اسمان نشینان:تعادل جادو یا عشق : (جنگل های واکاندا)

نویسنده: Elinasamadi

فلیکس همچنان در تلاش است تا خود را شتابان به سوی ملکه برساند ،اسب های یگان ملکه انچنان میتازند که گویا جنگل به لرزه درامده.
اسب ملکه در اولین ردیف قرلر گرفته از انجا که پیداست خود بانو رهبری یگان را برعهده دارد فلیکس فرصتی می یابد تا خود را به اسب ملکه برساند پس دریغ نمیکند .
فلیکس:بانوی من افرادم خرس رادیدند  که  به سوی جنگل های شمالی در قلمرو اِلف ها حرکت کرده
بگذاریدکه امشب را به الف ها پناه ببرد میدانید که انها دوست ندارند ما بدون اطلاع به قلمروشان وارد شویم فردای سپیده دم یگانم را میفرستم و خودم شخصا پیگیر می شوم.

ملکه با چهره ای هیجان زده تر از همیشه و با نیشخندی همیشگی به سوی شمال میتازد.
ملکه اینانا: فردا خیلی دیر است طلسم تا سپیده ی روز دوم جاودانه می شود اگر قرار باشد که اینگو نه فرزندم را رها کنم نمی توانم خودم را مادر خطاب کنم بگذار هر اتفاقی که قرار است بیافتد.
فلیکس اندکی مکث میکند اما بعد با تبسمی بر لب به ملکه چشم میدوزد
فلیکس:به روی چشم سرورم!افراد اماده ی تغییر مسیر بشید !اینبار ملکه بانگ بر می اورد
ملکه اینانا:سرجوخه میکاالا به همراه افرادت به سمت شمال شرقی دروازه ی اِلف ها حرکت کن.
( سرجوخه و سربازان اطاعت میکنند و مسیرشان را عوض میکنند).


نعره ی خرس از دور دست ها به گوش میرسید،ملکه تاصدارا شنید بی وقفه شتافت دقایقی بعد خرس را کنار صخراه ای بزرگ یافتند خرس همچنان نعره میکشید و خودش را به صخره می زد؛ هیچ معلوم نبود که اوچه میخواست ملکه و افرادش از اسبهاشان پیاده شدند.
افراد ملکه در بالای درختان و به ارایشی که بانو امر کرده بود قرار گرفتند تا از چشم خرس به دور باشند اما بانو و فلیکس در مقابل خرس پدیدار شدند بانو دستور داده بود که اگر اوضاع از کنترولشان خارج و خرس مقاومت کرد سربازان مداخله کنند.بانگ خرس به قدری بلند بود که برتن همه ی جنگل لرزه براورد.

فلیکس:الیاحضرت قصد دارید چه کار کنید سرگرمش میکنیدتا سربازان به دام بیاندازندش؟ یا مبارزه می کنید؟

ملکه اینانا با قدوم استوارش و با لبخندی همیشگی و با چهره ای خونسردانه به خرس نزدیک می شود فلیکس هم چهره ای خونگرمانه به خود گرفته اما نه به اندازه ی بانو 
هر دوی انها طوری به خرس اهریمنی مینگرند که انگار پرنده ی کوچکی در قفس زندانی شده البته تعجبی ندارد .....
ملکه اینانا:نیازی یه هیچکدام از پیشنهاد هایت نیست پسرم انقدر قوی هست که اختیارش را از چنگ شکل حقیقی اش بیرون بکشد.

