رینوک کمی به اعمالش فکر کرد.....دچار تردید شد با خودش میگفت حرف هایش درست است شاید من هم مقصرم اما نمی توانم ساکورا را اینگونه تنها بگذارم. با نجات دادنش می توانم اشتباهاتم را جبران میکنم.
رینوک: اری راست می گویی ، شاید من هم کمی مقصر ام اما تو باید زندگی کنی خانواده ات چشم انتظار تو را می کشند ، من میتوانم نجاتت دهم فقط کمی به من اعتمادکن.
ساکورا خشمگین بود ، به رینوک به چشم دشمنش نگاه می کرد دیگر هیچ چیز برای او در زندگی اش مهم نبود
اول برادرانش را از دست داد دوم خانه اش را سوم مهم ترین دلیل زندگی اش که عبادت در معبد بود
تنها این جملات که اخرین حرف های برادرش بود در سرش میپیچید:
《شیطان موجودی است که خدا را پس میزند از هر موجودی که خلاف الهیون رفتار میکند دوری کن
هرچند که زیبا به نظر بیاید هرچند که قانع ات کند باز هم ماهیتش عوض نخواهد شد.》
ساکورا تصمیمش را گرفته بود ، هیچ چیز نمیتوانست نظرش را عوض کند ، رینوک کمی به جلو امد خواست دستش را بگیرد که ناگهان ساکورا اورا محکم هول داد
رینوک کمی به عقب رفت خوب که به چشمانش نگاه کرد احساس عجیبی به او دست داد .
رینوک دیگر ان نوری که در چشمان ساکورا میدید را نمیافت چهره اش سرد و بی روح بود ساکورا دیگر اشک نمیریخت . چشمانش مرده بود .کاملا بی حرکت .
رینوک کمی ترسید مکث کرد و بدون اینکه به او نزدیک شود گفت:
رینوک: ساکورا......حالت خوب است؟
ساکورا ارام جملات مبهمی را زمزمه میکرد
رینوک: ساکورا بلند تر حرف بزن ، نمی فهمم چه می خواهی بگویی
ساکورا اینبار کمی واضح تر گفت:
ساکورا: شیطان موجودی است که خدا را پس میزند ، از هر موجودی که خلاف الهیون رفتار میکند دوری کن هرچند که زیبا به نظر بیایند هرچند که قانع ام کند ماهیتشان هرگز عوض نخواهد شد.
نگرانی رینوک بیشتر شد ، نمیتوانست بفهمد چه چیز باعث شده ساکورا اینگونه از هم بپاشد
در همین لحظه ساکورا سنجاق رسمی سوزنی شکل موهایش را باز کرد ، رینوک با تعجب به او نگاه میکرد
تیزی سنجاقش کمی انگشتان ساکورا را برید اما ساکورا هیچ اعتنایی نکرد خیلی ارام سنجاق را افقی در دستش نزدیک به سینه اش گرفت
رینوک هنوز نمی دانست چه اتفاقی در حال رخ دادن است
که ناگهان ساکورا با سنجاق در دستش گلوی خودش را برید .رینوک خشکش زد ، بدنش تکان نمیخورد ،
جراحت عمیق بود به قدری که خون گلویش روی صورت رینوک ریخت ، بدن ساکورا روی زمین افتاد خون لباس سنتی و زیبای سفیدش را گلگون کرده بود بدنش کمی تکان میخورد اما چشمانش هنوز هم مرده بودند .
رینوک روی دوزانویش افتاد چشمانش به بدن بیجان ساکورا خیره شده بود ، رینوک میتوانست بد ترین زخم ها را با جادویش شفا دهد اما نمیتوانست زخم هایی که دیگر کارشان از کار گذشته بود را درمان کند.
اشک از چشمان ابی رنگ رینوک پایین می امد و صورت خونی اش را میشست .
رینوک: چرا؟ چرا انسانها اینگونه اند؟چرا انقدر ضعیف اند.
ناگاه اینانا بر بالین ساکورا ظاهر شد . بدون توجه به جنازه ی دخترک به رینوک گفت:
اینانا: مشکل از تو نیست رینوک. خودش اینگونه خواست.
