از همه چیز خسته شده بودم؛ آن هایی که بدون خداحافظی ما را ترک می کردند، خانه ای که مدت ها از زمان پرداختن اجاره اش گذشته بود، نانی که به زور از گلویمان پایین می رفت و افکاری که مثل طنابی گلویم را می فشردند. داشتم دیوانه می شدم. تصمیمم را گرفته بودم. می خواستم سکوت کنم؛ برای همیشه.
مادر دستم را گرفت و پرسید: «امروز مدرسه چطور بود؟»
جواب ندادم. مادر انگار که حرفش را نشنیده باشم، تکرار کرد: «امروز مدرسه چطور بود؟»
سرم را پایین انداختم و سعی کردم او را نادیده بگیرم. «حالت خوبه؟ چیزی شده؟»
فکر کردم: «نه، حالم خوب نیست. همه چیز به هم ریخته.» ولی حرفی نزدم.
مادر که انگار نگران شده بود، سرم را بالا گرفت و به چشم هایم خیره شد. به جای اینکه به او نگاه کنم. به افق خیره شدم. او با جدیت گفت: «به من نگاه کن. من فقط نگرانتم. میخوام بدونم چی توی ذهنت می گذره.»
سرم را سریع تکان دادم و آن را از بین دست های مادر آزاد کردم. چشم هایم خیس شد. اختیار پاهایم را از دست دادم. به سرعت از دستش فرار کردم و به سمت مقصد نامشخصی دویدم.
می دویدم چون هیچ کاری از دستم بر نمی آمد.
می دویدم چون یک بازنده بودم.
می دویدم چون می خواستم از دست همه چیز فرار کنم؛ نحسی ها، زندگی ام و خودم.
نفهمیدم چقدر دویدم؛ یک ثانیه یا یک سال، ولی آخرسر یک نفر بازویم را گرفت و مانعم شد. مادر بود. با صدای لرزانش پرسید: «چی شده؟ حالت خوبه؟»
باز هم سکوت. نتوانستم جوابی بدهم. فقط می خواستم به جایی بروم که به آن تعلق داشتم؛ هر جایی. ولی به هیچ گوشه ای از دنیا تعلق نداشتم. شاید نه من به چیزی تعلق نداشتم، نه چیزی به من. چیز دیگری برایم نمانده بود.
بی اختیار ناله ای سر دادم؛ ناله ای از سر ناتوانی.
مادر دستم را محکم گرفت و به من لبخند زد. «امیدوارم روانشناس بتونه کمکت کنه.»
به اتاق گرفته ای که بوی رنگ می داد، قدم گذاشتم. زنی با صورت برنزه منتظرم بود. لبخند خشکی زد و پرسید: «اسمت ملیکا بود، درسته؟»
غریدم و امیدوار شدم که منظورم را فهمیده باشد. روی صندلی سفیدی که کنارش بود نشستم و چشم هایم را بستم. آن زن کلماتی را به زبان آورد، ولی من آنها را نشنیدم. گذاشتم زمانی که در افکارم غرق می شدم، آن کلمات بی معنی را پشت سر هم به زبان بیاورد.
تنها دو کلمه از حرف هایش را شنیدم. «نظرت چیه؟»
نظرم؟ درباره چه چیزی؟ فقط به او خیره شدم. زن آهی کشید و وقتی دید که من جوابی ندادم، مادر را صدا کرد. مادر از من خواست که از اتاق بیرون بروم. از روی صندلی بلند شدم و وقتی در بسته شد، گوشم را به در چسباندم. چیز زیادی نشنیدم؛ فقط صدای فریاد. کمی که گوش هایم را تیز کردم، صدای گریه هم اضافه شد.
نمی خواستم آن صداها را بشنوم. نمی خواستم کسی برای من دلسوزی کند. می دانستم که همه چیز تقصیر من بود؛ اینکه همه از من متنفر بودند، اینکه مادر از همیشه آشفته تر بود و اینکه مجبور بودم آن صداها را بشنوم. جلوی در زانو زدم و سعی کردم بغضم را فرو بخورم. از خودم متنفر بودم.
