زمین گذاشت،و بعد آرام بت پنجه ی جلویش صورت دختر را لمس کرد.
پس مدتی دخترک بیدار شد و از ترس شروع به جیغ کشیدن کرد،  ماده شیر که داشت سر درد می‌گرفت نعره ای سر داد و بعد گفت:<<هی دختر ساکت باش جامون فاش  میشه ها !
دخترک از اینکه داشت با یک شیر بالدار سخنگو حرف می‌زد هیجان زده بود و از سویی حرف خاصتی برای گفت نداشت،ابتدا فکر کرد دارد خواب می‌بیند پس سیلی یی به خودش زد اما داد زد آخ دوباره زد و بار چنین شد دخترک که حالا فهمیده بود ایم ماجرا خواب نیست پس خودش را جم و جور کرد و به ماده شیر گفت:<<هی از چی قائم شدیم شیر لپ های دخترک را محکم گرفت و سرش را به سمت پایین برگرداند در پایین ارواحی با صورت های وحشت آور و جامه هایی از روزگار گذشته به چشم می‌خوردند و کسی هم با ردای سیاه و داسی آهنین در دست بر بالای درخت چناری نشسته بود و داشت با چشمان نورانیش درو و ور را می‌نگریست دختر که از ترس قلبش داشت تند تند میزد از ماده شیر پرسید:<<هی ما کجاییم؟
ماده شیر جواب داد ما داخل سرزمین ارواح هستیم.
بعد دختر سوال دیگری پرسید و گفت:<<اون موجود ردا پوش که بالای اون درخت هست کیه؟
ماده شیر جواب داد اون مردی که کل اعضای این عمارت را نفرین کرده و بخاطر همین هر صد سال یا بیشتر زمانی که پدیده ی ماه سیاه اتفاق میفته ارواحی که اون مرد اونا رو نفرین کرده حق دارن بیان بیرون عمارت و گشت گذاری بکنن. 
بعد دخترک پرسید که اسم ماده شیر چیست و چرا به او کمک کرده،
ماده شیر جواد داد که اسمش آریانا و چون از اون ارواح کینه داشته اون را نجات داده.
بعد ماده شیر رو به دخترک کرد و گفت حالا بگو ببینم اسم تو چیه دخترک جواب داد:<<اسم من سروناز 
بعد ماده شیر گفت خیلی خب سرو ناز فردا صبح درباره ی اتفاقات امشب باهات صحبت میکنم حتما خیلی بعد از این همه ماجرا خسته شدی؟!
بعد سروناز و آریانا دراز کشیدم کمی به ستاره ها نگریستند، و بعد پلک هایشان را گشودند و خوابیدند 
                 (پایان)   
  
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.