اسمان نشینان:تعادل جادو یا عشق : (من ملکه ام)

نویسنده: Elinasamadi


میکاالا وارد شد ، بخار اب داغ کف اتاق را پوشانده بود.








استخر اب گرم روبه رویش از گل های نیلوفری صورتی رنگ تزیین شده بودند.
 درختچه های اطراف استخر پر از پریانی که خفته بودند میبود








استخر مصنوعی بود اما در حقیقت خود بانو ان را طبیعی جلوه می داد تا هم خودش لذت ببرد هم پریان راحت باشند.








دیوارها و اطراف استخر از سنگ های طبیعی مرداب بودند و هیچ چیز دست ساز نبود








میکاالا محو معماری ان شده. باخود میگفت : هیچ چیز اینجا دست ساز نیست، کاملا شبیه به تالاب واقعی میماند .








صدایی شنید ، سرش را به چپ برگرداند مسیر باریکی که از گل های نیلدفری بزرگی تزئین شده بودند را دنبال  تا به استراحتگاه گرمابه رسید. یک میزمهمان کوچک و دونفره ی زیبا با صندلی های سفید رنگ سلطنتی دید.








روی میز یک ظرف شیرینی و یک قوری با دو فنجان بود.

















میکاالا از خودش میپرسید: پس ملکه کجاست؟








در همین زمان در سمت راست گل ها ان طرف درختان ملکه از پله ها پایین می امد.


























اینانا: خوش امدی میکا


























میکاالا با دیدن او خیلی سریع سرش را پایین اورد.روی یکی از دو زانویش نشست و یکی از دستانش را روی سینه اش گذاشت.

















میکاالا: درود بر امپراطوری الهه ی تعادل.


























اینانا بر صندلی نشست ، مشخص بود تازه از حمام بیرون امده ، تنش خیس  بود موهایش هم همینطور








حوله ی بلندی بر تنش پیچانده بود که از زیرشانه هایش تا پاهایش را میپوشاند.


























اینانا: همیشه عادت داری رسمی رفتار کنی میکا.اما خب...‌ جلویت را نمیگیرم فقط میخواهم بگویم اگر میخواهی میتوانی پیش رویم راحت باشی.








بیا بنشین.


























میکاالا برمیخیزد و میگوید:

















میکاالا: من همیشه پیش شما راحتم مادر.

















سپس مینشیند .اینانا در هر دو فنجان چای میریزد.میکاالا اتفاقاتی که در الفوریا افتاده بود را در ذهنش مرور میکرد تا اماده ی پرسش های ملکه باشد اما اینانا خلاف انچه او در ذهنش بود رفتار کرد :

















اینانا: تابه حال اینجا امده بودی؟



































میکا کمی متعجب شد ، باخود می گفت ملکه دارد خیلی خنسردانه با تهدید پیش رویمان برخورد میکند.



































میکالا : اری .اولین باری که من و کیلیان را به واکاندا اورده بودید . اینجا حمام کردیم ان موقع ۹ ساله بودیم.

















اینانا قوری را کنار میگذارد ، به صندلی تکیه میدهد و می گوید:


























اینانا: اری یادم امد. میدانی چرا انقدر اینجا با سایر قسمت های قصر فرق دارد؟

















میکالا : شما بگویید

















اینانا: قبل از اینکه ملکه ی واکاندا شوم . من ، پن و اسلیپی کت ، در جزیره ای کوچک زندگی میکردیم.








نه اینکه انجا خانه ی ثابتمان باشد ، پن در اموزش جادو به من خیلی سخت گیر بود نمیتوانستیم در کنار انسانها زندگی کنیم برای همین بیشتر اوقات در جزیره بودیم . البته پن برای اموزش مرا به سرزمین انسانها میبرد. برای حمام به تالاب کوچکی که اطرافش گل های نیلوفری زیبایی می روییدند می رفتم.








انجا را خیلی دوست داشتم پریان زیادی اطراف درختان پرسه میزدند ، خیلی زیبا بود، و همیشه عطر خوبی داشت.








اما یک روز پن تمام پریان را نابود کرد او حتی اب تالاب هم گل الود کرد و تمام زیبایی هایش را از بین برد








دلم همیشه می خواست دوباره انجا را ببینم پس زمانی که ملکه شدم تصمیم گرفتم بار دیگر ان رویا را از نو بسازم .در حقیقت من ان تالاب را از نو ساختم.












































میکاالا از داستان ملکه شگفت زده شد ، همیشه بعد از شنیدن داستان های او همین حالت چهره را به خود میگرفت.








