مکان اشپزخانه قصر
سر اشپز کلاه مخصوصش را دراورده بود گوشه ای بر دو زانویش نشسته بود و بر سر وصورتش میکوبید.
ظرف شور ها در کنارش نشسته بودند و دلداری اش میدادند.
سراشپز: خدا به دادمان برسد ، نمیدانم اگر ناگهان یکی از اربابانمان سر برسد چه جوابی بگویم.
ظرفشور ها خطاب به او میگفتند:
_مامان داینا خودت را ناراحت نکن ، پرنس زود کارش تمام میشود و از اینجا میرود
×مامان داینا لطفا دیگر گریه نکن . وگرنه پرنس را عصبانی میکنی.
+به پرنس نگاه کن چقدر خوشحال است ذره ای غم ندارد ، شاید بهتر است کمی خوشبین باشیم . اگر هیچ کدام از اربابانمان سر نرسند چه؟
سراشپز با صدای بلندتری اشک میریخت ، با دامنش بینی اش را تمیز میکرد
سر اشپز: اگر گابریل سر برسد چه کنیم؟ اگر جناب فلیکس بیاید چه؟ اگر کُنت اسلیپی کت برسد چه؟ اگر ناگهان ملکه سر برسد چه؟ یا مریم مقدس خودت به ما رحم کن.
با هر ذره اشک و حرف های سر اشپز ظرف شور ها و دیگر اشپزان قلبشان میلرزید.
که ناگهان سراشپز برخواست و فریاد زد:
_من دیگر تحمل ندارم ، نمیتوانم این بار سنگین را به دوش بکشم. پرنس رینوک ! در اشپز خانه ی من چه کار داری؟ پیشبند مخصوصم را پس بده.
رینوک کنار کوره ی اتش ایستاده بود ، سبزیجات را خرد میکرد و در سوپ میریخت. خدمتکاران هر موقع پرنس را میدیدند که به طرف اشپزخانه میاید ، جیغ و فریادشان در کل قصر میپیچید. همه ی شان می دانستند اگر یکی از اربابانشان پرنس را مشغول اشپزی ببینند چه اتشی به پا میکنند ، اما رینوک هیچ گاه گوش شنوایی نداشت.
رینوک با چهره ای خندان روبه سر اشپز میگوید:
رینوک: مامان داینا ، انقدر ناراحت نباش . فقط میخواهم سوپ امروز را خودم درست کنم . نیازی به نگرانی نیست. اکنون همه ی اهل دربار مشغول اند کسی دنبال من نمیگردد.
سر اشپز فریادی کشید و با گریه و ناله گفت:
سر اشپز: یاااااااااخود عیسی ......... بیا و خودت جان مرا بگیر من دیگر تحمل این پسرک را ندارم . اگر گابریل سر برسد و شما را در این پیشبند ببیند تمام اشپز خانه را نابود میکند .
رینوک نیشخندی میزند و مشغول هم زدن سوپ می شود. ومیگوید:
رینوک : انقدر بد بین نباش مامان داینا، بد بینی بیش از حد ،بد یمنی می اورد. اگر شما سکوت کنید کسی متوجه نمی شود.
سراشپز: ای جانم به قربانتان . اگر از غذاهایتان ناراضی هستید فقط کافی است لب تر کنید ، هر چه بخواهید میپزم ، به جای ۶ وعده در روز برایتان ۹ وعده غذا می پذم . دستور پخت هایم را عوض میکنم ، بهترین اشپزان را استخدام میکنم. فقط شما دست از اشپزی بردارید ارباب. ارباب خواهش میکنم به حرف هایم گوش کنید، اشپزی شایسته ی شاهزاده ای چون شما نیست، اصلا درست نیست که شما ان پیشبند کهنه را به تن کنید.
رینوک باز هم میخندد و سعی میکند سراشپز را ارام کند.
رینوک: هر کسی میتواند اشپزی کند. مامان داینا ،انقدر به خودت فشار نیار وگرنه مانند هفته ی پیش از حال می روی.