رینوک سرش را بالا کرد به اینانا چشم دوخت
رینوک: ایا حقیقت دارد که من باعث و بانی مرگ برادرانش شدم؟ و اینکه اگر من پایم را به اینجا نمی گذاشتم ان اهریمن اهالی را شکار نمی کرد؟
اینانا با کمال خونسردی و لبخند همیشگی اش
گفت:
اینانا:البته که نه هیچ کدام اینها تقصیر تو نیست . از اولش هم شفای بیماران کار درستی بود ، این موضوع هم که تصمیم گرفتی اهالی را از معبد دور کنی تصمیم درستی بود ، ان اهریمن هم خواه و ناخواه روزی خودش را نمایان می کرد و برادران این دختر کشته می شدند . اما در رابطه با دخترک باید بگویم ان هم تقصیر تو نیست ، خودش اینگونه خواسته .
رینوک: اگر کمی عجله میکردم می توانستم نجاتش دهم
اینانا: واقعا اینگونه فکر میکنی؟ باشد بگزار بار دیگر امتحان کنیم.
رینوک بر میخیزد و میگوید:
رینوک: مگر نگفتی فقط ۲ فرصت به من میدهی؟
اینانا: تو میخواهی هر طور شده ان دختر را نجات دهی درست است؟
رینوک: اری
اینانا :پس دیگر حرفی نمیماند.
سپس اینانا بار دیگر سنگ را به دست میگیرد و زمان را به عقب باز میگرداند ، اینبار رینوک با عجله از حاله ی زمان خارج شد وبه طرف ساکورا شتافت . اینانا درون حاله نظاره گر همه چیز بود و با خونسردی به تلاش های رینوک برای قانع کردن ساکورا مینگرید.
رینوک باز هم موفق نشد اینبار ساکورا خودش را قربانی ان جن کرده بود ، رینوک سرافکنده بر گشت
اینانا بار دیگر بدون انکه رینوک چیزی بگوید زمان را به عقب برگرداند رینوک بار دیگر تلاش کرد حتی اینبار ان جن را کاملا از بین برد اما ساکورا به روش دیگری خودش را کشت. اینانا حتی بیشتر از ۱۰ بار زمان را به عقب برگرداند اما نتیجه اش باز هم یکسان بود
برای اخرین بار کاسه ی صبر رینوک لبریز شد دیگر ادامه نداد و نزد مادرش برگشت .
رینوک: مادر دلیل این کار ها چیست ؟چرا نمی توانم موفق شوم.؟
اینانا سنگ زمان را متوقف کرد زمان را به حالت اولش برگرداند ، ارام به طرف رینوک امد بر روی صورت خونی رینوک دستی کشید گرد و خاک روی لباس او که حاصل از بار ها نبرد با ان اهریمن بود را پاک کرد
به چشمان ابی رنگش نگاهی کرد ورینوک گفت:
رینوک:از اولش مگر نگفتی تنها ۲ فرصت به من میدهی پس چرا نظرت عوض شد؟
اینانا:درست است ۲ فرصت به تو دادم ، اولین بار تو را به زمانی فرستادم تا قانعش کنی اما موفق نشدی دومین بار هم تو را به زمانی فرستادم تا از مرگ او جلو گیری کنی که باز هم موفق نشدی
دفعه های بعدی هم به تو اجازه دادم تا شانست را امتحان کنی تا خودت با چشمانت ببینی نتیجه تغییری نمیکند .او هر بار هم که تلاش کنی خواهد مرد.
پسرک عزیز تر از جانم ، مرگ او از اول هم تقصیر تو نبوده بلکه سرنوشتش است که اینگونه بمیرد.
رینوک سرش را پایین گرفت کمی اشک ریخت یکی از دستانش را جلوی صورتش گذاشت کمی بعد شروع کرد به خندیدن کرد .هم اشک می ریخت و هم مانند دیوانه ها میخندید . دستش را از صورتش برداشت و با نیم لبخندی روی صورتش به مادرش گفت؛:
رینوک:که اینطور ...... ، برای همین است که همیشه میگویی دلشکستگی از انسانها کار همیشگی ما است.
