اسمان نشینان:تعادل جادو یا عشق : (ورود به واکاندا)

نویسنده: Elinasamadi

۳۰ دقیقه ی بعد .....
گارد سلطنتی ملکه به فرماندهی فلیکس به دروازه ی قلمرو الف ها نزدیک می شوند .ملکه سوار بر اسبش پترای را درجامه ای پیچانده و پسرک را به خود می فشرد و چشمانش را از او بر نمی دارد . 
صدای سم اسب ها با باد های پاییز یی در جنگل نارنجی پوش مخلوط شده که سکوت محض جنگل را می شکند .
اسب ها ی یگان ملکه به ارامی حرکت میکنند ، چشمان فلیکس به دنبال سرجوخه میکاالا میگردد.

از دور دست ها گارد سرجوخه میکاالا دیده میشود سربازان  تا یگان ملکه  را میبینند به دور هم حلقه می زنند 
و ازمیان خودشان پیکی را به سمت فلیکس روانه میکنند 
پیک با عجله سوار بر اسبش می شود به سرعت به طرف فلیکس میتازد و زمانی که اسبش به اسب فلیکس نزدیک میشود افسار اسب را میکشد و جهت اسب را تغییر میدهد اکنون به اندازه ی کافی به فلیکس نزدیک شده است  بعد از اعدای احترام به فلیکس و ملکه روبه فلیکس 






میگوید: 
(وزیر اعظم !در رابطه با الف ها به مشکل برخوردیم .زمانی که به دروازه رسدیم کمان هاشان را به طرف ماگرفته بودند در همانجا توقف کردیم  الف ها گفتند که ما بدون اجازه وارد محوطه ی شان شدیم و برای انها تحدید به حساب میاییم 
سرجوخه میکالا برای مذاکره وارد عمل شد سپس یکی از فرماندهان الف ها به او اجازه داد تا وارد در وازه بشود 
۱۵ دقیقه ای میشود که از بسته شدن دروازه گذشته و سرجوخه برنگشته.)

فلیکس با نیم اخمی به دروازه الف ها و سربازان بدون سرلشکر نگاه میکند و میگوید:

فلیکس:سرجوخه در مواجهه با این عمل الف ها به انها چه گفت؟


سرباز:زمانی که هنوز به دروازه نرسیده بودیم  ۴ نفر از الف ها کمان به دست جلوی اسب هایمان را گرفته بودند و گفتند اجازه ی ورود نداریم سپس یکی از انها به نام (گوستینو وایت)که به نظر میرسید  یکی از رهبران محافظ دیوار دخالی باشد از سرجوخه میکاالا خواست از اسبش پیاده شود  تا با هم خلوت کنند از انجایی که خلاف قوانین برای ما سرباز ها بود  از سرجوخه خواستم این کار را نکند اما سرجوخه گفتند :مشکلی نیست 
سرجوخه از اسبش پیاده شد و بلند بانگ براورد تا صدا به گوش همه ی  الف ها برسد : (ما به دستور ملکه  به اینجا امده ایم  و منتظر گارد سلطتنی میمانیم درحال حاضر در ماموریت مهمی هستیم که شخص ملکه ناظر ماست) . سپس( گوستینو وایت) 
گفت((:چرا همیشه پاسخت کوتاه است ؟سرجوخه میکاالا !تو را برای توضیح بیشتر در باره ی این گستاخی به داخل قلمرو دعوت میکنم.))
از سرجوخه خواستیم تا وارد نشود از رفتار( وایت)مشخص بود که قضیه بودار است هیچ الفی خوناشامی را به قلمروش دعوت.....
فلیکس:سکوت.........تا همینجا کافی است...... کارت را خوب انجام داده ای برو و به سربازان بگو که به ما بپیوندند
سرباز:اطاعت.



فلیکس سرش را  به طرف ملکه میگیرد تا نظر اورا در این باره بداند 
ملکه با انگشتانش چهره ی پترای را ناز می کرد  سپس با لبخندی پر معنی به فلیکس نگاه کرد فلیکس هم متوجه ی منظور او شد و قلبش ارام یافت.

سربازان یگان سرجوخه میکاالا یکی پس از دیگری با اسب هاشان از کنار گارد میگذشتند و صفی طولانی را در پشت یگان ملکه تشکیل دادند حالا دیگر هیچ سربازی از همرزمش جدا نبود فلیکس اسبش را به جلو راند وسپس چرخی زد و درست روبه روی تمام گارد قرار گرفت باصدایی رسا روبه تمام سربازان گفت :




فلیکس:نگران سرجوخه میکاالا نباشید
او رزمنده ای قدر و با ملاحظه است که فرماندهی چندین یگان از ارتش  شیاطین ماه سرخ را بر عهده داشته 
کدام یک از شما به زکاوت و قدرتمندی او تردید دارد؟


سربازان یکصدا گفتند :هیچ کس


فلیکس :اما در رابطه با موضوع دیگری که فکر شمارا به خود مشغول کرده باید بگویم درست ! الف ها تا به حال هیچ خوناشامی را به سرزمین خود راه نداده بودند و طبق قوانین سرزمینشان راه نخواهند داد پس خودم شخصا به این موضوع رسیدگی خواهم کرد تا هم خیال شما را از تهدید روبه رویمان راحت کنیم و هم  سرجوخه میکاالا را برگردانیم.....


سربازان یکصدا گفتند:درود بر ساحره ی سپید صبح واکاندا جناب فلیکس......درود بر امپراطوری الهه ی تعادل(بانو اینانا)........


فلیکس دوباره نگاهی به اینانا می کند ،اینانا هنوز مشغول نوازش پترای بود و بر سرش به ارامی بوسه میزد
چشمان اینانا به فلیکس می افتد و به ارامی زیر لب زمزمه می کند :خودت میدانی چه کار باید بکنی!