ملکه بیشتر و بیشتر به خرس نزدیک می شود و به گونه یی سخن میگوید تا خرس صحبت های ان ها را واضح بشنود
خرس خشمگین تر از همیشه نعره میکشد دستش را محکم بر سر صخره می کوبد صخره خرد می شود و گرد و غبار صحنه را همه جارا میپوشاند، سربازان کمان به دست در لابه لای درختان هیچ دیدی ندارند اما ملکه و فلیکس هنوز بی حرکت مانده اند.
ملکه :ههههممم (پترای )عزیزم گفته بودم که همیشه میدان بازی ات را تمیز نگه داری اما تو مانند همیشه بازی با خاک را دوست داری عجب!
تو هرگز تغییر نمیکنی چه انسان باشی و چه یک خرس .
تو همیشه پسر کوچک بامزه ی منی که یا خاکی از حیاط بر می گشت یا خونی.
خرس باز هم فریاد می کشد،اما اینبار نه از روی خشم بلکه از روی دردی که سراسر وجودش را فراگرفته،از بغضی که گلویش را فشرده، و نمی گذارد تا سخن بگوید؛فریاد می کشد
انگار می خواهد که بگوید: نجاتم دهید .....نجاتم دهید...‌‌مرا از این قفس حیوانی شکل ازاد کنید نمی خواهم اهریمن باشم.... نمی خواهم...
نمی خواهم......
سربازان حراسان از ان اهریمن کمان هاان را پر کرده ومنتظر کوچکترین نشانه برای حمله هستند.
خرس جز ملکه چیز دیگری را نمی دید می توانست صدایش را بشنود اما نمی توانست پاسخ دهد این اصلی ترین دلیلی بود که دیو وجودش را بی ثبات تر می کردو سبب پرخاش های بیشتر وی می شد .
خرس بر روی دو پایش ایستاد با دو دستش  بر سر تخته سنگ های اطرافش می کوبید  بی وقفه نعره می کشید اینبار هیچ چیز تحت کنترول نبودخرس به سمت فلیکس جهید اما فلیکس خیلی محتاطانه و با خونگرمی خودش را کنار کشید در هوا معلق شد و به طرف اسمان پرواز کرد ؛خرس  خشمگین بود بر زمین سر می خوردو با دو پنجه اش بر زمین چنگ زده و نعره میکشید خواست دوباره حمله کند فلیکس در اسمان معلق بود و چشمانش خرس را دنبال می کرد؛در ان لحظه جز چهره ای خشک هیچ احساس دیگری در فلیکس پدیدار نبود . خرس طعمه اش را در اسمان دید و بی اختیار به سمت او دویدتا انکه ناگاه در اثر ضربه ای که خود نمی دانست از کجاست به عقب پرتاب شد و در میان درختان در فاصله ای نزدیک به ۱۰ متر دور تر فرود امد .
همه دیدند که چه اتفاقی افتاد  اینبار خود شخص ملکه بود که دست به کار شد 
بانو اینانا از جادویش استفاده کرد هنگامی که خرس اهریمنی برای بار دوم به طرف فلیکس حمله ورشد بانو ناگهان روبه روی خرس ظاهر شد  و فقط با اشاره ی دستش جادوی بازتاب خود را ازاد کرد، برای چند ثانیه نور سبز رنگی محوطه را فراگرفت و بعد سربازان پرتاب شدن خرس را به ان سوی درختان دیدند.

ضربه انقدر پر قدرت بود که باد شدیدی برای چن  ثانیه به اطراف پخش شد برگ ها و شاخه های درختان مانند موج دریا شده بودند
؛پرندگان نشسته بر درختان از جاشان پریدند می شد پروازشان را در اسمان دید و صدایشان را شنید که خبر رعب و وحشت را میان پریان جنگل پخش میکردند.

ملکه همچنان لبخند می زد و هیچ تغییری در چهراه اش دیده نمی شد
فلیکس برای چند ثانیه به ملکه چشم دوخت.سپس بر زمین فرود امد ، کنار بانو ایستاد رفتار بانو برای او به هیچ مقدار عجیب نبود.
از سالیان دراز و قرن ها زندگی کردن با بانو به عکس العمل های عجیب او عادت کرده بود؛اما برای سربازان تازه وارد هر عمل ملکه تعجب برانگیز شگفت اور ، ترسناک ،یا شایسته ستایش بود.

فلیکس به ان خرس بی رمق که حتی از ان دور دست ها هم به چشم نمی امد نگاهی انداخت.دستش را زیر چانه اش برد همانطور که چشمان روشن  تیله اش در روشنایی افتاب میدرخشیدند 
گفت:فکر کردم به او اسیبی نمیزنید؟!......
بانو به ارامی خندیدو گفت البته که به او اسیبی نمی زنیم .......گفته بودم....بچه هاتنبیه را دوست ندارند....بهترین روش ،قانع و صحبت کردن با انهاست ......و راستی.......
اگر منظورت ازاد کردن ان تکه از جادویم بود؛بگذار بگویم که ان حتی یک سیلی هم به حساب نمی اید.

حال پسرکم خوب است!خودت که میدانی چقدر سر سخت است درست مثل (رینوک).
فلیکس هم تبسمی به نشانه ی رضایت نشان می دهد



بانو اینانا:سربازان را همراه اسب هاشان به دنبال من بیاور.