اینانا اینبار نفس سنگینی میکشد و با نیم لبخندی می گوید :
اینانا: اری
رینوک : برای چه مُرد؟
اینانا :سرنوشتش از قبل تایین شده بود ، اعتقادش به عقایدش زندگی اش را به پایان رساند اگر در ان لحظه می توانست بپذیرد هنوز امیدی به زنده ماندن دارد می توانستی کمکش کنی و هنوز شانسی برایش باقی می ماند.......انسانها اینگونه اند زمانی که بپذیرند دیگر امیدی برای زنده ماندن ندارند سرنوشت برایشان تصمیم میگیرد اما هر موقع که کم ترین امیدی برای زندگی کردن داشته باشند سرنوشتشان را خودشان به دست میگیرند .
رینوک: از کی میدانستی تلاش هایم بی فایده هست؟
اینانا:از همان اول میدانستم .فقط برای اینکه حرف هایم را اثبات کنم تا تو هم نظاره گر باشی به اینجا اوردمت . رینوک تو هنوز خام هستی ، شناختن انسانها سالیان دراز زمان میبزد از تو میخواهم هر انقدر هم که انها قلب مان را بشکنند هر انقدر که انها ضعیف زندگی کنند باز هم تا زمانی که در قلب یک نفرشان روشنایی باشد عاشقانه به انها خدمت کنی.
رینوک لبخندی زد دیگر بخاطر مرگ دخترک غمگین نبود ، در مقابل مادرش زانو زد ، یکی از دستانش را مشت کرد و بر روی قلبش گذاشت و گفت:
رینوک: سوگند به خالق هستی و کتاب مقدس
جهان که تا زنده ام پیرو راه مادرم، الهه ی تعادل بمانم.
اینانا لبخندی زد و گونه ی رینوک را نوازش کرد.
اینانا : ، بیا به خانه برگردیم.
اینانا برای بار دیگر همان وردی را که موقع امدن خوانده بود زمزمه کرد و در یک چشم بر هم زدن هردویشان در همان اتاق قصر پدیدار شدند.
________________________________________________
یکی از سر خدمتکار قصر از راه میرسد. (گابریل) در اتاق را نیمه باز میبیند نزدیک در میاید و ان را میکوبد .
اینانا: میتوانی داخل شوی
گابریل صدای ملکه را می شنود کمی متعجب میشود با خود میگوید مگر پرنس رینوک در اتاق نبود؟ کمی موهای موجدار و تا شانه اش را مرتب میکند و مثل همیشه بالبخند وارد میشود اما وقتی چشمانش به پرنس رینوک می افتد خشکش میزند به دستگیره ی در چفت میشود دست دیگرش را روی قلبش میگذارد و با حالتی وحشت زده میگوید :
گابریل : یا خود لوسیفر ......پرنس رینوک این دیگر چه سر و وضعی است ؟۱۵ دقیقه ی پیش که در خدمتتان بودم ؛تازه لباس های جدید خیاط را به تن کرده بودید .این خون بر صورتتان و لباس های پاره تان از کجا پیدایش شد؟
اینانا و رینوک به همدیگر نگاه میکنند و بعد به گابریل خیره میشوند و با صدای بلند میخندند .
گابریل به سرعت خود را مرتب میکند و صدایش را صاف میکند و روبه ملکه میگوید:
گابریل: الیاحضرت بانوی من ، خوش امدید . توانستید پترای را بیابید تبریک میگویم ، راستی یادم امد جناب وزیر اعظم فلیکس در اتاق کارتان منتظر شماست.
اینانا تک نگاهی به رینوک میاندازد و میگوید :
اینانا: در وقت ناهار هم را ملاقات میکنیم ، اکنون باید برم.
، گابریل کنار می ایستد و هنگامی که ملکه میخواهد خارج شود جلویش را میگیرد و با لبخند همیشه بر لبش میگوید
گابریل:بانوی من ، دستانتان خونی اند .
سپس از جیب جلیغه اش دستمال تمیزی بیرون می اورد و به او میدهد.