فلیکس زمزمه ی بانو را لب خوانی میکند و اسوده خاطر میشود ،  همراه نیشخند عجیبش چشمکی به بانو میزند و افسار اسب را به سرعت می کشد اسب شیهه ای می کشد و به سمت دروازه الف ها میتازد .
فلیکس درست چند قدم با دروازه ی الف ها فاصله دارد دروازه ای به بلندی ۳۰ متر و ساخته شده از الیاژ خاص الدریوم که درمقابل طلسم های شیاطین مقاوم است .سربازان نگهبان دیوار که به انها (دیوارنشان)میگویند کمان های صلیبی شان را به طرف فلیکس نشانه گرفته اند یکی از الف ها از بالای دروازه فریاد می زند :خودت را معرفی کن؟ و بگو برای چه به قلمرو الف ها امده ایی؟

فلیکس اسبش را کمی عقب تر میبرد تا دیوارنشان های بالای دیوار را بختر ببیند سپس فریاد میزند :

فلیکس:فلیکس بارهارو ، وزیر اعظم ملکه اینانا پندراگون از امپراطوری واکاندا هستم .چندی پیش یکی از فرماندهان یگانم وارد قلمرو شما شد امده ام تا اورا برگردانم .


دروازه ها به ارامی باز می شوند و دوسرباز در سمت راست و چپ دروازه فلیکس را همراهی میکنند 
فلیکس با اسبش وارد قلمرو میشود دیوارنشان ها از برج های مراقبت پایین می ایند  یکی از الف ها به سمت فلیکس میاید و میگوید  جناب فرمانده (گوستینو وایت) در استراحت گاه شان منتظر شما هستند.

فلیکس:پس مرا به انجا برسان

اطاعت !

فلیکس وارد تالار می شود کمی جلوتر الفی تقریبا ۴۰ ساله با موهای بلود صاف که تا شانه هایش می رسید را می بیند درست روبه رویش بر روی تخت سلطنتی تزئین شده ای  نشسته سرجوخه میکاالا را میبیند که روبه روی مرد ایستاده  سربازان درهارا میبندند 


گوستینو وایت:وزیر اعظم واکاندا!ساحره ی سپید صبح جناب فلیکس بارهارو !خوش امدید ، من گوستینو وایت از خاندان اشرافی بی وایت هستم و چند سالی است که فرماندهی ارتش محافظین اطراف دیوار را بر عهدا گرفتم  بفرمایید بنشینید.

وایت به صندلی مهمانی که روبه روی خودش قرار داشت اشاره می کند 
سرجوخه میکاالا با چهره ی همیشه سردش در گوشه ای می ایستد و خم می شود و به فلیکس اعدای احترام می کند ، فلیکس یک نگاه به میکاالا می اندازد با خود می گوید :انگار اوضاعش خوب است.
فلیکس روی صندلی مینشیند 

فلیکس:بسیار متشکرم .اما از انجایی که الیاضرت ملکه منتظر ما هستند میخواهم زود تر این مسئله را حل و فصل کنیم.
خب اول شما شروع کنید

گوستینو وایت:خب پس خود بانو هم  اینجا هستند ......‌به دور از ادب است که ایشون را منتظر نگهداریم پس شروع میکنیم...... درواقع دلیلی برای اوردن سرجوخه میکاالا به اینجا نداشتم  جز اینکه اطلاعاتی در مورد ان خرس اهریمنی که ۱ روز است پریان و جنگلیان را ترسانده به دست اورم و از انجا که افرادتان حتی اجازه ی گفتن ماموریتشان ندارند و سرجوخه میکاالا هم مثل همیشه سکوت اختیار کرده  ، شخصا این برنامه را ترتیب دادم تا شما را به اینجا بکشم

فلیکس اخم به ابرو میاورد اما با نیشخند خاصش ان قیافه ی مغرورش را به رخ وایت می کشد

فلیکس:چه چیز درباره ان خرس نظرت را جلب کرده؟

گوستینو وایت:قدرت عظیمی که ان پسر بچه دارد را از نژاد  تناسخ پیدا کرده ی ما الف ها به ارث برده .شاه ما میخواهد ان را پس بگیرد 

فلیکس این بار نیشخندش را به نمایش میگذارد و با تمسخر می گوید

فلیکس:متاسفم که نمی توانم  خواسته ی پادشاهت را براورده کنم و؛حتی با اطمینان می گویم  دست پادشاهتان هرگز به ان پسر  نخواهد رسید ،......‌‌‌‌....
ان پسرک ۵ سال پیش به  فرزندان (عهدالهه)پیوست.

گوستینو:فرزندان عهد الهه؟

گوستینو دستش را زیر چانه اش میگذارد به تختش تکیه می دهد و میگوید:
درباره اش شنیده ام ملکه ایناناهر ۱۰۰ سال کودکانی را به کاخش راه میدهد و انان را مانند فرزندانش می پروراند شایعه شده که تمام این کودکان موجوداتی غیر طبیعی  و حتی از نژادی که از ان متولد شده اند نیستند .و در کاخ با انها مانند نجیب زادگان  رفتار میکنند و تحت حفاظت درباریان اند.


فلیکس:شایعه نیست !بلکه کاملا درست است .

گوستینو از پاسخ فلیکس متحیر می شود 

فلیکس : جناب گوستینو وایت !ملکه ی من، فرمانروایی است که پلیدی و عشق ،و مهم تر از ان تعادل را میان مردمش حفظ می کند او زیاده خواه اما مهربان است همچین شخصی  از دارایی هایش هرگز نمی گذرد مخصوصا اگر ان دارایی فرزندش باشد .......حال این پاسخ شما است که این جلسه را به اتمام می رساند یا ان را ادامه دار خواهد کرد......در هر صورت من شنونده هستم.....


گوستینو وایت دیگر ان شور و ذوق دیدار اول را ندارد از چشمانش خشم را میتوان دید ،فلیکس همچنان لبخند می زند ،گوسینو  با اینکه سرشار از نفرت بود ظاهرش را حفظ کرد.

گوستینو وایت:خب ......از انجایی که انقدر مصمم حرف میزنی ......و جایگاه کنونی ان پسر دست و بال مرا بسته چاره ای ندارم تا با پادشاهم در این موضوع مشورت کنم ؛دیگر حرفی نمی ماند ،می توانید به واکاندا برگردید افرادمان تا دروازه ها همراهیتان خواهند کرد .

فلیکس و گوستینو از جایشان برمیخیزند به شیوه ای اشرافی از هم خداحافظی می کنند و طبق گفته ی گوستینو الف ها سرجوخه میکاالا و فلیکس را همراهی میکنند


الف ها دروازه را میبندند
میکالا و فلیکس سوار بر اسبشان می شوند و ارام ارام با اسب هاشان به سمت یگان می روند .
فلیکس به چهره ی همیشه سرد میکاالا نگاهی می اندازد.