سراشپز دوباره با دامنش اشک هایش را پاک میکند و همانطور که بینی اش را تمیز میکرد با گریه میگوید:
سراشپز: به انجیل قسم که من از این همه کار طاقت فرسا در اشپزخانه ی کاخ خسته نمیشوم اما وقتی شما به اینجا میایی یاد عواقبش که می افتم پاهایم سست میشود دستانم می لرزد ، و احساس تشنج می کنم.
صدای قهقه های رینوک بلند شد .
سراشپز :هیسسس ،هیسس، اگر کسی بفهمد که شما اینجایی ؟ .......
رینوک عادت داشت از زیر بار مسئولیت هایش در برود . هر موقع ناگهانی غیبش میزد او را در اشپز خانه و کنار دیگ و قابلمه ها می یافتند.
این درحالی بود که گابریل در بیرون کاخ به دنبال پرنس میگشت.
همزمان اینانا هم مسیرش به پله های اشپز خانه افتاد.
صدا های عجیبی شنید ، به سمت صدا به راه افتاد
سراشپز صبرش لبریز شد ، ملاقه ی در دست رینوک را گرفت و به طرف خود میکشید ،رینوک هم دست بردار نبود ان طرف ملاقه را به طرف خود میکشید.
ظرف شور ها از یک طرف سراشپز را میکشیدند و عده ای هم مشغول قانع کردن رینوک بودند تا دست از کارش بردارد.
ان قدر ملاقه را کشیدند و این طرف و انطرف کردند که ملاقه به بالا پرت شد و بر سر رینوک خورد.
رینوک: اخ.......
خدمتکاران از ترس اب دهانشان در گلویشان گیر کرد نفس هایشان برای یک دقیقه بند امد ،مانند مجسمه خشک شدند تا عکس العمل رینوک را ببیند . رینوک فقط کمی سرش را مالید و به چهره های وحشت زده ی خدمتکاران نگاه کرد ناگهان یکی از خدمتکاران قصر جیغ کشید، همه با تعجب به او نگاه کردند ، رینوک که چیزی نگفته بود پس برای چه جیغ کشید همه همین سوال را در ذهنشان میپرسیدند و به ان دختر بیچاره خیره شدند که یکهو.......
دختر با چهره ی وحشت زده اش فقط توانست با دستش به در وردی اشاره کند .
و دست بر قضا وقتی همه به در چشم دوختند ، چنان شوکی به مامان دایناوارد شد که غش کرد و بر زمین افتاد.
اینانا در کنار در ورودی ایستاده بود و با دهان باز به ماجرا مینگریست.
حال، رینوک اب دهانش را با ترس غورط می داد.
اینانا برای ۵ثانیه در همان حالت به همه ی شان خیره شد.بعد با چهره ای نه گرم و نه سرد داخل شد به سمت سوپ رفت با قاشقی ان را تست کرد و گفت:
اینانا: اگر کمی پیازچه ی تازه در ان بریزی و نمکش را بیشتر کنی پیش غذایی فوق العاده خواهیم داشت.
دهان باز رینوک کم کم کشیده شد و جای ان چهره ی وحشت زده به چهره ای پر ذوق و جوش تغییر یافت.
رینوک از ان طرف اوجاق پیازچه اورد انها را شست و به اینانا داد ، اینانا هم درکمال ناباوری شروع کرد به خرد کردن شان.
رینوک هم در کنارش ایستاد با چهره ی همیشه خندانش دست به سینه محو تماشای او شد.
اینانا به ارامی و با لطافت خاصش پیازچه هارا خرد کرد و در دیگ ریخت ، ملاقه ای بر داشت و سرگرم هم زدن سوپ شد.
خادمان هنوز هم باورشان نمی شد که ملکه دارد سوپ می پزد.