اینانا به دستانش نگاه میکند ،یادش رفته بود دست هایش را با الماس بریده
اینانا:اوه، خیلی متشکرم گابریل
گابریل: اوه، کمترین کاری بود که از دستم بر می امد.
دستمال را میگیرد و می رود.
رینوک دستانش را در جیبش میگذارد و به گابریل نگاه میکند اندکی مکث میکند و میگوید:
رینوک : خب......گابریل باز هم دستمال داری؟
گابریل با لبخندی بر چهره به پرنس مینگرد؛ اما در اعماق وجودش میخواست رینوک را بخاطر پاره کردن لباس گران قدری که خیاط ۱ ماه برای درست کردنش زمان صرف کرده بود ،خفه کند.
گابریل:اگر برای پاک کردن خون روی صورت، دست ها و دیگر قسمت های بدنتان میخواهید از ان استفاده کنید خیر الیاحضرت؛ ندارم.
اما پیشنهاد فوق العاده ی دیگری دارم.
رینوک:چه پیشنهادی ؟
گابریل: به ندیمه ها میگویم وان حمام را اماده کنند و لباس جدیدی بیاورند.
رینوک:اما ۱ ساعت پیش استحمام کردم.
گابریل باز هم با لبخند اما با حالتی کاملا عصبانی و با جدیت تمام میگوید:
گابریل: اما اکنون اینگونه به نظر نمیرسید.
حالت چهره ی گابریل به گونه ای بود که رینوک نمیتوانست سخنی مخالف نظر او به زبان بیارد
رینوک: بله....بله به حمام میرویم .ندیمه هارا صدا کن.
___________________________________________
اینانا درست روبه روی در بزرگ اتاق کارش قرار داشت نگهبانان در را باز کردند و اینانا وارد شد .
فلیکس کنار میز سلطنتی او ایستاده بود.
اینانا:خب.....اکنون قرار است برگه ها ی اداری و حکومتی و تجاری را مهر بزنم ؟
فلیکس:اری
اینانا روی میزش مینشیند قلم به دست میگرد و نامه ها را یکی یکی بررسی میکند.
اینانا:کارمان چقدر طول می کشد؟
فلیکس :تقریبا ۲ ساعت .
اینانا :چه خوب ، اما میخواهم این ۲ ساعت را تبدیل به نیم ساعت کنم پس خلاصه ی هر یک را مختصر برایم بازگو کن.
فلیکس: بیشتر نامه ها مربوط به تجارت کالا هستند که میتوانید بدون خواندنشان امضایشان بزنید.
این نامه مربوط به شاهزاده جونز از سرزمین های غربی برای شخص شماست گمان میکنم نامه ای عاشقانه باشد میخواهید خودتان در تنهایی بخوانید؟
اینانا: خیر نامه ی جونز را در میان زباله ها بنداز بعدی را بخوان.
فلیکس : بانوی من اگر چیز مهمی در نامه نوشته باشد چه؟ مثلا بگوید اگر درخواست ازدواج مرا قبول نکنید به واکاندا حمله خواهم کرد.
اینانا قلمش را روی میز گذاشت چشم غره ای به فلیکس زد و دستانش را به هم گره کرد
اینانا: مثلا چه میخواهد بگوید ؟ نترس جرعت حمله به سرزمینم را ندارد اگر بخواهد تهاجمی اغاز کند خودش اول کباب می شود واکاندا قدرتمند ترین سرزمین بین کشور های اتحادیه ی ستاره ی واکوراس هست .
فلیکس کمی سرش را به نشانه ی نارضایتی تکان داد سپس به سراغ نامه ی دیگری رفت.
فلیکس: این نامه از سرزمین انسانها توسط رهبران واتیکان ارسال شده .
اینانا :خودم نیمه شب ان را میخوانم چیز مهمی نیست احتمالا چند اخطار کوچک دیگر است.
فلیکس: تقریبا نامه ها به پایان رسید فقط یک چیز ....
اینانا: ان چیز چیست؟
فلیکس : ابی که از دریا به سرزمین مجاورمان میریزد چند وقتی است که روز به روز درحال بالا امدن است.
