سر من را بِبَُرید... : سر من را ببرید... 

نویسنده: NegarMojiri

-آخه چرا باید بترسی؟!

به چشمانش خیره ماندم:«یعنی چی که چرا باید بترسم؟! یعنی واقعا تو شک نکردی؟!» نوبت او بود که به صورتم خیره شود:«نه! واقعا چرا می‌خوای حالا که دیگه بهمون گرسنگی نمی‌دن و تصمیم گرفتن بهمون برسن و روی مهربونشون رو بهمون نشون بدن الکی شک و دلهره توی دلمون بندازی؟! بده روزی سه وعده بهت غذا می‌دن؟!»

دستم را روی پاهای برهنه و زخمی‌ام که رد طناب دور مچ‌هایش به وضوح دیده می‌شد کشیدم:«مگه من برای خودم می‌گم؟! من که از خدامه همین فردا بگیرن سرمو ببرن! حداقل از شر دَنی و این زندگی کثافتی خلاص می‌شم... تازه ممکنه تبدیل به یه کباب گوشت انسان خیلی خوشمزه بشم. این به مراتب خیلی از این زندگی مفیدتره.» اجزای سلول‌هایم که پس از پخته شدن توسط بهترین آشپزهای گاوی و گوسفندی کاملا تخریب شده‌اند را تصور کردم که درون معده‌ی سران شهر مثل گربه‌ها و سگ‌ها یا حتی شیرها و پلنگ‌ها کاملا هضم می‌شوند و در ساختار بدن ‌آن‌ها قرار می‌گیرد؛ گویی که من هم عضوی از بدن آن‌ها شوم. پوستم را تصور کردم که تبدیل به کیف یا کیف پول چرمی نه‌چندان باکیفیتی می‌شود و توسط یک ماده خرس قشر متوسط به‌عنوان کادوی تولد دخترش خریده می‌شود. بار دیگر زیرلب آرزو کردم:«اگه قراره کسی رو ببرن کاش منو ببرن... از دست اون جوجه مرغای مسخره که سردستشون دَنیه و هرروز من و خواهر برادرامو اذیت می‌کنن خسته شدم. من تنها آدم مریض این گله‌ام. حتی نمی‌تونم بار زیادی ببرم یا زمین شخم بزنم. زیبا یا عجیب هم نیستم که توی باغ‌انسان نگهداری بشم و بچه مارها، بچه پنگوئن‌ها و یا بچه زرافه‌ها دور از چشم جغدهای نگهبان اونجا، به من از غذاهای خوب خودشون بدن...»

صدای جیغی افکارم را از هم درید. روی دوپا پریدم و به سمت در طویله دویدم. داشت جیغ می‌کشید و التماس می‌کرد. تا همین چند دقیقه پیش داشت از مهربان شدن حیوانات با ما تعریف می‌کرد؛ حالا داشت جیغ می‌کشید و التماس می‌کرد. تا همین چند دقیقه پیش داشت به من می‌گفت بی‌دلیل نگران هستم؛ حالا داشت جیغ می‌کشید و التماس می‌کرد...

به سمت پدر دویدم و پای راستش را چنگ زدم. نمی‌توانستم بگذارم او را هم از من بگیرند. مادرمان را سال پیش، به‌دلیل این که شیر زیادی به آن‌ها نمی‌داد کشته بودند و حالا... نه! نمی‌توانستم. من هم شروع به جیغ کشیدن کردم. آن‌ها زبان ما را نمی‌فهمند. فکر می‌کنند ما درکی از احساسات نداریم و برایمان فرقی ندارد که یک شب پدرمان را به‌جای درکنار خودمان و در محل خوابش که گوشه‌ای روی کاه‌هاست؛ روی میز شام عقاب‌ها و کفتارها ببینیم. زور بازویشان زیاد است؛ اما زور تازیانه‌شان به‌مراتب بیشتر است. اما من دیگر عادت کرده‌ام به این کبودی‌ها و زخم‌ها. حتی اگر عادت نکرده بودم هم؛ حاضر نبودم به این سادگی‌ها از پدرم دست بکشم.

خودم را جلوی پدر انداختم. خیلی لاغر و نحیف‌تر از پدر بودم اما امیدوار بودم به‌دلیل بیمار و به‌درد نخور بودنم من را انتخاب کنند و به‌جای پدر ببرند. پدر دستش را از طناب دور گردنش کشید و شانه‌های مرا چسبید. به عقب هولم داد. داد زدم:«همه بهت نیاز دارن! اگه تو رو ببرن همه اینجا بیچاره می‌شن! اما اگه منو ببرن چیزی نمی‌شه!»

شلاقی که از پوست یکی از هم‌نوعان بخت‌برگشته خودم ساخته شده بود روی صورتم فرود آمد. دنیا مقابل چشمانم تیره و تار شد. صدای جیغ‌ها بم و نامفهوم شدند. سعی کردم از هوش نروم. به سختی سرم را بلند کردم. دیگر داشتند پدر را کاملا از طویله خارج می‌کردند. دست راستم را کمی بالا آوردم. دنیا دور سرم می‌چرخید. داشتم دیدم را از دست می‌دادم. پدر را نمی‌دیدم. فقط صدای فریادش را شنیدم:«مراقب بقیه باش!»

قرمزی خون، آخرین چیزی بود که دیدم...
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.