درباره Rayan_davari

  Rayan
  تهران
  تاریخ عضویت: ۲۰ مرداد ۱۴۰۱

سلام من رایان داوری هستم. تهران زندگی میکنم و پانزده سالم که البته دارم کم کم وارد شانزده سال میشم.
من از ۹ سالگی برای دوستام داستان های مختلفی تعریف میکردم،گاهی ترسناک و گاهی ام زیبا و رویاگونه و اهل مطالعه هم بودم و معمولا زنگ تفریح یا اوقات بیکاری به کتابخانه ی مدرسه میرفتم و داستان های نوشته شده در کتاب های کتابخانه را می‌خواندم و گاهی هم اگه خوب بودن از آنها الهام میگرفتم اما هیچ وقت از ۹ سالگی تا ده سالگی داستانی ننوشتم چون تا ده سالگی هیچ گاه باور نداشتم که نویسنده هستم و هر وقت هم که کسی بعد از شنیدن داستان از من تعریف و تمجید می‌کرد و می‌گفت که من یه نویسنده`
فوق العاده هستم من معمولا این جوری جواب میدادم:<< من فقط یک بچه‌ام که یک زره از تخیلم استفاده میکنم و داستان هایی رو که خوندم با کمی تغییر به شما می‌گویم و در واقع برخی از حرف های قشنگ و پرمعنایی را که از دیگران یاد گرفتم برای زیباتر کردن داستان بهش اضافه میکنم فقط همین
معمولا افراد با شنیدن همچین چیزی میگفتن :<<نویسنده بودن یعنی همین اما من باور نداشتم و در کل از نوشتن وحشت داشتم چون فکر میکردم که شاید بخاطر برخی چیزا منو مسخره کنن بخاطر همین تا۱۰ سالگی هیچ داستانی ننوشتم تا اینکه توی روز تولدم که روز ۲۴ تیر بود بعد از تولدم شبانه زد سرم و تمام شب شروع کردم به نوشتن یک داستان درباره ی یه دیو با پوستی به رنگ سیاه و چشم هایی خونین که توی شب یلدا همراه ننه سرما برای تنبیه بچه های
بی تربیت می آید. تمام شب نوشتم و نوشتم و نوشتم تا اینکه تونستم نوشته های درهم و ورهمم را مرتب کنم و به یک داستان زیبا تبدیلش کنم اسم داستانم را سیاه دیو گذاشتم و فردا هم رفتم و داستان و با قاطعیت برای بچه هایی که داشتن توی کوچه ی پایین ساختمان کناری بازی میکردن تعریف کردم و اونا حسابی از من تعریف کردن و از اون به بعد دیگه ترسی از نوشتن داستان هایم نداشتم و تا حالا به نوشتن داستان های مختلف در کنار کارهام و مدرسه و... ادامه دادم. و این بار بعد از کل شب را بیدار ماندن فک کنم فهمیدم چرا دوستام اینقدر تلاش می‌کردند بهم بفهمونن که توی داستان نویسی استعداد دارم.
( پایان )


آخرین پیام

Rayan_davari پیامی تاکنون اضافه نکرده است.

داستان های Rayan_davari

1 داستان منتشر شده
درختی به سفیدی برف 1 تمام شده

درختی به سفیدی برف

۲۰ مرداد ۱۴۰۱

این داستان درباره ی یک دختر ترک تبار هست که در شهر تبریز زندگی میکنه و یک بار که شب از خونه به باغ ها و بستان های کنار ائل گلی میره تا از زیبایی های باغ ها دیدنی کنه با یک درخت صنوبر تبریزی سخنگو که تنش به سفیدی برف بود آشنا میشه و بعد کلی ماجرا های عجیب و رازآلود براش پیش میاد. اگه زندگیتون ملال آور شده و شما مدام دنبال یک اتفاق فوق العاده هستید تا زندگیتون را از ملال آوری دربیاره پس فک کنم این داستان برای شما داستان مناسبی

0 1 679
تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.