آسمان مهتابی

آسمان مهتابی : آسمان مهتابی

نویسنده: Writer_crow

«فقط خواهرت رو به ما بسپار! ما اونجا ازش نگهداری می کنیم. مهتاب اونجا تنها نیست. بچه های دیگه ای هم اونجا هستن که ازشون خوب مراقبت می کنیم. شما حتی می تونید هر هفته بیاید و اون رو ببینید.»
  «می دونم عزیزم. می دونم که دوست نداری ازش جدا بشی، ولی ما پول کافی برای مراقبت از اون رو نداریم. مهتاب رو به اونها می سپاریم، اونجا به اندازه ای که باید و شاید ازش مراقبت می کنن، بدون اینکه مشکلی پیش بیاد.»
  «ما واقعا نمی تونیم. بهتره که این رو بپذیری، در غیر این صورت مجبور میشی.»

 معنای حرف هایی که می زدند را نمی فهمیدم. این حقیقت نداشت. ما هر چیزی که می خواستیم، داشتیم. خانه کوچکی که زیر سقفش زندگی می کردیم، آسمان بالای سرمان و غذایی که در سفره بود...
  و البته یکدیگر.
  اگر مهتاب را از من می گرفتند، نمی دانستم چکار کنم. نمی دانستم با چه کسی حرف بزنم. نمی دانستم باید چه کسی را در آغوش می کشیدم. بدون او من کاملا تنها می شدم.
  مهتاب را روی تاب گذاشتم. به بچه هایی که در پارک بازی می کردند خیره شدم. آنها می دویدند، از پله ها بالا می رفتند و تندتند با هم حرف می زدند، ولی مهتاب هیچ کاری نمی کرد. او حرفی نمی زد؛ فقط مثل همیشه با نگاهی کنجکاو به اطراف می نگریست. هیچ وقت نمی فهمیدم که چه چیزی در ذهنش می گذشت. گاهی حس می کردم که او را نمی شناسم. حتم داشتم اگر این را به کسی می گفتم، چشم غره می رفت و جواب می داد: «خب مهتاب، مهتابه دیگه.»
  ولی این جوابی نبود که من می خواستم. می خواستم بدانم که او چه فکری می کرد. او می فهمید که مجبور بودیم او را در مرکز نگهداری از کودکان معلول رها کنیم؟ هم می خواستم که بداند، هم نمی خواستم.
  روی تابی که کنارش بود نشستم و به او خیره شدم. حسی به من می گفت که نگاهش به دنبال بچه های داخل پارک بود. آنها از وقتی که فهمیده بودند مهتاب هیچ وقت حرفی نمی زد، هیچ کدام حتی به او نزدیک هم نمی شدند و آن موقع بود که فقط او می ماند و من.
  سر بحث را باز کردم. «می دونی چیه؟ مجبوریم یه مدت از هم جدا بشیم. نمیدونم چه مدت؛ شاید فقط سه ماه، شاید شش ماه، شاید هم خیلی بیشتر. می فهمی چی میگم؟»
  واکنشی نشان نداد، فقط با چشم هایی بی حس به افق خیره شده بود. طبق معمول انتظار نداشتم که از او جوابی بگیرم.
  ادامه دادم: «تو رو به مرکز نگهداری از بچه های معلول می فرستیم. هیچ کس این رو نمیخواد، ولی مامان گفت که از پس هزینه های تو بر نمیاد. وقتی این رو شنیدم نمیدونستم چی بگم. خشکم زد. نمیخوام ازت دور باشم.»
  صورتش هنوز هیچ حسی نداشت. حس می کردم که او حرف هایم را نمی فهمید. گاهی از دستش عصبانی می شدم. از دستش عصبانی می شدم که به حرفم هیچ واکنشی نشان نمی داد. عصبانی می شدم، چون هیچ وقت جوابم را نمی داد. خوب می دانستم که این تقصیر خودش نبود. همه چیز تقصیر اکسیژنی بود که زمانی که باید، به او نرسید. تقصیر درختان بود که از او روی برگرداندند و از موهبت خودشان به او نبخشیدند. تقصیر پرستارهایی بود که آنقدر دیر رسیدند که نزدیک بود مهتاب بمیرد.
  با فکر کردن به همه اینها، از درون آتش گرفتم. به سینه ام چنگ زدم. سنجاق سینه قدیمی ام در گوشتم فرو رفت. نفس عمیقی کشیدم. سنجاق سینه را از جا کندم و به آن خیره شدم. سنجاق سینه با منجوق های آبی اقیانوسی درست شده بود. هر بار که به آن نگاه می کردم، به یاد مهتاب می افتادم. به یاد وقتی می افتادم که مهتاب تازه به دنیا آمده بود.

وقتی مهتاب به دنیا آمده بود، من فقط چهار سال داشتم. از وقتی که مادر از بیمارستان مرخص شده بود، مدام گریه می کرد. دلیلش را نمی دانستم، ولی با دیدن اشک هایش، من هم به گریه می افتادم.

مادر در حالی که داشت مهتاب را داخل پتو می پیچید، اشک هایش را پاک کرد. با کنجکاوی نگاهی به مهتاب انداختم. به سختی نفس می کشید؛ می توانستم این را از طرز بالا و پایین رفتن شکم کوچکش بفهمم.
  مادر سنجاق سینه زیبایی را در دستانم گذاشت و با لبخند گفت: «این هدیه ایه از طرف خواهرت، مهتاب. درخشش منجوق های این سنجاق سینه من رو به یاد چشم های مهتاب می‌ندازه. تو چطور؟»
 سنجاق سینه را به پیراهنم وصل کرد. آن را لمس کردم و گوش تا گوش لبخند زدم. انگار کل دنیا را به من داده بودند. این هدیه ای از طرف تنها خواهرم بود.

سنجاق سینه را به پیراهن مهتاب وصل کردم. مهتاب همین طور به آن چشم دوخته بود. برق شادی در چشمانش دیده می شد. گفتم: «این سنجاق سینه ما رو به هم وصل می کنه. این طوری حتی اگه کیلومترها با هم فاصله داشته باشیم، به یاد هم هستیم.»
 مهتاب رو به من لبخند زد. از شادی سرم را به عقب خم کردم و به آسمان خیره شدم. بدون توجه به بچه های داخل زمین بازی، با صدای بلند زدم زیر خنده.

پس از مدتی نه خیلی کوتاه و نه خیلی طولانی، خودم را برای دور شدن از مهتاب آماده کردم. دیگر به اندازه قبل غمگین نبودم. من تنها نبودم. ما با هم بودیم، حتی اگر کیلومترها از هم فاصله داشتیم. این همان چیزی بود که خودم به او گفته بودم و باورش داشتم.
  رو به مهتاب گفتم: «دوستت دارم. امیدوارم هر چه زودتر بتونیم دوباره همدیگه رو ببینیم. دلم برات تنگ میشه.»
  مهتاب آرام بود؛ مثل آسمان شب. به سنجاق سینه روی پیراهنش چنگ زد. برق منجوق هایش در چشم های مهتاب معلوم شد. چشمانش درست مثل ماه بودند؛ زیبا و نورانی، درست مثل همیشه.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.