اینانا با کمال خونسردی در همین حال که نامه ها را مهر میزند میگوید
اینانا:میخواهی بگویی قرار است سونامی بیاید؟ باشد این موضوع را شخصا پیگیری میکنم هر موقع سونامی امد خودم اقیانوس را ارام میکنم مانند دفعه ی پیش گمان میکنم ۷۰ سال پیش بود.
فلیکس :راستش فقط اب دریا نبود اکثر کشتی ها نمیتوانند از محوطه ی ساحلی دور تر بروند کشتی هایی که رفتند دیگر برنگشتند این موضوع ساکنان منطقه را درگیر خود کرده ۷روز پیش خودم پیگیر شدم
و متوجه شدم کشتی هایی که برنگشتند دچار حمله ای از طرف پریان دریایی شدند به نظرم باید این موضوع را با الهه ی اقیانوس درمیان بگذاری.
اینانا دست از مهر زدن برداشت به فلیکس نگاهی انداخت و گقت:
اینانا:حال که انطور میگویی باشد فردا به دیدار الهه ی
اقیانوس می روم. نامه را را مهر زدم میخواهم کمی استراحت کنم کار دیگری با من داری ؟
فلیکس نامه ها را از میز اینانا برمیدارد و میگوید
فلیکس: نمی خواهی بدانی امروز در قلمرو الف ها چه گذشت ؟
اینانا: در موقع ناهار برایم تعریف کن .میکالا هم قرار است به دیدارم بیاید او هم ماجرای امروز را برایم تعریف میکند.
فلیکس اعدای احترام میکند و میرود .
_________________________________________________
اینانا از میز کارش برمیخیزد به طرف پنجره ی اتاق به راه می افتد روبه روی پنجره ایستاد .چشمانش را میبندد ، نفس عمیقی میکشد نور خورشید مستقیم به او میتابید ، با هر ذره از اشعه های خورشید انگار جان تازه ای میگرفت .
اندک اندک پری های پروانه ای شکل پدیدار شدند . (زنگوله بَل زَن ها) دور موهایش میپیچیدند ؛میخندیدند و بازی میکردند . اینانا هم برایشان میخندید و انها را بر دستش مینشاند وبا انگشتش ارام ارام بال هایشان را نوازش میکرد .
زنگوله بل زن ها همیشه هدایای کوچکی از سرزمینشان برای او می اوردند ، گاهی ان هدایا انگشتری از یاقوت مخصوص بود گاهی هم شکوفه های تازه افتاده درخت مقدس ، اینبار برایش تاج کوچکی از گل های بهشت اورده بودند . تاج را اهسته بر سرش گذاشتند
اینانا: اوه....این تاج برای من است؟ چقدر زیبا! گمان میکنم اینبار خیلی سخت برای درست کردنش تلاش کردید .درست است؟
پری ها هم به نشانه ی رضایت سرشان را بالا و پایین میاوردند.
که ناگاه بی دلیل ترسیدند و باعجله پا به فرار گذاشتند. اینانا اندکی مکث کرد لبخند از لبانش محو شد اهی کشید . سپس چشم غره ای زد و رویش را برگرداند.
اینانا: نزدیک به ۴۵۰۰ سال است که هر بار میگویم بدون اجازه در خلوتم حاضر نشوی.
از گوشه ی تاریک اتاقش پسری تقریبا ۱۴ ساله بیرون میاید چشمان سبز رنگ و مار مانند ش در تاریکی خودنمایی میکرد .
پَن: گمان میکنم نزدیک به۴۵۰۰سال است که میگویم از ان پریان موذی به دور باش من ملخ و مگس را به ان مزاحم ها ترجیح می دهم.
اینانا: خب.....سلیقه ی هر کس متفاوت است. در اتاقم چه کار داری؟
پن روی کاناپه ای که در کنارش بود ولو می شود ، پاهایش را روی دسته ی کاناپه دراز میکند و کیف چرمی کوچکش را روی میز اینانا می اندازد .