اینانا از دیدن سیمای او به ارامی خندید

















اینانا: میدانی چراان داستان را تعریف کردم ، تا بتوانم دوباره ان چهره ای که همیشه بعد از شنیدن خاطراتم داشتی را ببینم . هر بار که میدیدمت سخت مشغول انجام وظایفت بودی ، میدانی ، اگر به پن ، فلیکس و رینوک دقت کرده باشی میبینی انها ته چهره ای به کودکان دارند .

















پن ظاهرش مانند پسر بچه های ۱۴ساله میماند.








رینوک همیشه حال و هوای شیطنت های کودکی اش را دارد و فلیکس هم در جسم ۱۸سالگی اش مانده








می دانی دلیل اینها چیست؟


























گمیان میکردم چون میل به جاودانگی دارند اینگونه اند.

















اری ان هم یکی از دلایل اش است اما دلیل اصلی اش ان است که ما جاودانه ها نمی توانیم با تمام دانسته هایمان در این دنیا تا سالیان دراز در همان حالت بمانیم.








بخاطر همین جاودانگان تلاش میکنند هرگز پیر و سالخورده نباشند.و مهم تر از ان ، حال و هوای کودکی داشتن ، کمی از غم های یک موجود جاودانه را پاک میکند ، )








دانسته های ما از دنیا تاریک و وحشتناک است پر است از خیانت ها ، زخم دل ها،وحشی گری ها،از دست دادن ها،پشیمانی ها،و......... چیز هایی که از اطرافت می اموزی








تورا خشمگین تر میکند. و روزی ارزو خواهی کرد که دیگر زنده نباشی تااین روز هارا نبینی این مشکلی است که همه ی کسانی که عمرجاوودانه دارند با ان طی میکنند.








.بسیاری از هم رزمانت تلاش کردند به همین دلیل خودشان را بکشند.خودت هم میدانی منظورم چیست .



































میکاالا شوکه شد تا حدودی می دانست مادرش درباره ی چه سخن میگوید.


























اینانا:، این هارابا تودرمیان گذاشتم چون احساس کردم تو هم به این موضوع گرفتار شدی .

















میکاالا سرش را پایین انداخت

















اینانا: تنها راه حل این مشکل این است که باید نگرشت به زندگی را تغییر دهی . باید مشخص کرد دلیل وجودت در زندگی چیست و بر چه اساسی زندگی خواهی کرد

















میکاالا سرش را بالا اورد به چشمان مادرش چشم دوخت.اینانا با جدیت تمام حرف میزد.

















میکاالا:مادر دلیل شما برای زندگی چیست؟

















اینانا متعجب شد اما اندکی بعد با ارامش گفت

















اینانا: من ۴ دلیل برای زندگی دارم








مسئولیتم به عنوان یک الهه








مسئولیتم به عنوان یک ملکه








خانواده








لذت از زندگی

















میکاالا : لذت از زندگی؟

















اینانا: اری از بین ۴ دلیلم این قشنگترین و ارزشمند ترین دلیل برای من و همه است.








این لذت شامل همه ی چیزیست که موجب شادی من است  مثل عشق مثل بر اورده شدن ارزو ها مثل شوخ طبعی و کودکی کردن مثل به دست اوردن چی زی که قبلا نداشتی و خیلی کارهای دیگر








هر فردی باید لذت زندگی را یکی از دلایل زنده بودنش بداند.








از بین ۴ دلیل من ۱ دلیل اصلی ترین دلیل برای زندگی است.








که بین همه ی موجودات مشترک است و فرقی بین اهریمن بودن یا نبودن ،سیاه بودن یا سپید بودنش نیست

















ان هم لذت است هر موقع دانستی در زندگی ات چه چیز بیشتر از همه باعث خوشحالی تو است ان وقت تلاش می کنی هرگز از دستش ندهی و هیچگاه فکر ترک کردنش به ذهنت نرسد.


























دلیل انگه پن فلیکس ،رینوک اینگونه هستند هم همینطور است چون انها می دانند جاودانگی چه اثرات منفی بر انها میگذارد انها هر کدام یک راه را برای مقابله با ان برگزیدند.

















پن و فلیکس با جسمشان و رینوک با رفتارش








از خود در مقابل افسردگی جاودانگی مراقبت میکنند.

