در همین حال سراشپز به هوش امد ، با عجله به راست و چپش نگاه کرد ، هیکل بزرگش را به زحمت تکان داد و رو به پاهای ملکه سر به تعظیم فروبرد و با چشمان اشکبار شروع به التماس کرد
سراشپز: درود بر امپراطوری بانو اینانا....ملکه ی من لطفا مارا عفو کنید ، هرچه در تلاش بودیم نتوانستیم پرنس را راضی کنیم که از اینجا برود. ملکه ی من به انجیلی که میپرستم سوگند که حقیقت را می گویم
ما تقصیری نداشتیم ، ما بیگناه هستیم، ما فقط چند اشپز ساده ی درباریم، لطفا گذشت کنید سرورم.
یکی از زیر دستان سراشپز گفت:
_ مامان داینا .....مگر نمیبینی ملکه مشغول به اشپزی است.
سراشپز سرش را بالا کرد انقدر از ترس دست و پایش را گم کرده بود که متوجه نشد ملکه مشغول به چه کاری است.
دقیق تر به بانو نگاه کرد ، بانو در کمال ارامش توت میخورد و سوپ را هم میزد .
سراشپز داینا با چشمان گرد شده اش به پرنس نگاه کرد که تمشک های تازه چیده شده را در اب می شست و انها را در ظرفی به مادرش می داد.
اینانا: داینا برخیز. اشپز خانه جای نِشستن نیست. اگر میخواهی کل روز را اب غوره بگیری مجبور می شوم ۱ هفته دستور دهم فقط غذا های دریایی بپزی ان هم ۹ وعده در روز.
سراشپز با عجله برخاست خودش را مرتب کرد
سراشپز: هرچه الیاحضرت امر به فرمایند.
اینانا: داینا ......میخواهم امروز برای ناهار گوشت خوک تنوری با سس مخصوصت را درست کنی.
همینطور یک بوقلمون نسبتا بزرگ ، بوقلمونت را با سس های پرنس رینوک بپز او در اشپزی مانند خودت بی پروا است.
میان وعده و دسر و سالاد هم خودت برایش تصمیم بگیر .
داینا در ظاهر ارام به نظر می رسید اما در درونش طوفانی از سوالات و دستور پخت ها ، و نفرین هایی که برخودش میفرستاد به پا بود.
با عجله بالا ی سکو ایستاد و فریاد زد:
همه ی اشپزان در جای خود ، خدمتکاران مواد اولیه را به سرعت حاضر کنید. ای تنبل ها ،اینگونه به من نگاه نکید زود ان پاهای گنده یتان را تکان دهید ،سریع سریع سریع تر.
اشپز خانه و خادمین به اوضاع قبلشان بر گشتند ، دوباره صدای بلند اشپز ها که هرکدام چیزی را میطلبیدند بلند شد ، اجاق ها با شعله های زیاد اتش میگرفتند و ظرفشور ها با عجله کارشان را میکردند و خادمان ظرف های تمیز همراه با قاشق و چنگال های نقره ای را جا به جا می کردند.
رینوک:مادر .....ان ظرف را به من میدهی؟ ،همان که انجا بالای اجاق است .
اینانا: قدم نمی رسد اما با جادو حلش میکنم.
رینوک: متشکرم......راستی، پن را ندیدی؟اخرین بار ۶ ساعت پیش دیدمش .
اینانا: چرا ۱ ساعت پیش در اتاقم ظاهر شد.البته باز هم دست گل به اب داد.
رینوک: اینبار چه کار کرد؟
اینانا : هنگام ناهار ان را برای همه بازگو میکنم.
رینوک: راستی مادر .....کفش هایت چه شده اند؟
اینانا: خسته بودم .ان ها را در اتاق رها کردم و مشغول قدم زدن در قصر بودم که ناگهان با این موضوع عجیب در اشپزخانه روبه رو شدم
رینوک: بودنم در اشپزخانه انقدر ها هم عجیب نیست.وقت نشد بپرسم، پترای حالش چطور است؟
اینانا: خوب است پاتریشیا را از ارتش مرخص کردم تا در کنارش بماند.
رینوک: چقدر عالی.....
اینانا:گابریل را چگونه دست به سر کردی؟
رینوک: به بهانه ی سوارکاری از قصر بیرون کشاندمش .
اینانا : باید از اشپزخانه بروم ، میکاالا قرار است به دیدارم بیاید .