پن: دیشب از پشت دیوار های قصر شنیدم که از خادمانت خواسته بودی چند شاخ بچه دیو های مرده را برایت بیاورند اما انها سرافکنده برگشتند .
میدانی ،دیو ها مردگانشان را در طبقه ی دوم جهنم دفن میکنند . رفت و امد به جهنم کار هرکسی نیست.
گفتم چند تا از ان شاخ ها را برایت بیاورم.
اینانا: صحیح......
پن: راستی ، گوشه ی کیفم را باز کن ، طلسم جدیدی را اختراع کردم که هوش از سرت میبرد.
اینانا به روی میزش نشست کیف را باز کرد ۵ شاخ استخوانی از ان بیرون اورد انها را در کشوی میزش گذاشت . گوشه ی دیگر کیف را گشت . تکه ای پارچه را لمس کرد اما هیچ شباهتی به پارچه ای که از نخ یا کنف میبافتند نداشت از پولک درست شده بود ، کمی چندشش شد اما ان را از کیف بیرون اورد.
پولک های درشت و ابی رنگی که به هم پینه دوزی شده بودند.
اینانا: این ها پولک های پریان دریایی اند؟
پن دستش را لای موهای روشنش فروبرد و به سقف اتاق چشم دوخت . با خونسردی پاسخ داد
پن: اری
اینانا با عصبانیت از میزش برخواست
اینانا: وقتی یک پری دریایی بمیرد تمام بدنش تبدیل به سنگ میشود .این پولک هارا وقتی زنده بودند از بدنشان کندی؟
پن چشمانش را مالید .سرش را کمی خم کرد تا به اینانا نگاه کند و با ملایمت گفت:
پن: منظورت این است که دمشان را زنده زنده کندم؟
خب در این صورت باید اعتراف کنم اری . صدای جیغشان هنوز در گوش هایم میپیچد . خیلی تقلا میکردند. انها را دست بسته به صلیب اویختم ۵ ساعت وقتم را گرفت تا همین تکهی کوچک را بسازم.
اینانا خشمگین شد ، چندین خنجر و شمیر که روی دیوار اتاقش اویزان بود را با جادویش معلق کرد و به سمت او روانه کرد.
پن بدون انکه از جایش جم بخورد با حرکت دستش تمام شمشیر هارا به جهت دیگری سوق داد . به ارامی روی کاناپه نشست با دستش گردنش را مالش داد و
با تن صدای ملایمش گفت:
پن:چه کار می کنی اینانا؟ می خواهی سوراخ سوراخم کنی؟
اینانا تند تند نفس میکشید با دستش موهای قهوه ای رنگش را از صورتش کنار زد . دستانش را روی سینه اش گره کرد و در کنار جدار پنجره ی اتاق ایستاد .
اینانا: ای نادان، الهه ی اقیانوس تکه پاره ات می کند .
تا همین حالا هم خیلی بر اشتباهاتت سرپوش گذاشتم اینبار به چه بهانه ای جانت را بخرم؟
پن: میدانم ، الهه ی اقیانوس زیاد با من رابطه ی خوبی ندارد . اما مهم نیست ، مهم کاربرد همان پولک هاست.
اینانا با تمسخر می گوید:
اینانا: زیاد با تو رابطه ی خوبی ندارد ؟ هه.....
مطمعن باش اینبار سرت را به باد دادی.
پن دوباره روی کاناپه دراز میکشد ، چشمانش را میبندد و با تمسخر می گوید:
پن: بگزار سرم را ببرد. اینگونه به ارزویم هم می رسم.میتوانم در جهنم ساکن شوم و به لوسیفر خدمت کنم.
اینانا خشمگین تر از قبل بود به طرف پن رفت یقه اش را گرفت او را به طرف خود کشید صورتش را درست جلوی صورت او اورد و به چشمان شیطانی سبز رنگش چشم دوخت.