فلیکس:چه رفتاری با تو داشتند؟ 

میکالا :انتظار نداشتم انقدر با خوناشامی مثل من به نرمی رفتار کنند،این قضیه بودار است.

فلیکس:حق با توست .از خودت چه خبر؟

میکالا:خرس را گرفتید؟

فلیکس:پرسیدم از خودت چه خبر ؟درضمن دیگر برادر کوچکت را اینطوری صدا نزن مادرت ناراحت می شود.

میکاالا:حق با توست عذر میخوام .پترای مقاومت کرد؟

فلیکس :به نوبه ی خودش ،اری مقاومت کرد اما اتفاق خاصی نیافتاد.

میکالا:خوب است .

فلیکس:میکاالا فکر می کنم این سومین بار باشد که از تو میپرسم چه خبر؟

میکاالا:از چه میخواهی خبر دار باشی فلیکس؟از ارتشی که هرروز میبینی؟از برادرم؟یا شاید از ان شرط بندی که به خاطر ساحره ی نفله ای مثل تو باختم؟


فلیکس:به کی گفتی نفله ؟

میکالا:به تو.....

چطور جرعت میکنی؟به برادر بزرگت......

میکالا:بخاطر شرطبندی روی تو نیمی از حقوق یک سالم را از دست دادم.

فلیکس:روی چه شرطبندی کردی؟

میکاالا:واکاندوئلو * پارسال را یادت می اید؟

فلیکس:خب؟

با یکی از همرزمانم شرط بسته بودم اگر تو از( رینوک)ببری ۱۸۰ سکه ی طلا  به من بدهد اما توی نفله با اینکه ساحره ی معروفی هستی در جادو به او باختی .


فلیکس با صدای بلند میخندد.......

میکاالا:مانند دیوانه ها میخندی نگاه کن سربازان  چگونه به ما مینگرند  ،مادر هم درست روبه رویمان است  خدا میداند چرا اینطوری به ما زل زده .......فلیکس باورکن اصلا نمیخواهم مادر جلوی سربازان نازم کند و ابرویم را ببرد ،نمی تواهم مانند دفعه ی پیش ضایع شوم .......


فلیکس این بار با صدای بلند تری میخندد

فلیکس:دفعه ی اخر ؟منظورت ۶ ماه پیش است که در جنگل بودیم و ملکه مجبورت کرد مانند کودکان با او بخوابی و بازی کنی؟

میکاالا: خفه خون بگیر


فلیکس سعی می کند جلوی خنده هایش را بگیرد دستش را جلوی دهانش میگذارد ،مثلا دارد سرفه میکند.
میکالا با چشم خوره به او نگاه میکند



هردو به یگان میرسند ملکه بااسبش به جلو میاید به طرف میکالا میرود 

اینانا:میکای عزیزم !خوش برگشتی! 
حالت چطور است؟

میکالا دستش را به نشانه ی احترام مشت میکند و بر سینه اش میگذارد 

میکالا: چگونه می توانم خرسندنباشم وقتی الهه ی تعدل بانوی جادوی عالم در کنارم است .؟

لبخندی کوتاه ،اما سرشار از عشق ملکه بر لبانش اشکار میشوند؛دستش را به سوی میکالا می گیرد گونه هایش را نوازش میکند و میگوید از شیرین سخنی ات اشکار است که حالت خوب است زمانی که به واکاندا رسیدیم به قصر بیا و ماجرای امروز را برایم تعریف کن.

میکالا:چشم سرورم!


سپس ملکه با اسبش چرخی میزند و بانگ بر میاورد: (تمام سربازان گوش فرا دهند به واکاندا بر می گردیم)

سربازان :اطاعت......



**********************************
(واکاندوئلو:  مبارزه ی بزرگی است که هر ساله در میدان جنوبی بزرگ شهر  در حضور تمامی مردم  در میدان نبرد مخصوصی برگزار می شود در این مبارزه بسیاری از پهلوانان و خوناشام ها و ساحره ها  دیگر شیاطین و پریان ، از جمله  بزرگان اعضای سلطنتی با هم رقابت میکنند تا قدرتشان را به رخ یکدیگر بکشند در حقیقت این مبارزه هم کسب درامدی برای خزائن سلطنتی است و هم نمایشگر قدرتمندی و توانایی نظامی برای سایر کشور های همسایه است)






(اِلف ها:موجوداتی شبیه به انسان اما از نژاد پریان هستند که فقط در یک سرزمین به نام الفوریا زندگی میکنند که درست در همسایگی جنگل های واکاندا قرار دارد این موجودات اکثرا زیبارو با چشمان و گوش هایی کشیده هستند ،الف ها تمایل به ارتباط با سایر موجودات مثل انسانها و بخصوص شیاطین را ندارند و از قوانین دینی و پریان بهشتی پیروی میکنند.)



(خون اشام ها:موجوداتی از نژاد شیاطین هستند و قدرت هایشان بسته بایکدیگر متفاوت است ،اصلی ترین ویژگی که به ان مشهورند نوشیدن خون انسان ها برای تغذیه است.)


(ارتش شیاطین ماه سرخ:امپراطوری الهه ی تعادل اینانا پندراگون دارای سه ارتش است =ارتش ماه تابان ،که همه ی اعضای ان را انسان ها تشکیل میدهند/ارتش شیاطین ماه سرخ ،که اعضای ان را خون اشام ها تشکیل می دهند/ارتش جادوی ماه،که اعضای ان را ساحره ها تشکیل میدهند.)