فلیکس:اطاعت بانو.....



ملکه جلوتر از همگان به سوی ان اهریمن می رود،فلیکس هم به طرف سربازان و اسب ها مسیرش را عوض میکند.
دریک چشم بر هم زدن ملکه و سربازان بربالین اهریمن افتاده بر زمین رسیدند.خرسی به ان عظمت که نعره هایش پری ها و جنگلیان واکاندا را زهره در کرده بود در چند ثانیه نقش بر زمین شد.ملکه با ارامی در یک قدمی اهریمن می ایستد؛سربازان سوار بر اسبهاشان شده اند کمان هاشان را پر کرده و سواره نظام ها گردا گرد خرس حلقه زده اند  با فاصله ای ۵ متری از خرس مستقر شده اند.فلیکس به جلو میاید کنار ملکه می ایستد به خرس نگاهی می اندازد.
فلیکس ابروهاشان را بالا میگیرد اما خونسردانه میگوید:
بانوی من !تیغ ها و خراشه های چوب درختان طوری مجروهش کرده که توان ایستادن ندارد ،افزونبر ان؛جادویی که ازاد کردید به قدری زیاد بوده که عضلاتش برای مدتی بی حرکت می ماند گمان می کنم هنوز تکه چوب هایی که حاصل از شکستن درختان بودنددر بدنش باشد اجازه ی درمان میخواهم!

ملکه اینانا:نیازی نیست جسم اهریمنی اش اسیب دیده جسم انسانی اش سالم است فکر میکنم حالا صدایمان را بهتر بشنود.



خرس بلک های سنگینش را به زور باز می کندملکه هنوز هم لبخند بر لب دارد.دامن چیندارش را کنار میزند به ارامی در کنار خرس می نشیندو سرش را نوازش می کند.
فلیکس با نیم اخمی در صورتش به ملکه چشم می دوزد دست هایش را درسینه به هم گره کرده و به این می اندیشد که چه در فکر بانو می گذرد....



اینانا:پترای........می دانم که چقدر ترسیده ایی و مهم تر از ان نمیتوانی احساست را به زبان بیاوری.....اما باارزش تر از همه ی اینها بیا به خانه برگردیم .




خرس تلاش می کند سرش را به طرف بانو بگیردحرف های ملکه را به خوبی می شنود به ارامی نفس می کشد صدای بریده بریده اش به او می فهماند که می خواهد چیزی بگویداما بانو دستش را جلوی خرس می گذارد 



اینانا:هیییسسس لازم نیست چیزی بگویی بگذار من بگویم:





(باشد که من بنمایم نیرویم را

باشد که من بپرورم اهریمن خونینم را

باشد که من یاری دهم یاران لوسیفر را
این منم که زینت دهم تابوت لوسیفر را
شیاطین از من بترسند و هرکه کند دشمنی بانور سوزناک تر از روحم سرنوشتی جز مرگ نباید
 
گر باشم بازیچه ی ملوک

 گر باشم دارنده ی شمشیر ذرین هفت دریا 

گر باشم زاییده ی بهشت 

و مرا از اهریمن ترسانند 

 انان که تاریکی شر را برگزیدند بتر سند از فانوس همیشه تابان درون من)



سربازان از وحشت به خود می لرزیدند و با خود می گفتند این دیگر چه اوازی است به هم نگاه می کردند واز سرتاپاشان ترس و وحشت می بارید؛
میان کسانی که اواز بانو را شنیده بودند تنها دونفر ارامش میافتند یکی خرس و دیگری فلیکس بود
فلیکس به صورت های رنگ پریده ی سربازان نگاه می کند سربازان تا فلیکس را میبینند خودشان را جمع و جور می کنند ؛فلیکس با نیشخندی این جملات را با خود زمزمه می کند:( فقط درباریان کاخ هستند که از  معنای این شعر خبر دارند،
این اشعار درحقیقت شعار ملکه هست که سالیان درازی در قصر  پیچیده و هیچ ساحره ی سیاه و سفید هیچ زاییده ی اهل  جهنم و بهشتی نبوده که در کاخ بوده باشد و انرا نشنیده باشد .
الیاحضرت نزدیک به ۴۵۰۰سال است که یادگیری این شعر را برای تمامی فرزندانش الزامی و به یک رسم تبدیل کرده.
هه هیچ تعجب برانگیز نیست که شما تازه واردان از ترس خشکتان بزند ).