اینانا: من ۴۵۰۰سال تو را زنده نگهداشتم بار ها و بار ها از تمام کارهای وحشتناکت چشم پوشی کردم و بار ها واسطه شدم که خدایان یا جهنمیان جانت را نگیرند .ان وقت تو انقدر راحت درباره ی مرگ با من حرف می زنی؟
پن باز هم نیشخندی زد :
پن :من ماموریتم در این دنیا را به درستی انجام دادم. ۱۰۰۰ سال به دنبال دختر ِ (مورگانا ، شیطانی ترین ساحره ی جهان گشتم) ، او را به خوبی تعلیم دادم ، کمکش کردم تا تاج و تخت از دست رفته اش را بازپس بگیرد او را ملکه ی واکاندا کردم و قرن ها در کنارش خدمت کردم من هرانچه مادرت از من خواسته بود را انجام دادم . اکنون چرا نمیگذاری به پیش مادرت برگردم ؟بگزار به پایین ترین طبقه ی جهنم بروم ، همانجا در ارامگاه مادرت ارام بگیرم.
اینانا سیلی محکمی بر صورت او زد:
اینانا: تو هرگز نمی فهمی چرا تا به امروز زنده نگه داشتمت. زیرا ان چیزی که من در درونم دارم را تو نداری و نخواهی داشت.
داغی سیلی اینانا بر صورت پن مانده بود پن دوباره به چشمان طلایی اینانا خیره شد.
پن: ان چیز چیست؟
اینانا با حرص گفت:
اینانا : عشق .
پن کمی مکث کرد .فقط برای ۳ ثانیه سکوت کرد.بعد از ان شروع کرد به خندیدن .بلند تر و بلند تر میخندید.
اینانا با عصبانیت یقه ی او را رها کرد. بر خاست و به طرف دیگری رفت.
خنده های پن قطع شد
پن: عشق؟ همان چیزی که گمان میکنی به ان کودکان بی سرپرست میدهی؟ همان چیزی که همیشه میخواهی به مردمت بدهی؟ اینانا دست از مسخره بازی بردار ، تو دیگر بزرگ شده ای دیگر ان دختر ۷ ساله ای نیستی که به من میگفت :میخواهم دنیا را در کنار تباهی به عشق تبدیل کنم.
برای اهریمنان بالا مقامی چون ما عشق بی معنی است.
اینانا دوباره دستانش را بر سینه اش گره کرد کنار پنجره رفت و همانجا نشست .به خورشیدی که نورش را مستقیم بر چشمان او می تاباند خیره شد. اه کشید .از ته دل اه کشید.
اینانا یک الهه بود می توانست خیلی کار ها بکند خیلی هارا نجات دهد ، خیلی هارا بکشد ، نیاز پریان ،جنیان، فرشتگان، را بر طرف کند . اما نمی توانست عزیز تریرین فردش را از غفلت نجات دهد.
سالیان سال تلاش میکرد اما تلاش هایش بی فایده بود.
قلب پن سیاه تر از ان بود که با نور عشق جلا یابد.
اینانا چشمانش را بست و سرش را به طرف خورشید بالاگرفت نفس عمیقی کشید.
پن از جایش برخواست ارام ارام به سمت اینانا قدم بر میداشت.
در کنار او ایستاد ، به منظره ی زیبایی که خورشید با تابیدنش بر اینانا درست کرده بود نگاه کرد
سرش را ارام نزدیک شانه ی او اورد. با دستش موهای روی شانه ی او را کنار زد . ارام گردنش را بوسید با موهایش بازی کرد و تنش را بویید.
پن لبانش را نزدیک گوش اینانا اورد و ارام زمزمه کرد:
پن: تیرگی موهایت من را به یاد مادرت می اندازد بوی تنت ، زیباییِ که با ان ،چهره ی دوزخی ات را پنهان میکنی من را به یاد بانویم مورگان می اندازد.
سکوت میان جمع دونفره ی شان حکمفرما می شود.
اینانا چشمانش را باز کرد. بدون انکه تکان بخورد پرسید:
اینانا: عاشقانه خدمت کردن به مادرم را به یاد می اوری؟
پن: مادرت زندگی بی ارزش انسانی ام را دور انداخت . به من جاودانگی بخشید. از قدرت شیطان مرا مجهز به جادو کرد. دلیل تازه ای از زندگی را برایم زنده کرد
چرا باید عاشقانه خدمت کردن به او را فراموش کنم؟
دوباره سکوت میانشان حکمفرماشد.