دقیقا چهار سال گذشته بود. سه سال تحصیلی را بدون کلمات تحمل کرده بودم، ولی غیرممکن بود که در پایه هشتم دوام بیاورم. هر سال اوضاع از چیزی که بود بدتر می شد. مدت زیادی طول می کشید تا معلم ها می فهمیدند که من هیچ وقت در امتحان های شفاهی شرکت نمی کردم و هر بار هم به مادر تلفن می کردند و درباره من صحبت می کردند. می دانستم که مادر هنوز هم به من عادت نکرده بود. هر بار موقع صحبت با معلم ها صدایش می لرزید. به خاطر همه آن چیزها خودم را مقصر می دانستم.
خودم را روی نیمکت گوشه حیاط مدرسه جمع کردم و سرم را پایین انداختم تا نور آفتاب چشم هایم را نزند. چند نفر از همکلاسی هایم خوش خوشک از کنارم رد شدند. یکی از آنها زیرچشمی به من نگاه کرد با صدای بلند پرسید: «این چشه؟»
یکی دیگر از آنها نخودی خندید و جواب داد: «فکر کنم کندذهنه.»
از درون آتش گرفتم و سرم درد گرفت. همیشه این چيزها را شنیده بودم، ولی هیچ وقت کسی آن طور جلوی رویم چنین چیزی نمی گفت. بدون فکر برای او زیرپا گرفتم. او با صورت زمین خورد و وقتی از جا بلند شد، زیرلب فحشی نثارم کرد.
باورم نمی شد که همان لحظه برایش زیرپا گرفته بودم. من چنین آدمی نبودم. من تغییر کرده بودم... ولی خودم چنین فکری نمی کردم. به یاد کسی افتادم که خودم اشک هایش را در آورده بودم. به یاد حرف هایی افتادم که آن روز از او شنیده بودم؛ روزی که سکوت کردم. «تو هیچ وقت تغییر نمی کنی. همیشه همین آدم پستی هستی که همه ازش متنفرن!»
شاید او درست می گفت. شاید من هیچ وقت تغییر نکرده بودم و نمی کردم. سرم را به دیوار تکیه دادم و گذاشتم سردرد بر من چیره شود. اجازه دادم اندوه من را در خود غرق کند.
کوله ام را روی زمین انداختم و در خانه را باز کردم. هنوز سردرد داشتم. حالا سرگیجه هم اضافه شده بود. به در تکیه دادم تا تعادلم را حفظ کنم. نگاهی به اتاق پذیرایی انداختم. مادر داشت در اتاق با قدم های بلند راه می رفت و با تلفن صحبت می کرد. چهره اش طوری بود که انگار می خواست از یک زبان ناشناخته سر در بیاورد. لحظه ای بعد فریاد کشید: «چی؟ منظورتون چیه؟ امکان نداره!»
پاهایم لرزید. خواستم وارد خانه شوم، ولی روی زمین افتادم. شقیقه هایم را فشار دادم و بعد بلند شدم. به محض اینکه وارد شدم، مادر به سمت من آمد و در میان هق هق هایش گفت: «مادربزرگ... مادربزرگ مرده.»
چشم هایم گشاد شد. حس کردم با مهی از اندوه محاصره شده بودم. نمی دانستم چه کار کنم؛ مثل همیشه به اتاقم پناه ببرم یا مادر را در آغوش بکشم. در یک لحظه، حس کردم کنترل بدنم را از دست داده ام. پاهایم من را به سمت مادر کشاند و بازوانم او را محاصره کرد. لب هایم به حرکت در آمد و بعد از سالها، چیزی را که باید گفتم. «متاسفم.»
دیگر به جز تصویر تاری از اتاق، چیز دیگری ندیدم. به فکر فرو رفتم. بار آخری که کلمه ای به زبان آورده بودم چه زمانی بود؟ همه چیز را به وضوح به یاد آوردم؛ آخرین چیزی که گفتم. «تو هیچی نیستی. به جز دردسر درست کردن هیچ کاری بلد نیستی.»
باید مدت ها پیش معذرتخواهی می کردم. خوب می دانستم که گذشته بر نمی گشت، ولی بالاخره کاری که باید را انجام دادم.
من دیگر آن آدم سابق نبودم؛ من تغییر کرده بودم. یک قدم به جلو برداشته بودم؛ قدمی که هر چند نمی توانست گذشته ام را جبران کند، ولی می توانست آینده ام را تغییر دهد.