اواز دلنشین  و در عین حال وحشت افکن ملکه به پایان می رسد انگار اتفاق عجیبی در حال رخ دادن است باد های پاییزی از شرق میوزند و برگ های نارنجی و زرد  درختان  همراه با بادها می رقصند، کم کم جریان باد ها بیشتر می شود ریز شاخه های درختان ، غبار و برگ های پراکنده  طوفانی که ملکه و گارد سلطنتی اش با ان سر می کنند انان را وادار می کند که سپر ها را جلوی چشمانشان بگیرند .
یکی از سربازان به سوی فلیکس می دود سپرش را خلاف بر جهت باد ها و به گونه ایی نگه میدارد که فلیکس را از وزش طوفان به دور نگه دارد اما فلیکس همچنان  بی حرکت مانده و  استوار مانند کوه ایستاده ، سرباز میگوید: وزیر اعظم !این باد ها از شرق می وزند اما باد های پاییزی همیشه از شمال می ایند این پدیده ی عجیب از جان ما چه میخواهد ؟
فلیکس نیشخندی میزند سرش را بر می گرداند و به سرباز نگاه می کند 


فلیکس:نگران نباش! جان تو را نمی طلبد بگذار جادوی طبیعت کار خودش را بکند اکنون میفهمی که منظورم چیست ؟

 چشمان سرباز وحشت زده تر از قبل به اطراف نگاه می کند ناگاه همان اتفاق غیر معمولی  که  همه انتظارش را میکشیدند رخ داد ،برای مدتی جریانی از موج های باد، اطراف خرس را مانند پیله ای در بر گرفت .ملکه  بیش از حد به خرس نزدیک  بود سربازان برای نجات او از ان مهلکه شتافتند اما هنوز یک قدم هم برنداشته بودند که انفجاری سبز رنگی   رخ داد .........

۳ ثانیه  بعد......

 سربازان چشمانشان را می مالیدند  شدت نور به قدری قدرتمند بود که انها توان دیدن نداشتند ۱ دقیقه بعد  سربازی که بیناییش را به دست اورده بود  خودش را فرش بر زمین دید به شمشیرش تکیه داد و از زمین بلند شد و به همرزمانش نگاه کرد دریافت که فقط او نبوده که به خاطر ان پدیده ی عجیب نقش بر زمین شده 
چندین بار پلک زد تا اطرافش را واضح تر ببیند به پشت سرش نگاه کرد تا جویای حال ملکه اش بشود اما چیزی را که دید باور نمیکرد.
وزیر اعظم را همانگونه که قبل از انفجار دیده بود میدید حتی جای پایش هم یک قدم تغییر نکرده بود و بازهم همان چهره ی خشک را به صورت داشت و باور نکردنی تر از ان خود الیاحضرت بود ؛هنوز هم همانجا نشسته است سرباز باور نمی کند باخود میگوید بانو که جلو تر از همه  نزدیک به خرس بود راستی خرس کجاست؟اورا نمیبینم !
سرباز با عجله به طرف فلیکس می دود و میگوید:وزیر اعظم !حالتان خوب است ؟
سپس نزدیک ملکه میاید رو به روی او می ایستد به نشانه ی احترام زانو میزند و میگوید:بانوی من!الیاحضرت!صدمه دیدید؟ ناگاه به دستان ملکه نگاه میکند خشکش می زند زبانش بند امده طفل تقریبا ۷ ساله ای را می بیند که در دستان ملکه ولو شده 
بدن کودک زخمی و کبود است لباسی برتن ندارد .کودک با التماس به ملکه نگاه می کرد ترس از چشمانش موج میزد پسرک دهانش را به امید سخن گفتن بی صدا باز و بسته می کرد ملکه گوشش را نزدیک دهان او اورد 



پترای:ما...در.......کمک....ک...مکم..کن.....مادر.......می..تر..سم....کمک...


بانو ارام موهای موجدار و قرمز رنگ اورا نوازش کرد چشمان سبزرنگش را بوسید اورا محکم به خود فشرد و زیر گوشش زمزمه کرد:



اینانا:مادر اینجاست هییییسسس نترس عزیزم ..... من همیشه کنارت خواهم ماند ....



پترای:ما..د...ر....نمی...خواهم...اهریمن باشم....