میکالا ارام لبخند زد و در کنارش اشکی که از شوق در درونش بود از چشمانش سرازیر شد.عذابی که مدت ها بود از ان رنج می برد امروز و در این ثانیه به پایان رسید.












































اینانا : خیلی وقت بود که از ته قلب نمی خندیدی.مسئولیت هایت را به زندگی ات ترجیح میدادی .هیچ خوش نداشتم تو را اینگونه ببینم.








نمی توانستم تحمل کنم یکی از پسرانم دیگر امیدی به زنده بودن نداشته باشد.مخصوصا تو میکاالا








من تو را از *( جهان پایانی) اورده بودم تا دوباره زندگی ات را از نوع بسازی .زندگی تو و برادرت کیلیان برای من بیش از هر انچه فکر میکنی ارزشمند است








حال بگو ببینم دلایل زندگی ات چیست میکاالا؟


























میکاالا:








محافظت از برادرم








پیرو راه شما بودن








و لذت زندگی

















اینانا دست نوازشش را بر گونه ی او کشید اشک را از چشمان ابی اش پاک کرد موهای بور او را نوازش کرد. 


میکاالا به سرعت اشک هایش را پاک کرد با لبخند دستان ملکه را گرفت.





میکاالا: هیچ وقت نشده بود که بیمار شوم و شما بر بالینم نباشید ،هیچ گاه نشده بود که از موضوعی غافل باشم و شما اگاهم نکنید،هیچ گاه نشده بود که ضعفی داشته باشم و شما ان را برطرف نکنید.اکنون که در بد ترین شرایط به سر میبردم و زندگی برایم مانند زهر می مانست این شما بودید که مرا به ان میکای سابق برگرداندید. هیچ گاه فکرش را نمی کردم ان قدر خوش شانس باشم که۹۲۱سال پیش به دست الهه ای چون شما نجات یابم


سوگند می خورم تا ابدیتم پیرو راه تان بمانم.











میکاالادستان ملکه را بوسید.


اینانا با چشمانی که هم از شادی موج میزدند و هم سرشار از ارامش بودند به او نگاه میکرد.


اینانا فنجان را در دست گرفت به طرف دیگری خیره شد و گفت:








اینانا: میدانم میکای من .پایبندی به راهم و عشق همیشه افزونت به من حقیقتی اشکار است به قدری که نیاز به بیانش نیست.


چایت را بنوش . پس از اتمام ان به مسئله ی الفوریا می رسیم.








میکالا : چشم سرورم.




_________________________________________





مکان: طبقه ی سوم جهنم،


(کاخ بانو استرلا)














[بانو استرلا قاضی و مجازاتگر جهنمیان .فرمانده ی۳۳ لشگر از اهریمنان جناب لوسیفر.]











خادم به سرعت در راهرو های کاخ قدم میگذاشت تا نامه ی تازه رسیده را به بانو استرلا برساند.


استرلا بر صندلی اشرافی کاخ سیاهش نشسته بود .یک دستش را زیر چانه گذاشته بود و به قربانی روبه رویش می نگرید








استرلا: ﷼انسان فناپذیری مانند تو اینجا در جهنم ،در کاخ من چه کار دارد؟








_ فرمانده ی لشکری بودم که دستور قتل میلیون ها نفر را صادر کردم ، زن،بچه،غیرنظامیان زیادی را به وحشیانه ترین حالت کشتم .برای گروهی از سربازان خودم پاپوش دوختم به انها تهمت شورشی را زدم و زنده زنده در گودالی چالشان کردم. به اسم کشورم هر روزه اشوبی در دیگر کشور ها ایجاد می کردم.


جاسوس بودم و بزرگان و عاقلان زیادی را کشتم.


مرگم هم بخاطر زیاده خواهی در خون به پا کردن بود.











استرلا: اکنون چه خواسته ای داری؟ دوست داری دوباره به زندگی پس از مرگ برگردی یا انکه میخواهی ساکن بهشت باشی؟








قربانی سرش را به پایین گرفته بود اما زیر لب نیشخند میزد.








_ بانو استرلا ، ای قاضی بالا مقام جهنم.من نه می خواهم ساکن بهشت باشم و نه میخواهم به زندگی گذشته ام باز گردم . بلکه میخواهم به عنوان یکی از زیر دستانتان در جهنم کار کنم.


ادامه دارد.....







(دوستان ‌‌‌‌‌     .
خیلی دلم میخواد نظراتتون رو بخونم همینطور انتقاداتتون رو .
هممون میدونیم که یک نویسنده خوب با انتقاد ها و نقص های اولیه ساخته میشه).
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.