خراد همانجا مینشیند . چند دقیقه بعد کارن به نزد او می آید.
خراد باعصانیت به او میگوید : چرا به پدرم گفتی ؟
- من نگفتم.
- پدرم خودش گفت به من گفته اند .
- احتمالا یکی از آن دو سه نفر بوده اند .
- چرا ؟
- چون با اجبار آنها را آوردم.
خراد آهی میکشد و با ناراحتی میگوید :
یعنی یک روز می توانم با او صحبت کنم .
- میتوانی لباس زیبا و فاخری به تن کنی و به او نزدیک شوی و با او صحبت کنی . لباس های خوب که بپوشی محا فظا نش مانع تو نمیشوند.
- سپس؟
- سپس ندارد دیگر . با اوصحبت میکنی وخودت را معرفی میکنی وبعد هم پیشنهاد ازدواج میدهی.
- بعد از ازدواج او را کجا ببرم؟ روستایمان؟
کارن سکوت میکند.
خراد ادامه میدهد.: اوباید عاشق خودم بشود کارن. عاشق من . نمیخواهم عاشق ظاهرم بشود .
- فکر میکنی اینطور دختری از تو خوشش بیاید؟
- باید از او بپرسم.
شب خراد و افرادش بار دیگر خرابکاری راه می اندازند و برخی از بازارهای مرکزی را آتش میزنند.
تعدادی کشته میشوند. و اموال بسیاری از تاجران بزرگ میسوزد.
تاجر ها به فرماندار شکایت میکنند و بعد همگی نامه اعتراض آمیز برای شاه میفرستند. چند ماهی طول میکشد که شاه یک تاجربزرگ کارزی را به عنوان فرماندار به هورتاک میفرستند این اولین بار بود که شهری جز کارزی قرار بود یک فرماندار تاجر داشته باشد. او مهراد نام داشت پدر بزرگش زمانی فرماندار کارزی بود. و خود یک تاجر بسیار خوشنام و ثروتمند در کارزی بود.
شاه پیشنهاد را به شورای تاجران کارزی داده بود که از آنها مهراد این پیشنهاد را قبول کرده بود.
هورتاک برای تاجران جهنم بود و هیچ تاجری حاضر نمیشد به آنجا برود . مکانی که اموالشان اصلا در امنیت نیست. به هر حال مهراد با پسر نوزده ساله و دختر دوازده ساله و همسرش به هورتاک رفت .
او وارد قلعه شد و خانواده اش رابه اتاق هایشان فرستاد و خود نیز سریع جلسه ای تشکیل داد .
او بر تخت در سالن تکیه زد یک سالن بی آرایش. ساده. با دیوار های خاکستری کاملا برعکس کارزی .
افرادی در سالن بودن و خوش آمد گویی بسیار ساده ای کردند.
مهراد سراغ فرماندار سابق را گرفت که شخصی جلو آمد و گفت که او همین امروز صبح رفته است.
مهراد :
- ولی من پرسشهای بسیاری از او داشتم. طبق قانون نباید این کار را انجام میداد.
- من معاون او هستم و از همه چیز باخبرم .
- اسمت چیست؟
- بهرام.
- تو که معاونش هستی چرا با او نرفتی ؟
- چون من خودم اهل هورتاک هستم.
- شنیدم هورتاکی ها ناراضی اند از حکومت ما داماکی ها بر خودشان و دلیل اصلی این شورش ها هم همین است. تو چه طور اینجایی و با ما همکاری میکنی ؟
- من عقیده ام فرق دارد.
- بقیه حضار که هستند ؟
- بیشتر تاجر های شهر و یکی دو مقام دیگر.
- چرا تعداد شما اینقدر کم است ؟
- اینجا سیستم حکومت ساده است . کلا این شهر پیچیدگی خاصی ندارد. برای همین این تعداد کافی است .
- مقام ومنسبشان چیست؟
- داروغه. کاتب.
- ( با تعجب) همین ؟
- آری .
- پس بقیه. دادگستری. امنیت . شهردار؟
- به جز شهردار وظایف آنها نیز به عهده ی من است.
- یعنی این شهر شهردار ندارد؟
- شهردار خود شمایید. فرماندار قبلی شهرداری را هم اداره میکرد.
- چرا ؟
- چون شهردار قبلی رو کشتند. یعنی دوتا شهردار قبلی رو کشتند.
- پس فکر بدی نکرده. بقیه هم تاجر هستند؟
جمع با سر تایید کردند.
مهراد : میدانم مرام و روش ما تاجر های داماکی با شما هورتاکی ها تفاوت دارد ولی در یک چیز مشترک هستیم . آن هم امنیت است. امنیت برای پول در آوردن. شورشی ها باهوش هستن و به خوب جایی ضربه زده اند. اقتصاد. برای همین اوضاع شهر به هم ریخته. ولی من همه چیز را درست میکنم. امشب هم یک جشن برگزار میکنیم تا بیشتر با هم آشنا شویم و نظراتتان را میشنوم.
حضار بیرون میروند بهرام نیز به نزد مهراد میرود و میگوید : فرماندار خزانه خالی است چه طور میخواهید جشن بگیرید.
- مهراد: با خودم پول آورده ام .
- ولی شاه سهم هورتاک را برای یکسال ، قبلا فرستاده است .
- نه . ربطی به شاه ندارد من پول های خودم را آورده ام.
بهرام متعجب میشود :
- چرا دارید از پول شخصیتان برای هورتاک خرج میکنید ؟
- من تاجرم بهرام. ضرری در این کار برای من نیست .وقتی شاه پیشنهاد فرمانداری هورتاک را داد . یک جایزه بسیاربزرگ هم برای کسی که بتواند اوضاع را درست کند گذاشت. البته جایزه را بعد از پایان ماجرا میدهد. خب خیلی ها که اصلا توان مالی اش را نداشتند ، بعضی ها هم به شاه اعتماد نداشتند و عده ای هم خطرش را به جان قبول نکردند ولی خب من برنامه دارم و به عنوان یک تاجر بزرگ نمیتوانستم از آن جایزه ی بزرگ بگذرم.
- تو به شاه اعتماد داری که بعد از درست کردن اوضاع جایزه را به تو بدهد ؟
- من فرق دارم . به هرکس ندهد به من باید بدهد. یکی از دروازه های کارزی به اسم خانواده ی ماست. یک ماه آن دروازه را ببندم . اندازه ی یک سال داماک ضرر مالی میکند.
- اوضاع کارزی در این چند سال خیلی تغییر کرده است .
- شاه و پدرش حسابی موقعیت کارزی را عوض کرده اند . آنها مهم ترین شهر کشور را یک شهر اقتصادی قرار دادند ، نه یک شهر سیاسی.
- درسته.
- خب. راستی یک حکم دیگر به اسم خودت برای همین مقام بنویس تا مهرش کنم . انسان مسئولیت پذیری هستی میخواهم حفظت کنم.
مهراد لبخندی به بهرام میزند و میرود. بهرام خوشحال میشود و به آینده دلگرم می شود . او میدانست مهراد با بقیه فرق دارد.