رینوک:مادر . فردا تولد میکالا است .
اینانا: اری میدانم.من دیگر میروم
________________________________________
۱ ساعت بعد
مکان: دروازه ی قصر
_دروازه را برای سرجوخه میکاالا باز کنید.
میکاالا با اسبش وارد حیاط بزرگ قصر شد ، چهره ی همیشه سردش در دل سربازان وحشت می افکند.
از اسبش پیاده شد افسار را در دستش میکشید و همانطور که به سمت اصطبل حرکت می کرد به باغ زیبای ملکه که پر از رز های سرخ و سفید بود مینگریست.
از دیدار باغی که در ان بزرگ شده بود خشنود میشد .هربار بهانه ای می اورد تا کمی بیشتر در باغ بماند ؛ اینگونه شاید برادرانش را می دید و برایشان قصه می گفت. همانطور که فلیکس و ملکه اولین باری که به قصر امده بود برایش قصه می گفتند.
باغ همیشه خاطراتش را برای او زنده می کرد.
در همین حال اسبش را تحویل داد و روبه روی در وردی قصر ظاهر شد .
درها باز شدند.نگهبانان با دیدن سرجوخه سر تعظیم فرد اوردند و به گرمی از او استقبال کردند.
_جناب سرجوخه میکاالا ،به قصر خوش امدید.
سرجوخه وارد تالار های قصر شد.
ندیمه ای به سمتش امد وگفت:
_سرجوخه میکاالا بسیار خوش امدید.می خواهید همراهی تان کنم؟
سرجوخه: خیر . راه را بلدم فقط سوالی دارم. ملکه کجا هستند؟
_ ایشان در گرمابه ی الاندا به سر میبرند .
سرجوخه : پس صبر می کنم تا استحمامشان به اتمام برسد.
_در حقیقت ایشان در استراحتگاه گرمابه متنظرتان اند.
سرجوخه : که اینطور........از اطلاع رسانیتان ممنونم.
میکالا از ندیمه تشکر کرد و راهی شد.
در گوشه ی راهرو بود داشت به دو راهی قصر نزدیک میشد که اتفاقی صحبت ها ی دو ندیمه را شنید.
+شنیده ای که جناب گابریل گفت امروز قرار است سرجوخه میکاالا به قصر بیاید؟
_خب بگزار بیاید به ماچه؟
+وای از تو. اورا نمی شناسی نه؟ او یکی از فرزندان ملکه است. او یکی از خوشچهره ترین مردانی است که تا کنون دیدم . با اینکه ۹۳۰ سال سن دارد اما چهره اش مانند پسران ۲۰ ساله است ، درست مانند پرنس رینوک .
_ جادویش چیست؟ از پیروان مرلین است یا مورگانا؟
+او خون اشام و یک اهریمن است.
در همین حال که ندیمه ها از گوشه ی دیوار عبور کردند میکاالا ظاهر شد.
هردویشان خشکشان زد .اما میکاالا با لبخند از کنارشان رد شد.
+وای اورا دیدی؟
_همان که تازه از کنارمان رد شد و لباس سرجوخه های ارتش ماه سرخ را به تن داشت؟ نکند که او همان......
+خود سرجوخه میکاالا بود.
میکاالا در راهرو تاریک و طولانی قصر قدم بر میداشت.
تنها صدای پوتین مخصوصش سکوت سالن را بر هم میزد. انتهای شنل سفیدش در اثر وزش باد ملایم و عجیبی تکان خورد.
میکاالا اخم هایش را در هم برد. متوجه ی موضوع عجیبی در راهرو شد. اما دست از توقف بر نداشت.
همانطور داشت به راه رفتن ادامه میداد که ناگهان از پشت پرده های قرمز رنگ پنجره ی راهرو فردی به سمت او جهید,میکاالا قبل از هرچیز دستش را سمت شمیرش برد اما بلافاصله ان را رها کرد.
ان فرد به سرعتی که میکاالا تصورش را هم نمیکرد او را به دیوار پشتش سفت و سخت چسباند .
و کیکی را به صورتش پرتاب کرد.
