در خیابان استریت در محله کاسبیهای بزرگ در ساختمانی آسمان خراش سرانجام همگی جمع شدند، صد و پنجاه پنج فرد از بزرگترین ها در جهان کسانی که قدرت کنترل کردن تمامی کشور هارا با هم دیگر داشتند از ترس به پیش هم آمده بودند و بزرگترین آنها که اورا اَوِلِین میخواندند به همراه پسرش جلوی تلویزیون بزرگی که بر روی دیوار قرار داشت ایستاده بود همه در حال پچ پچ بودند اَوِلِین صدایش را صاف کرد او مردی قد بلند با ته ریش و موهای کوتاه بود شروع به صحبت کرد:
همگی توجه کنید؛همه میدونیم چرا این جاییم چند وقتیه، دقیقا بخوام بگم هفت ماهی میشه که داره بهمون توهین و حمله میشه(سرفه) همگی زندگی سختی داشتیم تو این مدت(پسرش نگاهی تحقیر آمیز به پدرش می اندازد به گونه ای که انگار حتی کلمه ای از آن ها را باور ندارد)ولی چه میشه کرد؛ مکث کرد شخصی که بنظر می آمد پیرتر از بقیه باشد در حالی که بر صندلی در ته سالن نزدیک به پنجره نشسته بود فریاد زد: ما باید یکاری کنیم اون عوضی ها چند ماهه که برامون آرامش نزاشتن و همشون دارن یه چیز رو بلغور میکن.... .
از بلندگوهای سالن صدایی پخش شد و جلوی حرف زدن پیر مرد را گرفت.
بلغور واقعا تو پیرمرد احمق به اینا میگی بلغور شما بگند کشیدید همچیز رو تا اون جیب های لعنتی تون رو پر کنید و حتی حاضر نشدید بیاین و مثل مرد به غلطایی که کردید اعتراف کنید و سعی کنید درست شون کنید و فقط شونه خالی کردید ولی دیگه بسه باید تقاصش رو پس بدید پس ماهم جیباتون رو خالی میکنیم ولی بدونید جون اون آدم ها یی که (مکث کرد) اونم تقصیر شماست ومن فقط بخاطر....دیگر ادامه نداد.
ناگهان تلوزیون روشن شد تصویر های مکعبی کوچکی را که هر کدام شرکت یا کارخانه ای را نشان میدادند؛صدا ادامه داد: اینا همش متعلق به شماست پس از اونا شروع میکنیم.
صدای کلیکی آمد و بعد از چند ثانیه همه ای مکان های درون تصاویر شروع به انفجار کردن،همهمه درون سالن رو پرکرد مردی که اورا اَوِلِین میخواندند ساکت همانگونه ایستاد و به تصاویر مینگریست اگر کمی حواسش را جمع میکرد میتوانست برق خوشحالی را در چشمان پسرش ببیند.
صدا ادامه داد: ولی این همش نیست فقط لازمه تا ده بشمارید و بقیش رو به صورت زنده ببیند. سکوت آنجارا فرا گرفت ناگهان صدا برگشت انگار که چیزی را یادش رفته بود گفت: نوبت شماهم خواهد رسید؛صدا قطع شد پس از ده ثانیه صدای انفجار هایی از تمام شهر بگوش رسید مردم ترسیده و درحال فرار بودند به کجا نمیدانستند فقط میرفتن تا شاید راهی برای زنده ماندن پیدا کنند،تمامی افراد سالن برگشتن تا به بیرون نگاهی بیاندازید تا بفهمند چه خبر است.