(واکاندا:سرزمینی است در اروپا که اولین امپراطور ان انسانی به نام جف پندراگون بود بعد از مرگ وی تاج و تخت به دست نوادگانش رسید،این سرزمین در دوران حکومت پادشاه ارتور پندراگون با سلاخی جادوگران و بیرون کردن هر موجودی غیر از انسان به اوج خود رسید و اقتصادش شکوفا شد اما بعد از مرگ وی توسط خواهر جادوگرش ((مورگان پندراگون )) ،فرزندان شاه ارتور راهی به دوراز انسانیت را در پیش گرفتند  و واکاندا به سرزمین برده ها و کودکان بی سرپرست تبدیل شد؛۱۰۰۰ سال بعد اینانا پندراگون دختر مورگان پندراگون  بانامی مشهور و بلند اوازه به نام الهه ی تعادل به واکاندا حمله کرد ؛او حکومت سلطه گر   ماریا پندراگون را سرکوب  و حکومت خودش را با قوانین مشهورش  نامگذاری کرد و با جادوی( قلب زمان)این سرزمین را در بعدی میان بعد انسانها و بعد  خدایان در ستاره ای به نام واکوراس قرار داد . سرانجام واکاندا تبدیل به سرزمینی افسانه ای و خانه ی جادو ی  جهان شناخته میشود  که قرار است تا اخرین روز از جهان هستی تحت حکومت ملکه اینانا پندراگون بماند.)



(جادوی قلب زمان:طلسمی است بسیار قدرتمند که فقط افراد انگشت شماری در کیهان هستند که میتوانند از ان استفاده کنند ؛این جادو در حقیقت قابلیت ساختن دنیایی دیگر را دارد گفته شده که اولین بار جادوگر اعظم (مرلین)بوده که از ان استفاده کرده و سرزمینی در بعد دیگری به نام مدینه ی فاضله ی اوالون ساخته 
بعد از مرلین الهه ی تعادل اینانا از این طلسم استفاده کرده تا کشورش را از سرزمین انسانها جدا کند و ان را در ستاره ای به نام واکوراس قرار دهد تا سرزمین و دنیای جدیدی که خلق کرده تا ابدیت جاودانه بماند درست مانند سرزمین اوالون. 
مهم ترین ویژگی این طلسم ان است که اگر سازنده ی طلسم بمیرد ان سرزمین هم ازبین خواهد رفت
از انجایی که الهه ی تعادل بانو اینانا از نعمت جاودانگی برخوردار است واکاندا تا اتمام هستی پایدار خواهد ماند.)


****************************************


۱ساعت و ۳۰دقیقه ی بعد......‌‌‌‌..




         •••••••♧دروازه واکاندا♧•••••••






ملکه و گارد سلطنتی اش درست روبه روی دروازه های واکاندا قرار گرفته اند.
طول دروازه های ورودی واکاندا به ۷۰ متر می رسد  که با دو روح مجسمه ای شیطانی در سمت چپ و روح مجسمه ای فرشته در سمت راست  زینت داده شده اند.
دروازه های واکاندا بر خلاف دروازه های الف ها،همیشه بازند  و رفت و امد تجارت و صنعتِ واکاندا به دیگر سرزمین ها هم میرسد و انان را از دانش و فرهنگ خود برخوردار می کند. این رشد فرهنگی و علوم جادو که دست به دست  و نسل به نسل از واکاندا به دیگر سرزمین ها می رسد در راستای بانو اینانا است

.
حال چگونه پریان داش و دست و دلبازی او را نپرستند؟....حال چگونه جن ها بخاطر ازادی شان او را نپرستند؟....حال چگونه جادوگران جهان،اسطوره ی جادو ها ملکه شان را نپرستند؟....حال چگونه خون اشام ها بخاطر حق بقا و سیرابی از خون انسانی اورا نپرستند؟....حال چگونه انسانهای اهل واکاندا الهه ی عشق و دانش و ثروت و فرهنگِ واکاندایی ملکه حقیقی شان وارث تاج و تخت امپراطوری پندراگون را نپرستن؟....



دیوارنشان ها با دیدن گارد سلطنتی شیپور می زنند: 
《گارد سلطنتی امپراطوری مرکزی ،به همراه الیاحضرت ملکه و وزیر اعظم جناب فلیکس وارد دروازه ها می شوند》. 

مردم برای دیدن سربازان و ملکه به اطراف هجوم میاورند.سربازان داخلی شهر راه را برای عبور گارد سلطنتی از شهر باز میکنند ،صدای مردم به گوش می رسید از همهمه ،و زیرگوشی سخن گفتن ،از تشویق ، از نگاه های پر سر و صدا. 


 _نگاه کنین ملکه و گارد سلطنتی اش از بیرون دروازه ها می اید.











_انها سربازان گارد سلطنتی اند.می گویند که فقط قوی ترین ها اجازه دارند شخصا به سلطنت خدمت کنند.





 


_مردم ..........قهرمانان کشورمان را تشویق کنید. 
 سپس همه ی مردم فریاد میزدند:



 《درود بر امپراطوری الهه ی تعادل بانو اینانا،





درود بر سلطنت پندراگون》

 سپس زمزمه ها بیشتر شد.



 _ملکه را ببینید ،چقدر زیبا و استوار اند.


 _از یک الهه چه انتظار دیگری داری؟هم زیبا و هم مهربان و هم قدرتمند است. 


 _هیچ کس به پای او نمیرسد ،درود بر ملکه اینانا 


 _جناب فلیکس هم قدرتمند است.





 


_ان سرجوخه میکاالا نیست؟شنیده ام چندین بار فرماندهی ارتش شیاطین ماه سرخ را بر عهده داشته





بسیار قدرتمند است. 


 _اری سرجوخه میکاالا خون اشامی قدرتمند است اما نه به اندازه ی جناب کُنت (اسلیپی کَت).





مطمئن هستم که هیچ خون اشامی به گرد پاهایش نمی رسد.


 _ان چیز که در دست ملکه است چیست؟ 


 _ پسر بچه ای ۷ ساله به نظر می رسد. حتما یکی از فرزندان ملکه است. 


 _مگر ملکه فرزند دارد؟ 


 _کجای این جهان زندگی میکنی ؟معلوم است که بانو فرزند دارد، فرزندان عهد الهه را می گویم.




 زمزمه ها به گوش ملکه می رسید و او فقط لبخند می زد و برای مردمش دست تکان می داد.
 چشمان ملکه به کودکانی که از ارابه ای برای دیدن او و سربازان بالا رفته بودند افتاد .کودکان با تمام وجود و از شادی دست تکان می دادند و فریاد می زدند:

 ملکه اینانا ،مکله اینانا، درود بر تو درود بر تو، عده ای هم میگفتند:

درود بر مادر درود بر مادر.