رینوک: تولدت مبارک میکاالا.
میکاالا: رییییینننننوووووککککک
رینوک دستش را روی شکمش گذاشته بود و فقط میخندید.
میکالا با دستش خامه های روی چشمانش را برداشت و همین که پلک هایش را باز کرد اولین کارش این بود که موهای رینوک را لای انگشتانش به طرف پایین بکشد .
بعد با زانویش محکم بر صورت او کوبید.
خون از بینی رینوک بر گردنش جاری شد
رینوک: اهای .....چه مرگت است دیوانه؟
میکاالا: حَقَت بود. کار دیگری غیر از فرصت طلبی برای بازیگوشی و نمک ریختن نداری؟
رینوک همانطور که بینی اش را بالا نگه میداشت با چهره ای مغرورانه گفت:
رینوک: زندگی لذت است. مگر مادر همیشه این را نمی گوید؟ ما جاودانه ها برای اینکه یک گاه مَرَض مُسری افسردگی پیدا نکنیم گهگداری هم باید نمک بریزیم
میکالا همانطور که تکه های کیک را از صورتش پاک میکرد گفت:
میکالا:در باره ی مرض افسردگی درست می گویی. اما تو دیگر بیش از حد کرم می ریزی. بیخود نیست که هر وقت صحبت از تو در پادگانم می شود همه ی سربازان از شلختگی هایت صحبت به میان می اورند .
رینوک با چهره ی جدی تری میگوید:
رینوک: مگر سربازان درباره ی من چه می گویند؟
کجای کارم اشتباه است؟ بازیگوشی و تفریح ؟ در کنارش به وظایفم هم می رسم .گمان نکن من شاهزاده ای بی لیاقتم ، فقط روزگارم را درست میبینم.
میکاالا: روزگارت را درست میبینی؟
رینوک از جیب جلیغه اش دستمالی بیرون می اورد و به او می دهد.
رینوک: می دانی میکا!داستان مفصلی دارد، شاید روز دیگری برایت تعریف کنم.
سپس از جیبش دوکریستال سبز رنگ و استوانه ای شکل بیرون می اورد.
رینوک: اینها *(کریستالهای تِلِپورت) به سرزمین انسان ها هستند.
می دانم که دوست داری گهگداری به انجا بروی پس اینها را به عنوان هدیه ای برای تولدت به تو میدهم .
میکاالا کریستال ها را میگیرد.با چشمانی شگفت زده به انها خیره شده با خود میگوید: یعنی می توانم دوباره ان دنیا را ببینم؟
انها را محکم تر در دستش میفشرد و به رینوک میگوید:
میکاالا: رینوک....مادر میداند تو اینها را به من میدهی؟
رینوک: اری خیالت راحت باشد اجازه اش را قبلا از او گرفته ام. درضمن تو که قرار نیست بیشتر از ۲۴ساعت در انجا بمانی ، چون کریستال ها اینگونه عمل میکنند.
میکاالا لبخندی به رینوک میزند و با ارامش خاصی که به ان معروف است می گوید:
میکاالا: ممنونم رینوک.......
رینوک خیره به چشمان او شد چیز عجیبی را در انها دید
رینوک : میدانی !احساس کردم چهره ی مادر را در تو دیدم.تو خیلی شبیه او هستی.
میکاالا برای شوخی گوش های باریک و نوک تیز رینوک را کشید،
میکاالا: ۳۱۲سال داری. نمیدانم کی میخواهی بزرگ شوی.
رینوک : مادر دوست ندارد بزرگ شوم.این دیگر چه حرف مسخره ونا به جایی بود؟
میکاالا: هیچ همینجوری گفتم.
رینوک : من دیگر می روم ، گابریل منتظرم است.
رینوک وردی خواند و ناپدید شد.
میکاالا هم با دستمالش کیک های باقی مانده ی روی صورتش را پاک میکرد و به حرکت ادامه داد.
__________________________________________
میکاالا درست پشت در های گرمابه ی الاندار قرار داشت.
در را کوبید .
درها خود به خود باز شدند.
ادامه دارد