ثانیه ای بعد ،پن از اینانا فاصله گرفت ، پارچه ی پولکین را بر داشت و روبه اینانا گفت:
پن: انقدر غر میزنی که از موضوع اصلی منحرفم ساختی.امده بودم تاکاربرد این اختراع ام را به تو نشان دهم.
اینانا از کنار پنجره بر میخیزد، بر روی صندلی راحتی قرمز رنگش می نشیند ، همانطور که کفش هایش را از پایش بیرون می اورد گفت:
اینانا: خب...... ، بنگریم اختراع این پسر بچه ی دردسر ساز ارزش خشمگین ساختن الهه ی اقیانوس را دارد یا نه؟
پن: تو از من کوچک تری اینانا، نباید استادت را اینگونه صدا بزنی.مرا خشمگین نکن.
اینانا ، دستش را زیر چانه اش میگزارد و به دسته ی صندلی پفدارش تکیه میدهد.
پن یکی از شمشیرانی که اینانا به سمت او پرت کرده بود را در دست میگیرد . پولک ها را به شمشیر وصل میکند .
پن بشکنی میزند. نیمی از بدن یک پری دریایی بر روی زمین اشکار میشود.
اینانا با چهره ی سردی به جسد از پایین قطع شده ی ان موجود بد شانس مینگریست. چشمان پری کاملا باز بود دو دستش از ساعد پاره شده بودند کاملا مشخص بود پن چگونه از قبل دو دست ان پری بیچاره را به صلیب میخکوب کرده بود .
پن شمشیرش را عمودی در سینه ی ان جسد فرو برد طولی نکشید که جسد به پودر تبدیل شد.
پن با چهره ای خندان روبه اینانا می گوید:
پن: وقتی پولک ها یشان را کندم متوجه ی جادوی عجیبی شدم ، بعد از مدت ها تحقیق کاربردش را یافتم اگر با جادوی بازتاب مخلوطش کنی توان کشتن هر موجود دریایی را خواهی داشت.هر موجود دریایی را .از کوچک ترین خرچنگ های ساحل تا بزرگ ترین نهنگ شان حتی پهلوانان اتلانتیس هم نمی توانند در مقابلش دوام بیاورند. مهم نیست پولک چقدر کوچک باشد مهم این است که با هر سلاحی میتواند کار کند.
نیم لبخندی در گوشه ی لب اینانا نقش بست
برای پن کف زد و گفت:
اینانا: میدانی ارزش سلاحت را مردمان نباید بدانند وگرنه از ان برای شکار پریان استفاده میکنند.
فکر خوبی است میتوانم فردا از ان برای معامله با الهه ی اقیانوس استفاده کنم.
پن: معامله؟
اینانا: معامله ی جان تو در مقابل فاش نکردن راز این پولک ها.
پن: فکر بدی هم نیست . در حقیقت میخواستم با این اختراعم برایت سلاحی برای مقابله با اتلانتیسی ها بسازم.
پن به شمشیر تکیه داد. وبا چهره ای نه گرم و نه سرد گفت:
پن: خوب است....من میسازم و تو از ان استفاده میکنی.....فقط یک چیز .....دست مزد من چه میشود؟
اینانا: تمام خزائن قصر برای تو بازند ، هرچه که میخواهی متوانی برداری. باز چه میخواهی؟
پن: من به سکه و جواهراتت اهمیت نمیدهم.اجازه ی ورود به سرزمین( اوبیهوس) را میخواهم.
اینانا : بگزار کمی فکر کنم ،.........
خیر اجازه نمیدهم.
پن: برای چه ؟
اینانا برمیخیزد و میگوید:
اینانا : شاید تا ناهار نظرم عوض شود.
پن در اتاق را باز کرد و با چهره ای خسته گفت:
پن:من هم دارم از گشنگی تلف می شوم اما قبلش کاری دارم که باید انجام دهم.
سپس ناپدید شد .
اینانا با پاهای برهنه در راهرو طولانی قصر شروع به قدم زدن کرد .