 چشمان ملکه از دیدار کودکان میدرخشید و با خوشحالی برایشان دست تکان داد ،سپس طلسم کوچکی خواند و در اسمان نقش و نگار های زیبا پدیدار شدند و به صورت بلور های برف بر سرمردم میریختند.





مردم  ، کف می زدند و با صدای بلندی نام او را فریاد می زدند.

















 
ملکه پترای را سفت در اغوش کشید و از شوق مردمان میخندید. 
هم میکاالا و هم فلیکس از دیدن سیمای شاداب ملکه فیض می بردند و در چهره ی خشکشان لبخند ی از روی عشق نقش بست.











مردم تا کاخ ملکه و همراهانش را همراهی کردند.با اینکه پیمودن مسیر از دروازه ی اصلی تا قصر ملکه ۱ ساعت زمان می برد این مردم بودند که دست از درود فرستادن بر امپراطوری و سربازان دست بر نمی داشتند. برای اینانا ۱ساعت به اندازه ی چند دقیقه سپری شد.........






۱ ساعت بعد



          (◇◇◇قصر پندراگون ◇◇◇)   






دروازه ی بزرگ و سیاه قصر باز می شوند ، ملکه و فلیکس به طرف کاخ می روند و سرجوخه ؛دیگر سربازان را به مقر باز میگرداند.

از دور دختری جوان با موهای بلند و مجعد قرمز رنگ دوان دوان به سمت ملکه می امد . 
فلیکس به سرعت از اسب پایین امد افسار اسب اینانا را کشید، ملکه با کمک فلیکس از زین پیاده شد ، هنوز پترای را در دست داشت. 

دخترک موقرمز با چشمانی پر از اشک به سمت ملکه دوید و زمانی که به او رسید گفت:


 
پاتریشیا: مادر....مادر....توانستید برادرم را بیابید؟ 


 فلیکس تا دختر را دید ارام ارام از ملکه فاصله گرفت اسب هارا به طویله برد و ناپدید شد ،اینانا با لبخند پترای را به سمت دختر گرفت.





 اینانا: خیالت راحت باشد عزیزم .


 




پاتریشیا با چشمانی بارانی پترای را دراغوش کشید و خیالش اسوده گشت .
اینانا موهای روی صورت دخترک را پشت گوش وی انداخت گونه اش را بوسید و گفت:


 اینانا: پاتریشیا .....امروز از ارتش مرخص شو و در دربار در کنار برادرت بمان . پترای به تو نیاز دارد ، دو روز مهمان من باش ،بعد از ان می توانی به ارتش برگردی . 



 پاتریشیا بدون اینکه چشم از پترای خفته بردارد گفت:


پاتریشیا: ممنونم مادر......اتفاق خاصی در جنگل افتاد؟ 


 اینانا:خیر ، برادرت ، هنوز نمی تواند خودش را کنترول کند اما مشکلی نیست ۲۸ ساعت در ان شکل بود یقین دارم دفعه ی بعد می تواند ان اهریمن را به اختیار بگیرد . شاید مانند تو در استفاده از قدرتش با استعداد نباشد اما با اطمینان می گویم در کم تر از ۱ ماه اورا در میدان واکاندوئلو می بینی که چگونه از صحنه ی نبرد برایت دست تکان می دهد. 

 پاتریشیا چشمان پر از اشکش را پاک کرد و با لبخند گفت:


 پاتریشیا :همین که مادری چون شما دارد که در هر حال ازش محافظت کند برای من و او کافیست. 


 اینانا پیشانی پاتریشیا را بوسید و ارام در گوشش گفت : 


 اینانا :امشب در کاخ به دیدارتان می ایم ،اکنون خیلی کار دارم که باید به ان برسم ، تا ان موقع از پترای مراقبت کن . 



 سپس اینانا ارام ارام از ان دو فاصله گرفت دستش را به سمت راست دراز کرد در دستش عصایی پدیدارشد


عصا را دوبار به زمین زد ثانیه ای بعد هر سه نفر خودشان رادر سالن بزرگ کاخ دیدند.
 پاتریشیا ذره ای متحیر نشد ، اینانا به سمت در بزرگ و اهنین روبه رویشان حرکت کرد ، نگهبانانی که کنار در ایستاده بودند تا ملکه را دیدند در را باز کردند و بانگ بر اوردند:


 _ الیاحضرت ملکه اینانا وارد می شوند. 


 اینانا وارد راهرو باریک و طولانی قصر شد ،پاتریشیا هم پترای را در اغوش گرفته و پشت سر اینانا قدم می گذاشت.


ندیمه های قصر ،سر به زیر و یکی در میان در گوشه ی دیوار های راهرو قرار گرفته بودند .
 صدای کفش های ملکه در راهرو بزرگ قصر منعکس می شد نوری که از پنجره های نگار کاری شده ی قصر وارد راهرو شده بود بر چشمان پترای تابید .
 زمان زیادی از ،بیهوش شدن پترای گذشته بود .

















پترای چشمانش را کمی به هم فشرد و انها را به ارامی باز کرد به چشمان سبز رنگ خواهرش چشم دوخت


از چشمان پاتریشیا نگرانی و بی قراری می بارید و با عجله قدم بر میداشت. پترای با صدایی بریده بریده گفت:


 


پترای:پات...ری..شیا......



 پاتریشیا تا صدا را شنید به سرعت سرش را برگرداند و به پترای نگاه کرد





 


پاتریشیا:خدایا شکر.....پترای به هوش امدی؟.... 


 سپس پترای را محکم تر به خود فشرد و گونه هایش را چندین بار بوسید و بویید. پترای با صدایی بریده گفت :


 پترای:ما....د...ر ؟ 


 اینانا سرش را برگرداند و به پشتش نگاه کرد .


پاتریشیا با چشمانش به ملکه اشاره کرد تا اورا به پترای نشان دهد .بدن بیجان پترای فقط کمی تکان میخورد به سختی سرش را به طرف ملکه گرفت .














ملکه به پترای چشمکی زد و دوباره شروع به حرکت کرد . پترای ارام گرفت ،پاتریشیا با عجله پشت سر ملکه گام می نهاد.
 دَر بزرگ دیگری در انتهای راهرو بود نگهبانان ان را هم باز کردند و اینبار ملکه و پاتریشیا وارد سالن اصلی قصر شدند .
سالن پر از ندیمه هایی بود که تا ملکه را دیدند عده ای سر به زیر در گوشه ای ایستاند و عده ای به سمت پاتریشیا و پترای شتافتند .