اینانا:هیچکس نمیتواند سرشتش را تغییر دهد.......پترایِ من.....من هم یک شیطانم اما سوگند خوردم که از تو و خواهر و برادرانت محافظت کنم 
پترای .....قسم خواهم خورد روزی را خواهی دید که به اهریمن بودنت ببالی.....درست مثل برادرانت....


پسرک با دستان لرزانش صورت بانو را نوازش کرد ملکه دستان کوچک اورا بوسید و ارام گفت: نگران هیچ چیز نباش ......
سپس بانو دستش را بالای سر پترای گرفت اشکال ستاره ای شکل به رنگ خون در بدن پترای پدیدار شدند و کم کم تمامی زخم ها و کبودی های بدنش درمان شد؛پترای زیر لب زمزمه کرد :(* این منم که زینت دهم تابوت لوسیفر را _ انان که قدرت شر را برگزیدند بترسند از خشم اهریمن وجودم)و سپس ازهوش رفت .
بانو دوباره پیشانی او را بوسید 


اینانا:کاملا درست است پسرک باهوش من.


دهان سرباز از وحشت خشک شده بود رنگ و رویش مانند گچ سفید شده بود باخود میگفت این پسر همان خرس عظیم الجثه ای بود که این همه مدت دنبالش بودیم و در اخر هم به ارامی و مانند یک اهریمن خفت.
ملکه به سرباز رنگ پریده ی روبه رویش نگاهی کرد 

اینانا: من خوبم سرباز! خودت چه ؟ 

سرباز که تازه چشمانش به ملکه افتاد سرش را خم کرد  و استوارپاسخ داد :
خداراشکر که شما سلامت هستید بانوی من .

اینانا:جواب مرا ندادی!کجایت اسیب دیده؟

سرباز سرش را بالا برد و به چشمان ملکه نگاه کرد :من هم خوبم بانوی من

اینانا:پس این زخم کنار پهلویت چه می گوید؟ سرباز به خود نگاه میکند از داخل کمی خونریزی داشت اما متوجه اش نشده بود:این زخم کوچکی است برای ما سربازان عادی است لطفا نگران نباشید.



اینانا:اگر زخمت را نمی دیدم مطمعا قبل از اینکه به واکاندا می رسیدیم خون بالا می اوردی و همانجا جان می دادی.....


سپس دستش را به طرف سرباز گرفت سرباز در پهلویش  احساس گرما کرد و ثانیه ای بعد زخمش ازبین رفته بود ، به ملکه اعدای احترام کرد و از او تشکر کرد.

اینانا رو به فلیکس کرد و گفت:همه ی سربازان را درمان کن ، بعد از اندکی استراحت به واکاندا باز می گردیم 


فلیکس:اطاعت بانو!

فلیکس به اسمان پرواز کرد جادویش را ازاد کرد و حاله ای نیم دایره ای شکل و تقریبا بی رنگی ایجاد کرد که باچشم دیده نمی شد  اما می شد که احساسش کرد سپس حاله را گسترش داد تا تمام سربازان را احاطه کند ؛تمامی زخم های سربازان حتی سوی چشمان و کمترین خراشیدگی بدنشان در چند ثانیه درمان شد سربازان یکی یکی از جاشان برخواستند و پشت سر هم و در یک ردیف زانو زدند و به فلیکس و بانو اعطای احترام کردند. فلیکس همانگونه که در اسمان بود اسب هارا نشان کرد و ورد کوچکی خواند:
(اسکریپتو مورگا)
سپس اسب ها خودشان به سمت سربازان امدند .
ملکه به سربازی که خودش درمانش کرده بود اشاره کرد و گفت جامه ای برای پترای بیاورد.
سپس بانو پترای خفته را خیلی ارام در جامه پیچید و سوار بر اسبش کرد.  استراحت کوتاه مدت سربازان به اتمام رسید  .همه سوار بر اسب هاشان شده بودند اینبار فلیکس فرماندهی را برعهده گرفت و جلوتر از همگان حرکت می کرد  ملکه پترای را در اغوش گرفته بود  و سوار بر اسبش  به ارامی پشت فلیکس حرکت می کرد.

فلیکس :سربازان! به سمت دروازه الف ها حرکت میکنیم تا به یگان سرجوخه میکاالا بپیوندیم.


سربازان یک صدا گفتند:اطاعت !









دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.