 اینانا: همگی گوش فرا دهید . پترای را به تازگی به قصر برگرداندیم ،از پسرکم مراقبت کنید ،نگذارید ۱۰۲ برادر و خواهر دیگرش به غیر از سرجوخه پاتریشیا لِیک تا غروب افتاب اورا ببینند.طبیبی را خبر کنید تا پسرم را معاینه کند .



 ندیمه ها اطاعت کردند و به سرعت به طرف پترای شتافتند. پاتریشیا بار دیگر از مادرش تشکر کرد و همراه ندیمه ها رفت. 


 ملکه بار دیگر عصایش را به زمین زد و در یکی دیگر از راهرو های قصر قرار گرفت. ارام تر از قبل قدم میگذاشت ، نگاهش سمت پنجره های راهرو بود.


کمی از اظطراب های امروزش از او کاسته شد


نفس عمیقی کشید .


با اشاره ی دستش چند پری کوچک احضار کرد پری های پروانه مانند به دور دامن بلند ملکه پرواز کردند گرده های درخشانشان را بر روی لباس وی می ریختند کار پریان که تمام شد ،ملکه بشکنی زد .پریان ناپدید شدند





 
اینانا به واسطه ی گرد پریان لباس تازه ای بر تن کرده بود


که با ان قبلی فرق داشت .


پیراهن جدیدش جیگری رنگ بود شانه هایش لخت بودند و استینش نگار کاری شده بود دامن بلند ، ساده ، و افتاده ای داشت .


باز هم صدای کفش هایش در راهرو پیچید .در راهش به اتاقی رسید که درش نیمه باز بود . به سمت اتاق رفت. وارد اتاق که شد لبخند بر لبش نقش بست . 


او را دید ، که بر صندلی تکیه داده بود و به میز جادویی که کیهان و دیگر سیارات را نشان میداد نگاه میکرد. 

 رینوک متوجه ی حضور ملکه شد اما از جایش تکان نخورد.


اینانا ارام ارام به سمتش قدم برمیداشت از پشت دستانش را به دور گردن او حلقه کرد چانه اش را روی شانه ی او گذاشت و کمی بعد گونه اش را بوسید و همراه او به کیهان تجسم شده ی کوچک روی میز خیره شد . رینوک اهسته گفت: 


 (رینوک):خوش برگشتی مادر.








اینانا بار دیگر گونه ی اورا بوسید و به ارامی گفت: 


 اینانا:متشکرم عزیزم.به چه چیز می نگری؟ 



 رینوک:سیاره ی انسان ها. 


اینانا:حدسش را می زدم.باز چه اتفاقی در ان سیاره افتاد که گربه ی ملوس و بازیگوشم اینگونه زانوی غم بغل کرده؟



 رینوک: مانند همیشه از انسانها دل زده شدم ، اما اشکالی ندارد .انها انسان اند دوباره قلبم را به دست می اورند. 


 اینانا: چه شجاعتی ! از اینکه حقیقت را می گویی متشکرم .اما دل شکستگی از انسان ها کار هر روز و همیشگی ماست. این بار کدام انسانی و چگونه تو را ازرده که اینگونه به دنیای فناپذیرشان می نگری؟





 


رینوک با لبخند سرش را بر میگرداند و به چشمان اینانا خیره می شود . سکوت میان گفت و گوی انها حکم فرمانی می کرد که ناگاه اینانا گفت:





 



اینانا: لبخندی از روی عشق تحویل من میدهی و انتظار داری ، دردام لبخند های عاشقانه ات بیافتم تا از موضوع اصلی منحرفم کنی ؟ 



 رینوک میخندد و از صندلی بر میخیزد .از اینانا بلند قد تر بود .دستش را دور کمر اینانا حلقه کرد و بار دیگر به چشمان بی مانند و طلایی رنگ اینانا چشم دوخت. 


 اینانا:چرا نمی شود هیچ چیز را از شما پنهان کرد ؟ایا این یک نفرین است؟ ۳۱۲ سال است که همین فکر را میکنم ،راستش را بگویید 



 اینانا میخندد و می گوید: 




 اینانا: خیر ، یک نفرین نیست فقط حس مادرانه ی من بیش از اندازه قوی است. 



 هردو به ارامی میخندند.اینانا دو دستش را روی صورت رینوک میگذارد ،گونه هایش را نوازش میکند سپس پیشانی اش را روی پیشانی او میگذارد و به ارامی میگوید:




 اینانا:بگو چه اتفاقی برایت افتاده؟











 


رینوک نفس سنگینی میکشد سپس میگوید: 



 رینوک :امروز صبح قبل از اینکه رهسپار جنگل شوید در سرزمین انسانها بودم. دلیل خاصی برای رفتن نداشتم میخواستم کمی وقتم را بگذرانم . به همراه یکی از دوستانم به ماموریتی رفتیم.


اهریمن را از بین بردیم و خیلی هارا نجات دادیم اما یکی از دختران کم سن و سالی که خادم معبد بود زمانی که فهمید من نیز یک اهریمن هستم مرگ به دست خودش را به جای نجات زندگی اش به دست من ترجیح داد. بار ها و بار ها التماسش کردم که اینکار را نکند اما او مرگ را ترجیح داد.چرا نتوانستم قانعش کنم که من قصد اسیب زدن به او را ندارم؟گمان میکنم مشکل از من بود. 



 اینانا ثانیه ای فکر کرد سپس انگشتش را زیر چانه او گذاشت و سرش را بالا گرفت .



 اینانا:اشتباه از تو نبود رینوک. من ۲ فرصت به تو میدهم تا اورا زنده کنی . 



 چشمان رینوک از تعجب گرد شد دستانش را از کمر اینانا برداشت و کمی به عقب رفت و گفت 



 رینوک: می دانم که توانایی زنده کردن مردگان را داری خودم هم میتوانم این کار را انجام دهم اما موضوع این است که ما اجازه نداریم هرکس که بخواهیم را از دنیای مردگان برگردانیم. 



 اینانا :میدانم. 



 رینوک:مادر چه نقشه ای در سر داری؟ 



 اینانا خونسردانه عصایش را که در هوا معلق بود به سمت خودش بازگرداند با انتهای عصایش بر زمین خط هایی تو در تو کشید ثانیه ای بعد خط ها پر رنگ شدند و از میان حاله ای که تشکیل دادند جعبه ای بیرون امد.


اینانا جعبه را در دست گرفت ان را باز کرد از داخلش الماسی ۱۰ سانتی زرد رنگ بیرون اورد. 



رینوک با تعجب به او نگاه کرد و گفت: 



 رینوک:مادر میخواهی از سنگ زمان برای نجات جان ان دختر استفاده کنی؟ واقعا سنگی به ان قدرتمندی شایستگی نجات تنها یک انسان را دارد؟


مادر کمی به فکر خودت باش اگر دیگر خدایان بفهمند که اینگونه از سنگ زمان استفاده میکنی خشمگین می شوند.


 اینانا باز هم با خونسردی سنگ را در دست میگیرد و میگوید : 



 اینانا:این سنگ را تنها برای نجات جان ان دختر استفاده نمیکنیم بلکه میخواهم درسی به تو بدهم که تا اخر عمرت به یاد داشته باشی .خب، بگذریم من را به ان مکان ببر. 



 چهره ی رینوک شادتر از قبل به نظر می اید ،سپس به سمت میز کیهان می رود سیاره ی زمین را نشانه میگیرد گوی ابی شکلی را در دست میگیرد کمی با ان بازی میکند تا انکه نقطه ای را نشانه می دهد و می گوید :ژاپن _معبد چانشو 



 اینانا:پس  به همانجا برویم.



 سپس اینانا عصایش را تکان میدهد و وردی میخواند:


(اسکای شولاند الیوس)





دروازه ای دایره ای شکل روبه رویشان به وجود می اید هر دو وارد دروازه می شوند




 ___________________________________________





مکان:ژاپن _معبد چانشو








 



رینوک به معبد روبه رویشان اشاره میکند و میگوید : 





 رینوک :این معبد چانشو است. من به همراه یکی از دوستانم به اینجا امده بودیم تا اوضاع را برسی کنیم گذارشی عجیب از این مکان دریافت کردیم. تمام اهالی این معبد راحب ها و فرزندانشان به بیماری سختی مبتلا شدند . اما هر پزشکی که میامد نمیتوانست بیماران را شفا دهد ، زمانی که بیماران را دیدم متوجه شدم جنی معبد را تسخیر کرده بود ومیخواست تمام ساکنانش را تصاحب کند


از طبابتی که در واکاندا اموزش میدهیم استفاده کردم انها را شفا دادم و اصرار کردم که برای مدتی معبد را ترک کنند عده ای به حرفم گوش دادند اما عده ای هم باید میماندند و از معبد محافظت می کردند ، کم کم قضیه جدی شد اهریمنی قدرتمند تر به معبد حمله کرد و اشکارا انسانها را یکی یکی سلاخی میکرد.


ان دختر بچه فرزند یکی از راحب های اعظم معبد بود که به اصرار خودش در معبد می ماند. خیلی سعی کردم راضی اش کنم تا برود اما به حرف هایم گوش نداد ، ان دختر نفرت عجیبی از اهریمنان داشت ، هر لحظه مشغول عبادت بود و بر اهریمنان لعن میفرستاد .


تا اینکه روزی پنهانی به گفت و گوی من گوش داد زمانی که فهمید من هم یک اهریمن هستم رازم را بین همه ی اهل معبد فاش کرد. از من متنفر شد و به نصیحت هایم گوش نمیداد حتی چندین بار با اب مقدس بدنم را سوزاند وقتی هویتم بین انسانها اشکار شد چاره ای نداشتم جز اینکه حقیقت رابگویم تقریبا همه ی انسانها برای نجات جان خودشان از ان جن هم که شده بود به من اعتماد کردند اما ان دختر...... 



 رینوک دیگه ادامه نداد و فقط سکوت کرد. 



اینانا گفت:








اینانا:کافی است میتوانم باقی اش را حدث بزنم ، فقط بگو ان دختر چگونه و کجا مرد؟ 

 رینوک وردی خواند:(شان موردلا)


 

سپس هردوی شان در مکانی کمی دور تر از معبد در کنار صخره ای پدیدار شدند. 
 رینوک به سمت پرتگاهی که ان نزدیکی بود رفت درست لبه ی پرتگاه ایستاد و به ارتفاع ان خیره شد.


سپس ارام زمزمه کرد: 



 رینوک:همینجا بود. خودش را از اینجا به پایین انداخت.



 اینانا ارام در کنار او ایستاد کمی مکث کرد سپس سنگ را محکم در دستش فشرد انقدر محکم که خون از دستش میچکید . زمانی که تمام سنگ از خون پوشیده شد حاله ای دایره ای شکل و بزرگی محوطه ای که هردویشان در داخل ان بودند را فراگرفت . زمان در داخل حاله متوقف شد اما در بیرون ان اتفاق عجیبی در حال رخ دادن بود زمان داشت به عقب بر می گشت


کم کم در میان ان صحنه دخترک پیدایش شد رینوک تا چشمش به او افتاد با سرعت گفت:


 



رینوک: همین جا دست نگه دار


 اینانا به سرعت دست از عقب بردن زمان برداشت همه چیز ثابت شد و انگار خاطرات رینوک دوباره در حال جریان بودند . 
رینوک از داخل حاله ی ثابت زمان به بیرون ان که همه چیز دوباره در حال اتفاق افتادن بود چشم دوخت.


منتظر بود. منتظر دخترک که از راه برسد.


منتظر ان هیولا بود که ظاهر شود و منتظر لحظه ای بود که دوباره به ان زمان برگردد تا شاید این بار دخترک را نجات دهد. 



 اینانا :حالا زمانش رسیده . فقط ۲ فرصت به تو میدهم


اولین فرصتت برای اینکه راضیش کنی و دومین فرصتت برای اینکه نجاتش دهی .





 



رینوک :اماده ام





اینانا به سرعت حاله را باز کرد و رینوک خارج شد.


رینوک دوان دوان به سمت دختر رفت دختر مشغول نظافت بود که یکهو رینوک پشت سرش سبز شد.


دخترک جیغ کشید 



 ساکورا: اینجا چه کار داری ؟مگر به تو نگفتم دیگر اینجا پیدایت نشود ؟





 


رینوک:می دانم ساکورا فقط به حرف هایم گوش کن.


همه ی شیاطین انطور که فکر میکنی نیستند. انها هم مانند انسانها زندگی داردند خانه و خانواده دارند. 


 ساکورا :اینجا امده ای تا این چرندیات را به من تحویل دهی ؟از این معبد گمشو ، اینجا جای موجودات نجس و نقصی مانند تو نیست. 


 رینوک: ساکورا لطفا به حرف هایم گوش کن من برای نجات تو اینجا هستم. امروز سمت پرتگاه نرو . 







ساکورا :نجات من ؟کدام اهریمنی بخاطر نجات انسان


استین بالا میزند؟هه ، اصلا من چرا باید با تو هم صحبت شوم ؟



 ساکورا از جیبش اب مقدسی که به همراه داشت را در اورد و به سرعت ان را به طرف رینوک ریخت.


رینوک اهریمنی از نژاد خالص بود که اب مقدس بدنش را می سوزاند ، ساکورا این موضوع را می دانست برای همین همیشه معبد را با اب مقدس مطهر میکرد و اندکی از ان را با خود نگه میداشت.
 رینوک دستش را روی صورتش گرفت می توانست جاخالی دهد و اب تطهیر بدنش را نسوزاند اما چون نمیخواست دخترک را بترساند درد و زخم های ان اب را تحمل میکرد.





 



رینوک: ساکورا ، ارام باش به خدا قسم میخورم کاری با توندارم. 



 ساکورا :از کی تا حالا شیاطین به خدا قسم میخورند؟


من را مسخره میکنی ؟ 

 سپس دخترک فریادی زد و راحب ها امدند .کاری از دست رینوک بر نمی امد و سر افکنده پیش مادرش بازگشت.








اینانا حاله را باز کرد تا رینوک وارد شود . 



 اینانا:دختر باهوشی است و خیلی هم سر سخت چرا گذاشتی اب تطهیر را رویت بریزد؟ 


 رینوک:نمیخواستم بترسانمش. 


 اینانا: صحیح اما اگر تمام قدرتت را نمایش میدادی شاید شانس اندکی داشتی 


 رینوک :اینگونه مجبور میشدم خشونتم را به کار ببرم گفته بودم نمیخواهم بترسانمش . مرا به عقب باز میگردانی؟ 


اینانا:دوباره میخواهی با حرف هایت او را توجیح کنی؟


خیر فایده ای ندارد اولین فرصتت را از دست دادی


 


رینوک:پس دومین فرصتم را با عمل ثابت میکنم.۳۰ دقیقه ی بعد قرار است اهریمنی به معبد حمله کند من سر برسم و همه را به غیر از او نجات دهم.
 اینانا با اشاره ی دستش زمان را به ۳۰ دقیقه جلو تر میبرد و رینوک دوباره به سمت معبد راه میافتد


اهریمن اشکار شد سر حیوانی شکل و پاهایی شبیه به عنکبوت داشت ، انقدر بزرگ بود که به راحتی با یک قدمش دیوار معبد را شکست رینوک اینبار در عرض ۱۰ دقیقه ساکنان را از معبد خارج کرد انسانها حراسان از ان اهریمن به ناچار رینوک را پذیرفتند . اما دخترک سر سخت تر از ان حرف ها بود.
دختر با کفش های چوبی اش در انتهای راهرو می دوید . جن درست پشت سرش بود ، دخترک می دوید اما نمی دانست به کجا می رود فقط می دوید تا از ان شیطان به دور باشد نزدیک پرتگاه شد ، راهی برای فرار نداشت ان شیطان درست روبه رویش بود دخترک باید کم کم غزل خداحافظی اش را می خواند ،دیگر فرصتی نبود خودش هم میدانست


در نزدیکی پرتگاه ایستاد .چشمانش را بست دستانش را برای دعا روی هم گذاشت ، که ناگهان رینوک سر رسید ، رینوک فریادی خطاب به ان شیطان زد


اهریمن به طرف رینوک حمله ور شد ، دخترک فرصتی یافت تا فرار کند دوان دوان از گوشه ی پرتگاه میگذشت که ناگاه ان اهریمن در اثر ضربه ی رینوک به طرف معبد پرتاب شد ستون ها ی


معبد یکی یکی از هم پاشیدند کم کم نیمی از سقف اتش گرفت راه خروج دخترک بسته شد .


تنها چیزی که دخترک میتوانست ببیند اتش گرفتن و ویرانی خانه ایی بود که سال ها در ان عبادت میکرد 
چشمان دختر پر از اشک شد روبه رویش مسیر اتشین و پشت سرش پرتگاه بود . ساکورا رینوک را مقصر میدانست .خشم درونش در حال فوران بود . 
سستی پاهایش را احساس کرد توان ایستادن نداشت روی دو زانویش در مقابل شعله های اتش نشست .


و فریاد میزد و اشک میریخت .


رینوک به سرعت به طرف او امد




 رینوک: ساکورا عجله کن ، طولی نمیکشد تا دوباره به هوش بیاید ،دستت را به من بده کمکت میکنم.





 


رینوک خم شد تا بازوی اورا بگیرد ، اما دخترک تا چشمانش به او افتاد ،بلافاصله به عقب رفت .از چشمانش نفرت میبارید فریاد زد: 




 ساکورا :جلو نیا ، ای موجود موذی ، من بخاطر تو همه چیزم را از دست دادم. 


رینوک :چه می گویی؟من دارم کمکت میکنم ، خوانواده ات خارج از معبد منتظر اند ، احمق نباش من میتوانم از این جهنم نجاتت دهم فقط کمی به من اعتماد کن 


 ساکورا: جهنم؟راست میگویی این معبد برای اهریمنی چون تو مانند جهنم است برای همین خانه ام را خراب کردی؟ اصلا از کجا پیدایت شد؟ اگر تو به اینجا نمیامدی شاید ان اهریمن اینگونه خودش را نمایان نمی کرد .

رینوک: منظوری از گفتن ان کلمه نداشتم .من فقط برای ن
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.